🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت سی و ششم،
من باید دوباره به حلب سفر میکردم اما این بار قرار بود با والی حلب ملاقات کنم تا با استفاده از نفوذ و قدرتی که بین داعش داشتم بتونم به یه روش مناسبی به نیروهای خودی کمک کنم.
قرار بود تو حلب والی رو تحریک به پیشروی در قسمتی از مناطق جنگی کنم تا اونها به کمین نیروهای خودی بیفتن.
میدونستم نباید اون خانم تو خونه بمونه و براش خطرناکه اما خب ابوخلیل موقع خریدش با من بود و بعید بود که در صورت لو رفتنم به اون هم مشکوک بشن.
داعش ابتدا خودشو از اهل سنت معرفی کرده بود اما به تدریج اعلام کرد که همه با هر دین و مذهبی به هر نحوی که داعش رو نپذیرن و تحت حکومت اون در نیان کافر به حساب میان و مرتد هستند.
نیمه شب حرکت کردیم و قبل طلوع آفتاب به حلب رسیده بودیم
به راننده گفتم به سمت استانداری قدیم حلب حرکت کنه که با تسلط داعش محل فرماندهی این گروه شده بود.
با سه تا ماشین رفته بودم که ابهت خودم به عنوان یکی از مهره های اصلی داعش رو نشون بدم.
نزدیک استانداری ایست بازرسی های زیادی بود و منطقه تحت تدابیر شدید امنیتی بود
با بیسیم حضور منو گزارش دادن و ماشین ما رو بازرسی نکردن.
بر عکس سفرهای قبلیم به عنوان ابوهاجر، تصمیم گرفتم مستقیم به دیدار والی برم.
رئیس دفتر والی سریع رفت و حضور منو گزارش کرد و وارد اتاق والی شدم و به همراهام گفتم که بیرون اتاق یه جایی منتظر بمونن.
_ بهم خوش آمد گفت. میخواستم طوری رفتار کنم که جرإت نه گفتن نداشته باشه. بهم تعارف کرد که رو صندلی ریاست بشینم و منم از خدا خواسته رفتم و رو صندلی نشستم
طبق اطلاعاتی که رضا بهم داده بود والی حلب بسیار آدم جاه طلبی بود، برای همین میدونستم چطور باهاش حرف بزنم. با لحن مقتدرانه که کمی صمیمیت رو چاشنیش کرده بودم گفتم:
_ابو یاسر... گزارش کارات به رقه و بو کمال رسیده...
موفقیت های زیادی داشتی و وقتشه که جایگزین والی رقه بشی.
رقه از مهمترین مناطق داعش تو سوریه بود و به پایتخت داعش معروف بود. البته با بررسی اسنادی که پیدا کرده بودیم متوجه شده بودیم که مقر اصلی فرماندهی داعش بو کماله، اما ولایت رقه برا شخصی مثل ابویاسر خیلی وسوسه کننده بود.
اومد و دستمو بوسید...تو چشماش طمع و اشتیاقشو میشد دید.
_ جان نثارم امیر
_ این تازه اول ماجراست تو راه نرفتهی زیادی داری ابو یاسر... اما باید تو این راه سخت کار کنی، هر چقدر داعش با عظمت تر و گسترده تر باشه جایگاه تو هم بالا تر می ره.
_ قسم میخورم.. قسم میخورم که تا جان در بدنم هست به داعش و اهدافش متعهد باشم
دستمو گذاشتم رو دستش.
_ابو یاسر... به من فرمانی رسیده که جزء آخرین مأموریتهای تو، تو حلبه و باید انجامش بدی..
بلند شو و از روی دیوار نقشهی حلبو بیار...
نقشه رو گذاشت روی میز بلند شدم و با دقت منطقهای که بهم سپرده شده بود رو مشخص کردم.
_ ٣ روز مهلت داری که به کمک فرمانده عملیاتی منطقه، این ناحیه رو تصاحب کنی...
برای صادرات امن تر نفت به این منطقه نیاز داریم.... البته عملیات باید کاملا محرمانه صورت بگیره و احدی نباید از محتوای فرمان با خبر بشه.
_ قبل از غروب آفتاب دستورشو صادر میکنم
_ ابو یاسر.... موفقیت یا عدم موفقیت تو تاثیر خیلی زیادی برای موقعیتت تو رقه داره... سعی کن حتما انجامش بدی...
میدونستم که لو رفتن عملیات محرمانهی غرب حمص، شکست آتی تو شمال حلب و چن تا عملیات احتمالی آینده به احتمال زیاد منجر به لو رفتن من بشه اما من تو موقعیتی نبودم که به خودم فکر کنم
#ادامه دارد....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت سی و هفتم،
نغمه (قسمتی که از زبون نغمه تعریف میشه)
جلو در خونهی عمه بودم، مردم با لباس مشکی جلو در ایستاده بودن و به من نگاه میکردن.... در نیمه باز بود.. حلش دادم و رفتم تو، صدای گریه و شیون از تو خونه میومد.
ترس تمام وجودمو گرفته بود... رفتم داخل، رو دیوارا پارچه ی سبز زده بودن... همه دور تا دور یه تابوت نشسته بودن... رفتم نزدیک تر... بابام، مامانم، نفیسه، و عمه و شوهر عمه کنار تابوت نشسته بودن و گریه می کردن...
روی تابوت پرچم ایران بود.. از برآمدگی هاش می شد تشخیص داد سر پیکر کدوم سمته...
رفتم و نزدیک سمت شونه ها و سرش نشستم... دستمو کشبدم رو پرچم و گرفتمش... دستام می لرزید و توان زیادی نداشتن... با همون دست بی جونم پارچه رو گرفتم و از رو سرش کشیدم، دیدم امیده.... نفسم بالا نمیومد... قلبم از جاش کنده میشد... واقعا امید بود...
_ امید.... امید...
همه داشتن گریه می کردن...
صورتش سفید و رنگ پریده شده بود.. زخم رو گونه ی راستش قلبمو می سوزوند.
صدام در نمیومد با صدای گرفته زمزمه کردم
_ بیمعرفت مگه قرار نبود با هم به همه چیز برسیم... مگه قرار نبود پشت و پناه هم باشیم.... می دونی ثانیه ها رو برا برگشتنت میشمردم؟؟. می دونی چقدر منتظرت بودم که برگردی؟... به خیالت رفتی و راحت شدی... هان؟
بی معرفت من دوست داشتم... چرا نفهمیدی؟؟؟ چرا نموندی؟... این بود رسمش؟
مامانم اومد بالا سرم... نغمه جان پاشو..
_ نمیخوام بلند شم مامان... نمی خوام،
با التماس گفتم بذار برا بار آخر یه دل سیر نگاش کنم .... مامان دیگه کی میشه دیدش.
_ بلند شو مامان... داری خواب میبینی
_ خوابه؟ خوابه؟
_ آره بیدار شو!
با پاشیده شدن آب رو صورتم از جا پریدم و افتادم به نفس نفس زدن
_ خدا رو شکر... خدا رو شکر که خواب بود...
_ انشاء الله که خیره... پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن.
هنوز چشام خیس بود و فهمیدم تو خواب داشتم گریه میکردم البته نه به اندازهی خوابی که دیدم...اما یادآوری چیزی که دیدم باعث شد بازم گریم بگیره
_ هیچی نیست عزیزم.. خواب دیدی...
***
با نفیسه داشتیم میرفتیم کتاب فروشی؛
_ نغمه خیلی نگران امیدم، قبل رفتنش می گفت ،دعا کن برنگردم شفاعتت میکنم، اما من دوست ندارم الآن شهید بشه.
من خیلی بیشتر از نفیسه نگران بودم، اما باید یه چیزی میگفتم روحیش عوض بشه
_ الکی میگه... اون داداشتو که من میشناسم شهیدم بشه بهمون میگه من نمیتونم تو درگاه خدا پارتی بازی کنم، خودتون سعی کنین لنگون لنگون خودتونو برسونین بهشت
خندش گرفت...
_ آره... راست می گی... نغمه یه سوالی بپرسم راستشو میگی؟... الآن نظرت در مورد امید عوض نشده؟ گاهی خودمو میذارم جای تو می گم شاید بترسی که امید چیزیش بشه بعد ازدواجتون....
_ الآن به عنوان خواهر شوهر احتمالی آیندم میپرسی یا به عنوان دوستم؟
_ دوستت
_ از وقتی فهمیدم امید عضو سپاه قدسه و مدافع حرمه دید خیلی بهتری نسبت به قبل ازش دارم.. نه اینکه فکر کنی چون خودم مذهبیم واسه این می گما... حتی اگه خودمم مذهبی نبودم بازم هیچ عیبی برام نداشت که با همسرم که داره برا امنیت کشورم و مسلمونا و آدمای بی گناه کار می کنه، تو شرایط متفاوتی زندگی کنیم ...
مامانم میگه برا اینکه بدونی خواستگارت برا ازدواج مناسب هست یا نه ببین میخوای پسر خودت شبیهش بشه یا نه... نفیسه اون روزی که مامانم این حرفو زد نفهمیدم چی میگه ولی امروز میفهمم منظورشو.
_ اگه شهید بشه چی؟
_ خب سختیای خودشو داره، تنهایی و دل تنگی و هزار جور سختی دیگه داره ولی نداشتنش یه سختی داره که مجبورت می کنه چشمتو رو همه چیز ببندی.. که نمی گم چون بعدا اگه ما قسمت هم شدیم برام خواهر شوهر بازی در میاری
_ بگو...
من به نفیسه نگفتم ولی جواب من حسرت نداشتنش بود ... فکرشو بکن کسی که این همه نکات مثبت تو وجودش داره رو رها میکنی تا از دستش ندی بعد میشه شریک زندگی یکی دیگه، خیلی برام سخت بود که امیدو کنار یه دختر دیگه ببینم... این از دست دادن خیلی عذابش بیشتره.. اون شهادته از دست دادن نیست، چون این دنیا آخرش نیست... ولی این از دست دادنه یه از دست دادن واقعیه...
#ادامه دارد.....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت سی و هشتم،
امید (ادامهی داستان از زبون امید)
منطقه ی بعدی که قرار بود برم بو کمال بود، مقر فرماندهی داعش
ترجیح دادم برگردم خونه و اطلاعات بیشتری در موردش به دست بیارم... چون حساس ترین ماموریت من بودو کوچک ترین اشتباهی می تونست آخرین اشتباه من باشه..
خسته و کوفته افتاده بودم رو مبل... ابوهاجر بودنم خیلی سخت بود، همش باید این ور و اون ور بودم اما خاک تو سرش که بدو بدو هاش به جا اینکه ثمره ی خوبی داشته باشه فقط برا نابودی و از بین بردن بود... نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی بیدار شدم سینی غذا رو میز بود... غذا های سوریهای غالبا تند بودن...
شروع کردم به خوردن که ابو خلیل زنگ زد
_ السلام علیکم امیر... یکی از مجاهدین اطلاع داده که نیروهاشون قراره یه عملیاتی رو شرق دمشق شروع کنن.
_ از کجا فهمیده؟
_ برادرش تو ارتش سوریه خدمت می کنه.، انگار متوجه بوده که این مجاهدم قراره تو اون عملیات باشه و احتمال کشته شدنش بود.
برا همین دلش میسوزه و زنگ میزنه که فردا تو عملیات نباش و الا کشته میشی.
_ چرا به تو زنگ زده... باید به فرمانده عملیاتی منطقه میگفت
_ قبلا همسایه بودیم و منو میشناسه
_ باشه... دیگه؟
_ مامور اجرای اعدامهایی که گفته بودین رو پیدا کردم. موسی شعیب اسم جهادیشه
_ بگو هر جا هست بیاد رقه، می خوام به خاطر ایمانی که از خودش نشون داده ازش تقدیر کنم
_ به روی چشم امیر
گوشی رو قطع کردم و لو رفتن عملیات شرق دمشق رو گزارش دادم.
این چهرهی واقعی جنگ داخلیه... دیده بودم که از ۴ فرزند یک خانواده دو سرباز برای ارتش خدمت میکردن و ٢ پسر عضو داعش بود اونا باهم تو جنگ بودن و این مبارزه شکست همهی اونا بود و برا همین سعی میکردن از هم مراقبت کنن.
قدرتی که داعش رو به وجود آورد و خواست تفکر داعش تو منطقه حاکم بشه براش هیچ اهمیتی نداشت که برادر و با برادر به جون هم میندازه و هزاران نفر از مردم بی گناه قربانی میشن..
***
یه معرفینامه نوشتم و مهر زدم به اسم موسی شعیب و دادم به ابو خلیل و بهش گفتم که اینو بده به موسی شعیب که ببره پیش والی حلب، ابو یاسر تا کنار دست فرمانده عملیاتی باشه... بهش بگو امیر به خاطر ایمانی که از خودت نشون دادی ازت راضیه و میخواد آموزش ببینی تا تو رو به مقام بهتری تو داعش برسونه.
اسارت اون مرد نمیتونست تقاص کشته شدن صدها نفر از مردم بی گناه سوریه باشه اما حداقلترین کاری بود که از دستم بر میومد...
اسمشو با قضیهی اعدامها به فرماندهی گزارش دادم.
ابوخلیل یه برگه بهم داد و گفت که سند مالکیت کنیزیه که خریدم... این اسناد تو دادگاه های داعش تنظیم میشد.
فردا باید میرفتیم بوکمال و هیجان خیلی زیادی برای این سفر داشتم.
#ادامه دارد....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت سی و نهم،
آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی به ریشام کشیدم تا حجیم تر دیده بشه و اسپری تنفسی رو برداشتم راه افتادم
بر عکس همیشه یه کم دلم شور می زد
به ایست بازرسی بو کمال رسیدیم... با بقیه ی شهرا فرق داشت. قوانین خاص خودشو داشت.
فقط افراد بالای ۵٠ سال حق داشتن از شهر خارج بشن، جو امنیتی خیلی سنگینی داشت... تو دوره ی آموزشی بهم گفته بودن که باید فرض رو بر این بگیری که تمام اهالی جاسوس هستن...این جمله رو به خاطر این گفته بودن که جاسوسهای زیادی تو شهر بود تا داعشیا امنیت رو بتونن کنترل کنن.
البته چون ما عضو داعش بودیم رفت و آمد ما بدون در نظر گرفتن بومی نبودن و سن و سالمون، آزاد بود.
وارد شهر شدیم... میخواستم برم و اول به اسرا سر بزنم
نزدیک میدون ساعت شدیم... به راننده گفتم یه جا نگه داره
میدون ساعت جایی بود که داعش تقریبا هر روز اونجا اعدام داشت و شاید تا به اون لحظه حدودا ١٠٠٠ نفر رو سر بریده بودن...
البته اعدام های داعش فقط به سر بریدن خلاصه نمی شد و اعدام از طریق انداختن از ارتفاع، سنگسار، آتش زدن و... رایج بود
مردم دور میدون جمع شده بودن و یه داعشی داشت رجز خوانی میکرد که به راننده گفتم حرکت کنه
به خیابون خیاط ها رسیدیم، بوکمال یه خیابونی داشت که فقط توش لباسهای اعضای داعش و اسرا رو آماده میکردن، لباس های اسرا نارنجی بودن تا اسرا شبها بهتر دیده بشن.
به راننده گفتم بره سمت زندان.
رئیس زندان جلوتر از من راه میرفت و راهو نشون میداد.
اتاق زندانیها تو تاریکی مطلق بود و اتاقهایی مخصوص شکنجه تو یه قسمتی از زندان برای بازجویی اسرا، وجود داشت،
تو یه موقعیت مناسب و زمانی که رئیس زندان رفت تا بگه برام چای بیارن مخفیانه از اسامی اسرا عکس گرفتم.
من واقعا نمیدونستم چرا فیلمای اعدامهای داعش فتوشاپ بودن با وجود اینکه داعش اعدامهای زیادی داشت... تو دورهی آموزشیم در مورد بوکمال گفته بودن که داعش موقع اعدام دسته جمعی جادهها رو مسدود میکنه و نزدیک یه چاهی که اون اطراف هست اعدامهای خودشو انجام می ده و حوادث میدون ساعت که تن و بدنمو میلرزوند،
اگه اعدام میکنه چرا فیلماش ساختگیه... سوالی بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود اگه اعدام نمیکنه پس این همه جنایت که دیده بودم چیان؟
گفتم بریم به زیر زمین به یه اتاق بزرگ که بر خلاف تمام قسمتهای زندان بهداشتیتر بود رسیدیم، با خودم فکر کردم اینجا شاید درمانگاه زندانه ولی عجیب بود که با وجود اون همه از جنایتهای داعش برای زندانیها چنین مرکز درمانی خوبی داشته باشه...
محیط اونجا بیشتر شبیه بیمارستان بود و حدود سه تخت با فاصله از هم قرار داشتن
معاون زندان اومد و به رئیس زندان گفت: همه چی آمادس و پزشکا منتظرن
رو کردم سمت رئیس زندان
_ بگو قضیه چیه؟
به تته پته افتاد
_ فدای شما بشم امیر... اینجا خرج زیادی داره و ما اگه بخوایم سرمایهی حکومتو صرف این رافضیا کنیم که ارزش چندانی نداره... برا همین تصمیم گرفتیم اعدامشون رو به شکل فتوشاپ اعلام کنیم و اعضای بدنشونو بفروشیم...
دود از سرم بلند شد
یه آماری ازش گرفتم و تو یه نامه به خلیفه تعداد فروش اعضا و اسرا رو بیشتر نوشتم و اشاره کردم که ضمن بازتاب فرامین خلیفه متوجه شدم رئیس زندان برای منافع شخصی خودش آمار فروش اعضا رو بسیار کم تر از میزان واقعی اعلام میکنه.
ماموریت من از طرف فرماندهی به دست اوردن یه نقشهی کامل و جدید از بوکمال بود و برای این ماموریت باید حداقل یه روز اونجااقامت داشتم. شب نقشهها رو از امیرِ بوکمال گرفتم و گفتم که فردا صبح بر میگردم رقه.
با جوابی که داد از تصمیمم برا برگشتن به رقه منصرف شدم.
_ فردا خلیفه خودشون شخصا امامت نماز جمعه رو به عهده دارن و سخنرانیم دارن... بهتره بمونید
#ادامه دارد...
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت چهلم،
با اینکه میدونستم گوشی ابوهاجر برای ارتباط گرفتن با نیروهای خودی اصلا امن نیست اما یه ایمیل فرستادم به بچه های خودی و نوشتم:
_ سلام عدنان جان... خدا جهادتو قبول کنه،، بهم خبر رسیده که خلیفه قراره فردا نماز جمعه رو بر پا کنن خواستم بگم که این توفیقو از دست ندی و اگه تونستی خودتو به قافلهی مومنین برسون.
_ سلام برادر مجاهدم ابو هاجر عزیز...
اگر عملیاتی بود و نیاز به حضورم تو جبههی جهاد بود ترجیح میدم از دور خادم خلیفه باشم و به آرمان ایشون اقتدا کنم و اگه عملیاتی نبود به تو ملحق میشم.
متوجه شدم که دستور اینه که اگه کشتن خلیفه خوف جانی برات داشت بهتره تو همون نقش ابوهاجر بمونی و از کشتن خلیفه صرف نظر کنی ولی اگه اوضاع طوری بود که لطمهای به عملیات نفوذت نمیزنه اجازهی عملیات داری.
تمام شبو بیدار بودم و داشتم نقشهی شهر بوکمال رو که امیر بو کمال داده بود زیر و رو میکردم تا بتونم راه احتمالی فرار، مساجدی که احتمال برگزاری نماز هست رو بررسی کنم.
یه ایمیل برام اومد:
_ ابو هاجر یادت که نرفته ابو عماد و دوستاش بوکمال هستند و اگه خواستی اونا رو هم دعوت کن.
فهمیدم داره میگه اگه میخوای میتونیم نیروی کمکی بفرستیم.
_ عدنان... خیلی وقته از اونا خبری ندارم بهتره از طرف من باهاشون قرار بذاری من تو ساختمون نردیک شهرداریام، بهشون بگو اگه میتونن بیان اینجا تا باهم بریم.
باید نفرات رو میشناختم تا بتونم عملیات رو درست و حساب شده انجام بدم.
_ رو چشام امیر.. تو رو به خدا میسپارم.
قبل از طلوع آفتاب امیر بوکمال اومد و ازم دعوت کرد که تو جلسهی فرماندهان داعش شرکت کنم.
تعدادیشونو میشناختم و جزء ١۵٠ نفری بودن که اطلاعاتشونو بررسی کرده بودم.
نشستیم و یکی از فرماندهان شروع کرد به حرف زدن...
تو جلسه ی قبل قرار شد با مشورت با متحدینمون راهکارهای مقابله با جبههی مقاومت رو بررسی کنیم و عملیشون کنیم...
امروز به تشریح نتایجی که به دست اومده میپردازیم:
_ اولینش ایجاد اختلاف قومیتی ملیتیه، ما نفراتی رو آموزش دادیم که بین اونا اختلاف افکنی کنن و حضور سایر ملیتها و قومیتها مخصوصا ایرانیها و فاطمیون افغانستان رو به چالش بکشن... رسانههای متحد ما دارن کار میکنن تا با ایجاد جو فرهنگی مخالف با ارسال مستشار، تو کشورهای مبدا، افراد رو به بازگشت تحریک کنن...
البته این فقط یه بخشی از تدابیر ماست...یکی از متحدین قدرتمند ما با دولت آذربایجان برای برگردوندن حسینیون آذربایجان به توافق رسیده و دولت آذربایجان قراره اونا رو تحت تعقیب قرار بده.
همینطور قراره تو افغانستان تو اولین فرصت ممکن تغییری انجام بده که نزاع داخلی ایجاد بشه و فاطمیون مجبور به عقب نشینی بشن و نهایتا در مورد ایران تصمیم این شده که اقلیت های قومیتی رو تحریک کنن.
میخواستم از برنامههای اصلی و مهمشون بدونم با لحن مقتدرانه و جدی گفتم:
اینا همشون برنامههای بلند مدته... ما باید دنبال برنامه هایی باشیم که تو کوتاه مدت هم نتیجه بخش باشن.
_درسته امیر خدا شما رو حفظ کنه ... کاملا درسته. ما برنامههای کوتاه مدتی هم در نظر گرفتیم که بخشیش رو تو این جلسه بررسی میکنیم.
#ادامه دارد....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت چهل و یکم،
اونا حتی حدس نمیزدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون نشسته، باهاشون حرف میزنه و تو اتاقی که امن میدونن، نفس میکشه!
بعد از جلسه به ابوخلیل گفتم اگه کسی سراغ منو گرفت بیارش پیش من و نیم ساعت بعد آوردشون.
۴ نفر بودن یکیشون رو میشناختم و از فرماندهین سرشناس بود.
اون اطلاعات کاملتری از من داشت و روی نقشه مسجدی رو که قرار بود نمازجمعه برگزار بشه رو نشون داد و گفت: به هیچ وجه کشتن ابوبکر البغدادی تو این زمان اولویتی برای ما نداره و اصلیترین هدف ما از شرکت تو این نماز شناسایی چند تا از مهرههای کلیدی داعش هست که تو زمان مناسب حذفشون کنیم و به هیچ عنوان دنبال عملیات استشهادی نباشید.
شکل ردیفی ایستادن هر کدوم از ما رو مشخص کرد و سه نفر تو یه ردیف و دو نفر دیگه ردیف عقب میایستادن.
***
به ابوخلیل گفتم به نماز نایسته و مراقب اطراف مسجد باشه ... داعشیا مردم رو مجبور به شرکت در نماز جمعه میکردن و هر کی به هر دلیلی امتناع میکرد مجازات میشد.
ما تو ردیف سوم ایستاده بودیم و فرمانده کنارم بود و دو نفر دیگه پشت سرمون... من یه کلت برداشته بودم که کوچیکتر و شلیک با اون راحتتر بود.
کم کم افراد جمع شدن... محافظا رو می دیدم که دور تا دور جمعیت ایستادن و هر کدوم یه کلاش دستشون بود... فرمانده بدون ترس و نگرانی با اطرافیان خوش و بش میکرد و زیر چشمی اطراف رو بررسی میکرد.
تمام سلول های بدنم منو تحریک میکردن که بدون توجه به عواقبش کار البغدادی رو یه سره کنم ولی میدونستم که نافرمانی و خودسری تو تاریخ اسلام ضربههای به مراتب بدتری بهمون وارد کرده.
برا همین تنها راهم جلب رضایت فرمانده بود...
یواش و در گوشی بهش گفتم: اجازه بدین من کارشو تموم کنم، من میدونستم احتمالش هست که برنگردم... چه فرقی داره اینجا شهید بشم یا تو عملیات.
_ اون خیلی وقتا اشتباهات زیادی داره ، حذفش نتایج مثبت و منفی داره و به هیچ عنوان نمیارزه که بخوایم برا حذفش عملیات استشهادی بذاریم.
مردم عادی به شدت بازرسی میشدن و بعید بود که با وجود محافظا و بازرسیا کس دیگهای بخواد کاری بکنه.
البغدادی اومد داخل...
ضربان قلبم چن برابر شد و هیجان زیادی داشتم.
من سعی میکردم دیرتر از بقیه به رکوع و سجده برم تا ببینم وقتی جمعیت حواسشون نیست میتونم شلیک کنم یا نه. نیمی از تمرکزم به اطراف بود و بقیش رو کلت کمریم.. ایستاده بودیم زیر چشمی یه نگاه به البغدادی کردم و یه نگاه به محافظ روبه روییم که دیدم تفنگو طوری سمتم گرفته که تو چند ثانیه میتونه شلیک کنه
سعی کردم عادی رفتار کنم...
#ادامه دارد.....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت چهل و دوم،
بعد از اتمام نماز یه سخنرانی چند دقیقهای داشت که بیشترش به خط و نشون کشیدن برا فرماندههای ما طول کشید و بقیشم به تکرار خلافت خود خواندش.
فرمانده بهم گفت: تو برو ما فعلا تو مسجد میمونیم چن تا مورد رو باید بررسی کنیم
_ رو چشَم
****
نقشهها رو برداشتم و دستور دادم برگردیم رقه.
نقشه ها رو اسکن کردم و فرستادم فرماندهی... دستور جدیدی نبود. گفتن فعلا طبق نقشه پیش برو
نقشه رو گذاشتم جلو...
ادلب بود... البته بر عکس حلب و حمص نمیتونستم بفهمم دقیقا تو اون منطقه باید به کجا سر بزنم و نقطهی دقیقشو به فرماندهی ارسال کردم و ازشون خواستم تا بررسی کنن.
خودمم بیدار بودم و کلی در مورد منطقه اطلاعات جمع کردم اما نهایتا هیچی به هیچی
تا اینکه بهم خبر دادن احتمال اینکه مسئول برنامهریزی عملیاتهای انتحاری داعش ساکن ادلب باشه زیاده ولی کسی خبر نداره دقیقا کجاست.
نمیدونستم ابوخلیل چیزی در این مورد میدونه یا نه. بهتر بود قبل از هر کاری در این مورد مطمئن بشم.
زنگ زدم به ابو خلیل و دعوتش کردم تا شام فردا رو به خونهی ما بیاد.
با خانمه حرف زدم و کاملا توجیهش کردم که نباید در طول صحبتای ما از اتاق بیاد بیرون.
مطالبی که تو حرف زدنامون میگفتم رو از قبل آماده کردم. چون ابوهاجر اهل معاشرت نبود یه دلیلی برا مهمونی دادن جور کردم، بررسی و تحلیل اتفاقاتی که اون چند وقت داشت اطراف رقه میوفتاد بهترین دلیل بود.
***
_ دستتون درد نکنه... واقعا خیلی زحمت کشیدین.
بشقابو آب کشید و گذاشت رو آبچکان
_ من دارم می رم اتاق. ده دیقه دیگه گازو خاموش کنین.
_ چشم... فقط خودتون کی شام میخورید ؟
_ بعد از مهمونی...
میوه ها رو چیدم تو ظرف
صدای زنگ درو شنیدم...
_ بدو... بدو اومد
رفتم سمت درو و منتظر موندم تا خانم بره اتاق و بعدش درو باز کردم.
_ ابو خلیل خوش اومدی بیا داخل
با خنده گفت: امیر معلومه که آشپزی خانم خونتون خیلی خوبه از صد متری، بوی غذا آدمو بی هوش میکنه.
_ بیا داخل... کلی کار داریم
#ادامه دارد.....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت چهل و سوم،
قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز...
یه کم در مورد رقه و اطرافش که تسلط اطلاعاتی بیشتری داشتم و در مورد تصمیمات آیندم که قرار بود با ابوخلیل عملیش کنم حرف زدم و نهایتا سر حرفو باز کردم و گفتم: ابوخلیل یه عملیاتی بهم سپرده شده از طرف خلیفه که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده.
_ میتونم کمکتون کنم امیر؟
فنجونو گذاشتم رو میز و کمی بهش نزدیک شدم...
_ خلیفه بهم سپرده که هر جور شده از قبایل جنوب حمص بیعت بگیرم... البته سران قبایل همچین جرأتی ندارن که بهم نه بگن اما...
_ اما چی امیر
_ اما میدونم که یه فکرای ناجوری تو سرشونه... با مخالفینمون سر و سرّی دارن...
_ میخواین کار چن تاشونو یه سره کنم تا بفهمن نباید با خلافت در بیوفتن
_ نه.. نه... من دنبال یه انفجارم... باید یه عملیات استشهادی راه بندازم تا مردم بترسن و پشت این حیوونا خالی شه... اما یه مشکلی هست... چایی رو خوردم و ادامه دادم.
من نمی خوام برا ارتباط گیری با نصر شعیب به خلیفه رو بندازم... می فهمی که... نمیخوام فکر کنه که از عهدهی این کار برنیومدم...
میخواستم بپرسم که چطور میتونم با نصر شعیب ارتباط بگیرم که گوشیم زنگ خورد...
شماره رو که دیدم انگار یه پارچ یخ ریختن رو سرم... شمارهی اضطراری فرمانده بود
_ از خودت پذیرایی کن تا ببینم عدنان چی کارم داره.
رفتم اتاقم
گوشی رو برداشتم .. بله؟
_ سوختی امید! داعش به زندان دمشق حمله کرده و ابو هاجر فرار کرده... جونتو بردار و برو سمت خونهی امن... یه ماشین منتظرته.
_ باشه...
نفسم بند اومد...
از کشوی میز کلتمو دراوردم و صدا خفه کنشو بستم... من تو محله ی نظامی بودم و با کوچک ترین صدای نا متعارفی می دونستم که همه می ریختن خونه.
پشت سرم قایم کردم و رفتم سمت حال. با دیدن من خندبد و بلند شد از همون جا به سمتش شلیک کردم که از مبل افتاد زمین فکر کردم مرده.. رفتم نزدیک تر که یه گلوله به سمتم شلیک کرد و خورد به کتفم و منم دوباره به سمتش شلیک کردم که تموم کرد...
صدای بلند تفنگ ابوخلیل فاجعهی بزرگی بود که تا چن دیقهی دیگه به قیمت جونمون تموم میشد...
نباید با اون تماس تمرکزمو از دست میدادم و همچین اشتباه بزرگی رو مرتکب میشدم که از دور به ابوخلیل شلیک کنم
#ادامه دارد.....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت چهل و چهارم،
نفسم بالا نمیاومد...
یه نقشهای به سرم زد که نمیدونستم میگیره یا نه، ولی آخرین راه ما برای زنده موندنمون بود.
جنازهی ابوخلیلو کشیدم و بردم روبه روی پنجره... پنجره رو باز کردم و شروع کردم با یه دستمال خونای بقیه ی قسمتا رو پاک کردم... هنوز کاملا تمیز نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.. سریع تفنگ ابوهاجرو ور داشتم و تفنگ خودمو قایم کردم تو کشو.
رفتم و درو باز کردم و دیدم چهار تا داعشی پشت درن.
با حالت درد گفتم: به ما تیراندازی شده... اومدن داخل... بیرون پنجره رو نشون دادم و گفتم : تو ساختمون کناری بود.
یه نفر با من بیاد بریم بیمارستان و دو نفر دیگه برن دنبالش... به یکی اشاره کردم و گفتم: تو هم برو و به بقیه خبر بده که دنبالش بگردن... نمیتونه زیاد دور شده باشه.
_ قربان ما فقط صدای یه گلوله رو شنیدیم چطور هر دو تیر خوردین؟
_ تفنگ اون کافر صدا نداشت و اون یه گلولهای که شنیدین از تفنگ من بود که به سمتش شلیک کردم.... سریع برید... اگه از دستتون فرار کنه همه تون مجازات میشید و دیهی ابوخلیلو باید بپردازید.
سریع رفتن بیرون...
رفتم و به خانمه یواش گفتم : یه کیف زنونه تو خونه بود... سریع برو بیارش... رفتم اتاق و به داعشی گفتم بیرون منتظر بمونه تا زنم آماده بشه و اونم چون حالش بد شده با ما میاد بیمارستان
سریع اسناد مهمو وسایلامو جمع کردم و همه رو ریختم تو کیف زنونه...
کمی تردید داشتم... نباید پای این زن تو ماجرا باز میشد... ولی چارهی دیگه نداشتم بهش گفتم: مجبور نیستی که این کیفو برداری... اما چارهی دیگهای ندارم... هبچ جوری نمیتونیم با خودمون ببریم.
کیفو از دستم گرفت:
_ تو رو خدا بیا سریع فقط فرار کنیم... من میترسم
_ باشه بیا
تفنگمو از تو کشو درآوردم و بستم به کمرم
رفتیم بیرون و به داعشی گفتم رانندگی کنه...
از ایست بازرسی رد شدیم و داشت میرفت سمت بیمارستان... از ایست بازرسی تا نزدیکترین بیمارستان فاصلهی زیادی نبود.
_ از این سمت برو....
_ ولی امیر، راه بیمارستان از این سمته
_ میدونم... فقط کاری رو که میگم انجامش بده...
به یه جای خلوت که رسیدیم گفتم نگه دار.
بلافاصله با ایستادن ماشین یه گلوله مستقیم به سرش زدم و خانمه آروم جیغ کشید که گفتم: ساکت باش!
خون زیادی ازم رفته بود و جون نداشتم ولی کشون کشون جنازه شو انداختم کف خیابون و حرکت کردم سمت خونهی امن!
رانندگی برام خیلی سخت بود و به هر بدبختی بود با اون وضعیت خودمو رسوندم به ماشینی که بهم گفته بودن...
اومدن و کمکم کردن سوار ماشین شم.
چشام داشت سنگین میشد... متوجه خیسی بدنم از خونم بودم حالم بد میشد و احساس میکردم دیگه دارم تموم می کنم...
صدای نامفهوم گریهی اطرافیانمو میشنیدم... امید جان نباید بخوابی... حرف بزن... چشاتو باز نگه دار...
چشام سنگین و سنگین تر میشد..
_ نخواب امید... تو رو خدا نخواب... حرف بزن.. یا حسین خون ریزیش زیاده.
چشامو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و صدا ها رفته رفته ضعیف و نا مفهوم میشدن...
#ادامه دارد.....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت چهل و پنجم،
(بقیه ی داستان از زبون نغمه😁🤭)
دل شورهی عجیبی داشتم... اون تابوت از جلو چشام کنار نمیرفت...
البته نفیسه گفته بهم که امید گفته بوده شاید شرایطش پیش نیاد که تا یه مدت زنگ بزنه.
صدای آیفونو شنیدم و امیر علی رفت سمتش و گفت نفیسهاس.
دیشب باهم حرف زده بودیم اگه از امید خبری بود حتما همون دیشب بهم میگفت ولی بازم اومدنش یه دل خوشی بزرگی برام به حساب میومد.
اومد تو و باهم احوال پرسی کردیم و مامان گفت : بشین!
_ نمی شینم زن دایی. اومدم اگه اجازه بدین با نغمه بریم خونمون یه کم ریاضی کار کنه باهام... مامانم مریض احواله یه کم؛ برا همین نمیتونم اینجا بمونم. البته اگه زحمتی نیست!
_ باشه... اشکالی نداره. خودمم عصری میام یه سری به مادرت میزنم.
رفتم تو اتاق و آماده شدم، چادرمو سر کردم و کیف طوسی یه طرفمو انداختم و گوشیمو برداشتم.
_ مامان ما رفتیم
تا درو بستم نفیسه یکی زد تو سرش بدبخت شدیم نغمه... امروز صبح که کلاس بودم نگو عماد دوست امید عکسایی که اون جا گرفته بودن و چاپ کرده آورده خونه ... مامانم زنگ زده بهم میگه تو می دونستی یا نه؟ ...
منم یکی زدم تو سرم.
_ وااای بیا بریم تو راه حرف میزنیم
راه افتادیم سمت خیابون.
_ ببین نفیسه رفتیم اونجا حواست باشه از اوضاع اونجا چیزی نگی. من خودم با عمه حرف می زنم.
_ می بینی تو رو خدا؟ امید همش بهم میگه دروغ نگو، بعد خودش راه به راه دروغ میگه.
_ آره... ولی به نظرم همشم تقصیر امید نیست. برا هممون پیش اومده، دلیل اصلیشم به نظرم ترس از واکنش بد پدر و مادرامونه. خب شاید تصمیم امید برا رفتن به سوریه یه تصمیم غیر عادی بوده ولی خب بابات به نظرم اگه میذاشت دلایلشو بگه شاید نیاز به پنهون کاری هم نبود. هر چند نمیخوام کارشو توجیه کنم.
_ راست می گی ولی خب به هر حال به مامان نمیتونست بگه... این دوستش خیلی بیفکری کرده بیهماهنگی آورده، اسکل آقا.
_ حالا کاریه که شده... بهتره فقط مراقب مادرت باشیم.
از دور یه تاکسی دیدم که داشت میومد سمتمون دستمو بالاتر گرفتم و نزدیکمون ایستاد.
_ مستقیم
_ بیاین
_ می گم نغمه به مامان بگیم عکسای سربازیشه
_ نه بابا میفهمه
***
با عمه احوال پرسی کردم بعدش رفت سمت آشپز خونه. تو صورتش میشد نگرانی رو دید... کیفمو گذاشتم رو مبل و چشمم افتاد به عکسای رو میزی که روبه روم بود.
رفتم اون سمت نشستم... عکسای امید بود. با لباس چریکی سپاه و با چن نفر دیگه.
تو یکیشون پرچم داعشو برعکس گرفته بودن.
حواسم به عمه بود که منو نبینه و برگشتم جایی که اول نشسته بودم و نفیسه اومد پیشم نشست... یواشکی بهش گفتم: سربازیه رو نگی.. تو عکس پرچم داعش بوده.
_ باشه
#ادامه دارد.....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت چهل و ششم ،
عمه از آشپزخونه برگشت و نشست پیشمون
_ از حرفاش مشخص بود که نمیدونه منم می دونم... هر چند برا خودم بهتر بود که به روی خودم نیارم اما بهتر بود با عمه کمی حرف بزنم تا هم خیالم از عمه راحت بشه هم از اینکه نفیسه جور سه تاییمونو تنهایی نکشه.
_ عمه جون راستش... یعنی... راستش منم میدونستم که امید آقا رفته سوریه... اتفاقی فهمیدم
_تو چراااا.. تو چرا آخه نغمه... من تو رو دختر عاقل و زرنگی می دونستم تو واسه چی با اینا هم دست شدی؟
_ نگرانتون بودیم خب... واسه همین مجبور بودیم پنهون کنیم
_ عذر بد تر از گناه نیار... حداقل به یوسف می گفتین، می ذاشتین اون جلوشو بگیره
سرمو انداختم پایین
_ خب.. یعنی خب... چون مطمئن بودیم آقا یوسف جلوشو می گیره واسه همین مجبور شدیم که پنهون کنیم
یه نگاه از رو دل خوری بهم انداخت که ادامه دادم؛
_ به خدا عمه اگه می شد، ما خودمونم از خدامون بود که بریم.... اگه ایران منتظر بمونه که داعش عراق و سوریه رو بگبره، مثل جنگ ٨ ساله با صدام یه جنگ ٨ _ ٩ ساله ی دیگه تو خاکش، باید با داعش داشته باشه . ایران داره برا ، امنیت خودش از بهترین روش دفاع یعنی پیش گیری استفاده می کنه هزینه های جانی و مالی که جنگ ایران و داعش رو دستمون می ذاره خیلی بیشتر از هزینه های پیشگیریشه .. از اینا گذشته اونا اگه سوریه و عراقو کامل می گرفتن زبونم لال، حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) امام حسین و حضرت عباس (علیهم السلام) کلا نابود می کردن... هر جور که حساب کنیم ،لازمه که به سری برن و اون جا دفاع کنن تا کار به مرز نکشه.
_ گیریم که اینایی که می گی درسته... مگه این مملکت نظامی نداره؟؟
_ چرا.. ولی خب نمیشه که همه رو فرستاد اون ور، باید یه سریاشون بمونن تا بتونن امنیتو حفظ کنن... واسه همین نیروی داوطلب جذب می کنن..
یه کم آروم تر شد...
_ من خودم بچمو می شناسم... از همون موقعی که اسم مدافعای حرمو شنیدمااا، خدا شاهده که منتظر بودم اینم بخواد مدافع حرم شه.. اما باورم نمی شد بخواد همچین کاری کنه...
_ تو رو خدا عمه جون ببخشینش...
نفیسه هم دید که داره اوضاع خوب پیش میره مثل من اصرار می کرد که عمه امیدو ببخشه.. چون با بخشیده شدن امید تقریبا ما هم به خاطر پنهون کاریمون بخشیده می شدیم
_ می گم عمه می خواین بریم یه تُکه پا درمانگاه، نوار قلبتونو بگیرن..
_ نمی خواد... حالم خوبه
_ می گممم مامانم قراره عصری بیاد اینجا.. راستش مامانمم نمی دونه اینارو..
_ از دست شما جوونا... آدم سر از کاراتون در نمیاره... ولی باشه بهش نمی گم دستت با اینا تو یه کاسه بوده... ولی خب کلا باید بدونه امید مدافع حرمه چون هر چی باشه بعدا دلخور میشه که با صورت سرخ و لب خندون اومدین خواستگاری و همه چی رو پنهون کردین
_ باشه...
***
رسیدیم خونه.. مامانم چادرشو در اورد و داشت تا می کرد... انگشت اشارشو چن بار جلو صورتم اورد و گفت: فکر امیدو از سرت بیرون کن... من دختر به کسی نمی دم که دو روز دیگه یه دختر افسرده و یه بچه یتیم بهم تحویل بده
حرفش انگار مثل به تریلی بود که از رو قلبم رد شد...
تو عرض چن ثانیه اشکام از رو گونه هام سرازیر شدن.. چرا این حرفو می زنی..
#ادامه دارد.....
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان،
#هم نفس با داعش؛
قسمت چهل وهشتم،
راضی کردن بابام به اون آسونیایی که فکر میکردم نبود با اینکه خیلی منطقیتر از مامانم با مسائل مختلف برخورد می کرد، البته شاید برا خیلی از پدر و مادرا سخت باشه که بچهی نازپروردشون بیوفته تو مشکلات و غم و دلتنگی ... اما نهایتا از آخرین گزینهی روی میزم یعنی اشک چشام استفاده کردم و بابامم گفت مخالفتی نداره و به انتخاب من راضیه.
*
روز ها رو برا برگشتن امید میشمردم و مشتاق شروع زندگی باهاش بودم اما یه چیزی همش عذابم میداد و اونم کابوس وحشتناک تابوتی بود که مرد رویاهای من، توش آروم گرفته بود و سهم منو ازش محدود به یه غم ابدی میکرد ...
تصویر اون خواب هیچ لحظهای از ذهنم پاک نمیشد و من بودم و یه احساس ابر و بادی از بیم و امید... سهم من از امید چی بود؟ لباس سیاه روزی که اونو به خاک بسپارم و تموم آرزوهامو در کنارش دفن کنم یا لباس سفید قشنگی که تو روز به هم رسیدنمون بپوشم و شادی و خوشی که از صمیم قلبم دارمو به رُخ سرنوشتم بکشم.
این سوالا دائم تو ذهن من بود و فقط یه جواب داشت و بس... امید شهید میشه یا نه؟
من وارد زندگی با امید نشده بودم ولی میفهمیدم که دیدن تمام زیباییهایی که تو وجود امید بود منو هم مشتاق میکرد که دنبال همین معنویت ها و زیبایی ها باشم...
*
داشتم مطالب کنفرانس هفتهی آیندمو آماده می کردم... بدی تحقیق از اینترنت اینه که اولش صد خط مقدمه میچینه و باید یه ساعت بشینی و همه رو بخونی تا اون لالوها یه خط از مطلبی که دنبالشی رو پیدا کنی.
متوجه شدم مامانم داره با گوشی حرف میزنه... بی توجه به مکالمش داشتم ادامهی مطلبو نکته برداری میکردم که با شنیدن عبارت «یا حضرت عباس» از مامانم از جام بلند شدم.
در اتاقو باز کردم و رفتم کنار مامانم که هنوز داشت پشت تلفن حرف می زد. رنگش پریده بود... ترس تمام وجودمو پر کرده بود... خدایا یعنی برا امید اتفاقی افتاده؟
#ادامه دارد...
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹