هدایت شده از اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
از کانالهای آن روز
فقط به "خدا" می رسیدند😢
از کانال های امروز چه طور⁉️
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar
▪️رسانه ها هرگز این تصاویر را نشان نخواهند داد و یا کم به آن می پردازند...
چرا که نان در کلید واژه" ززا" اینروزها نهفته است .
متانت و آزادی و وارستگی با حجاب فاطمی را به اثبات رساندند بانوان عفیف ایرانی در جولانگاه و عرصه رقابتهای علمی و ورزشی...
دختران ایرانی محجبه در حال مناجات با رب العالمین در مسابقات المپیک پاریس...
#حجاب_سفارش_شهدا
#زن_عزت_افتخار
#یادشهداباصلوات
۱۲ شهریور سالروز شهادت قهرمان مبارزه با استعمار انگلیسی شهید رئیسعلی دلواری ...
قهرمانی در غربت ....مبارزی خستگی ناپذیر که حس وطن پرستی و دفاع از ناموس و آب و خاک این مرز و بوم نگذاشت که گوشه ای بنشیند و عافیت طلب کند
دل به طوفان حوادث و رخدادهای تاریخی این سرزمین سپرد و در یادها ماندگار شد .
نام و یادش گرامی .
#قهرمانان_ماندگاروطن
#سالروزشهادت
#یادشهداباصلوات🥀
هدایت شده از صبحانه ای با شهدا
⭕️ ماجرای حضور بدون محافظ شهید رجایی به هیئت رزمندگان
🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچـه های هیئت صحبت کند.
🔹 آن شب جمعیتی منتظر بود.
هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد!
به نخست وزیـری تلفن زدم و پـرس وجـو کـردم؛ گفتند: «ایشان خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفـر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجاییه! وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد!
رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینـجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیـم حفاظت را چی کار کردید؟!»
• گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام!
سـوار تاکـسی شـدم آمـدم! »
📚 کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری
خاطرات مرحوم #سید_ابوالفضل_کاظمی
فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص)
#شهید_محمد_علی_رجایی
#از_شهدا_بیاموزیم
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada
🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
هدایت شده از صبحانه ای با شهدا
📌 مادرشهیدی که پسرش را نذر امام رضا کرد و با ذکر "یارضا(ع)" شیرش داد
🔹️ محمدجواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر یا امام رضایی زیر لب گفت و به نوزادش شیر میداد
◇ سال قبل در مشهد ،امام رضا(ع) را به جوانش قسم داده بود که پسری به آنها عطا کند و به همان خاطر بود که نوزاد را محمدجواد گذاشتند.
◇ محمدجواد خیلی زودتر از سن شرعی تکلیفات دینی را انجام داد و به نماز ایستادنش اشک شوق در چشمان مادر میآورد.
◇ محمدجواد همزمان که فرزند صالحی برای خانواده بود، درس هایش را خواند و بزرگ شد و ازدواج کرد و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت.
◇ محمد جواد درباره مجروح شدن خود می گوید: در لحظهای که صدای انفجار براثر اصابت موشک یا خمپاره دشمن بر گوشم طنینافکن شد ناگهان به مدت 20 ثانیه خود را در آسمان مشاهده کردم و از بالا به بدن خود نگاه کردم و فهمیدم به شهادت رسیدهام که ناگهان به یاد همسر و فرزندانم افتادم. بهمحض خطور این فکر در من به ناگاه از آسمان در کنار پیکر خود نزول کردم و دوباره درون پیکرم وارد شدم و دوستانم را صدا زدم.
◇ همسر شهید می گوید : خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس از آن به تهران منتقل میکنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت میکند اما جز ذکر "یا زینب" و "یا رقیه" چیزی نمیگوید. او را مرخص کردند و ادامه درمان به خانه آوردیم.
◇ دخترم زینب و خانواده محمد جواد را سیر دیدند و او فقط آرزوی شهادت میکرد که بعد از چند روز حال محمدجواد بد شد و آسمانی شد.
◇ محمدجواد قربانی در تاریخ ۲۵ آبان ۱۳۹۴ شهید شد.
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada
هدایت شده از خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
ملا صالح قادری
جنگ و دوران اسارت(بخش سوم)
قسمت پنجاه ودوم :
دو طرف راهرو چند سلول محل نگهداری سربازان فراری عراقی و مردم مظلوم به دست مأموران بعثی گرفتار و شکنجه میشدند.
در یکی از اتاق ها باز بود؛ همان اتاق مخوفی که از عمد درش را باز گذاشته و وسایل مختلف شکنجه در گوشه و کنارش دیده می شد. بالای سردر اتاق روی مقوا جمله ای نوشته بود که خواندنش لرزه بر تن آدمی می انداخت: "لا يدخل انسان حتی یخرج انسان جديد".
به محض اینکه چشمشان به وسایل شکنجه افتاد، بیچاره ها رنگ خود را باختند. با خواندن این جمله وحشت بر دلشان افتاد. به انتهای راهرو رسیدند و در اتاقی به رویشان باز شد و همه داخل رفتند؛ همان جایی که من در آن به سر می بردم. این اتاقی بود که همه اسرا را در آن نگه می داشتند. اتاق، کوچک و جا برای آنهمه تازه وارد کم بود. آن قدر خسته بودند که نای نشستن نداشتند. همه روی زمین ولو شدند و خیلی زود خوابشان برد.
نگاهشان کردم: همه نوجوان و کم سن وسال بودند. چشمانم پر از اشک شده کنارشان نشستم و خیره به آنها و به سرنوشت نامعلومشان فکر می کردم.
در اتاق با صدایی گوش خراش باز شد. خواب آلود بودم و با شنیدن صدا چنان وحشتی کردم که انگار قلبم می خواست از جا کنده شود.
خاطره بارها باز شدن این درها که به دنبالش شکنجه و درد برایم جا مانده بود، بدجور در ذهنم جا خوش کرده بود و آزارم میداد. سربازها داخل اتاق آمده بودند. ترسان و لرزان چشم باز کردم. از بس قلبم ترسیده و لرزیده بود، دیگر خسته شده بودم و در عجب بودم که این قلب چطور نمی ایستد.
به بچه ها نگاه کردم. بعضی هنوز در خواب بودند. شب بدی را در بزم شپش ها و خارش مدام بدن و تنگی جا برای خوابیدن گذرانده بودیم. مسئول زندان استخبارات با دو مامور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت:
- یاالله گوم!. ( یالا بلند شوید)...
پایان قسمت پنجاه و دوم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
هدایت شده از خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
ملا صالح قادری
جنگ و دوران اسارت(بخش سوم)
قسمت پنجاه وسوم:
مأمور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت:
- یا الله گومو! (یالا بلند شوید)
تازه واردهای نوجوان، خواب آلود چشمها را باز کردند. بدنها کوفته بود. با دیدن رئیس زندان و مأموران باتوم به دست، بالای سر خود وحشت کردند و خواب از سرشان پرید. رنگ از صورتشان پریده بود و میشد حس کرد که قلبشان از ترس چقدر تند می تپد.
رئیس زندان که متوجه ترسشان شده بود، لبخندی ساختگی بر لب آورد. با دقت به آنها نگاه می کرد. رو به من گفت:
- لهم ایگومون يوقفون.(بگو بلند شوند و بایستند)
من مفلوک، هر بار که رئیس زندان را می دیدم، چنان ترسی به دلم می افتاد که قلبم تیر می کشید و دل وروده ام به هم می ریخت؛ همان ترسی که از روز اول به خاطر لو رفتن ماهیت اصلی ام در دلم خانه کرده بود. حرفهایش را ترجمه کردم.
همه بلند شدند و ایستادند. با دقت به صورتها و قد و قواره شان نگاه می کرد. سپس آن هایی را که از لحاظ قد و قواره و جثه از دیگران کوچکتر و نحیف تر بودند، جدا کرد که در نهایت بیست و سه نفر شدند.
رئیس زندان شروع به حرف زدن کرد. کنارش ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. گفت:
- سيد الرئيس فيلم شما را دیده و گفته بچه ها را آزاد می کنیم تا به دامن مادرانشان به ایران برگردند.
بچه ها با تعجب هاج و واج به هم نگاه می کردند. نمی دانستند حرف هایش را باور کنند یا نکنند. رو به یکی از مأموران همراهش گفت:
- اعزلهم و جی بهم (جدایشان کن و بباورشان)
این بیست و سه نفر کوچکتر را از پنجاه نفری که در اتاق بودند، جدا کردند و به اتاق دیگری بردند.
پایان قسمت پنجاه وسوم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan