eitaa logo
مرکز آموزش غیرحضوری حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه
4.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
617 ویدیو
135 فایل
کانال رسمی مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه مدیریت مرکز: سید اسلام هاشمی مقدم 📱09191536354 ⏰14:00 → 20:00 ادمین @hefzmajazi114 آدرس سایت ثبت نام: https://quran.mhqk.ir کانال پشتیبان eitaa.com/poshtiban_hefzmajazi
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 قرآن، بهترین پاک‌کنندۀ آلودگی‌ها 🔹مرد بی‌سوادی قرآن می‌خواند ولی معنی آن را نمی‌فهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده‌ای دارد قرآن می‌خوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ 🔸پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیاور. 🔹پسر گفت: غیرممکن است که آب در سبد باقی بماند. 🔸پدر گفت: امتحان کن پسرم. 🔹پسر سبدی که در آن زغال می‌گذاشتند را گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آب‌ها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. 🔸پسر به پدرش گفت: هیچ فایده‌ای ندارد. 🔹پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. 🔸پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت: غیرممکن است! 🔹پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ 🔸پسرڪ متوجه شد سبد که از باقی‌مانده‌های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاڪ و تمیز شده است. 🔹پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می‌دهد. 🔸دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی‌ها و کثیفی‌ها پر می‌کند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه‌ات را پاڪ می‌کند، حتی اگر معنی آن را ندانی. •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی)حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
در روزگاری بچه شروری بود که اطرافیانش را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به او داد و گفت:" هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب. " روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید، پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاش خود را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار روز به روز کمتر می‌شد. روز دیگر پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا این که یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت:" بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم!" پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:" آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن … دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست، وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، چنین اثری بر قلبشان می گذاری، تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند." •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه‌روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آنها بی‌انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم ... •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
لندن زندگی می‌کرد. می‌گفت: یک روز از تاکسی که پیاده شدم و کرایه را دادم، متوجه شدم راننده بقیه پول را که برگردانده، ۲۰ پنی اضافه‌تر داده است. می‌گفت: «چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر آن وسوسه پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم: آقا این را زیاد دادی.» به مقصد که رسیدیم و پیاده شدم، راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» پرسیدم: «بابت چی؟» گفت: «می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم. اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. بنابراین، فردا می‌آیم!» تعریف می‌کرد: «تمام وجودم دگرگون شد! حالی شبیه غش به من دست داد! من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام را به بیست پنی می‌فروختم!» •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
پادشاهی عمدا سنگ بزرگی وسط جاده گذاشت. بعضی بی تفاوت از کنار سنگ میگذشتند، بسیاری هم غر میزدند که حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است. تا اینکه یک روز یک مرد روستایی تخته سنگ را برداشت و کنار جاده قرار داد. ناگهان کیسه ای زیر آن دید، داخل آن کیسه، سکه های طلا و یک نامه بود. در نامه نوشته بود؛ هر سد و مانع هم میتواند برای تغییر زندگی انسان باشد. •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
یک استادی می‌گفت: “یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان، صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و ۱۷ گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم ۱۵ گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم، اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم، تصحیح کرده‌ام.” 🔹 برخی نسبت به دیگران سخت‌گیرتر هستند تا نسبت به خودشان، و بعضى وقت‌ها اگر خودشان را تصحيح كنند، می‌بينند به آن خوبى‌ها هم كه فكر می‌كنند، نیستند! •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
🔰 فهرست مطالب موجود در کانال 🔰 ✍️ با کلیک کردن روی هر یک از عنوان های فوق به راحتی و آسانی می توانید به تمام مطالب مرتبط با عنوان مربوطه دسترسی پیدا کنید . •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯