#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
👈 ۱۳ ساعت تو اتاق عمل بودم 💉و سه روز بعد از اون هم بیهوش بودم و بعد که بهوش اومدم دیدم تو اتاق آی سی یو هستم 🛏
و داشتم با زن عموم حرف میزدم 👩⚕که یهو دردهای زیادی اومد سراغم و هی شدید تر شد و حس کردم همه عضلاتم منقبض شده😣 و گردنم رو شونم افتاد وصداهای مبهمی شنیدم💭 و تو تاریکی محض فرو رفتم⚫️
و تو اون تاریکی خودمو مثل غلافی تصور کردم که داشت از جسم زُمُختی جدا میشد👣
♨️ حس میکردم که همه دردهام کمتر شده و دارم افقی میرم به سمت بالا👆
یکم که گذشت دیدم به صورت عمودی تو فضای اتاق معلق موندم 🚹 ولی همچنان تو تاریکی بودم ⚫️
اما کم کم اطرافم واضح شد 🗯 و تونستم ببینم و متوجه شدم نزدیک سقف آی سی یو هستم 🏨
و نتونستم خودمو ببینم مثل اینکه فقط چشم باشم 👁 و حس میکردم ذهنم خالیه و قدرت استنباط ندارم 🧠🚷
⁉️ و از خودم میپرسیدم چرا بالام؟چرا دردی ندارم؟چرا حالم خوبه؟🤔
💯 اصلا زمان رو حس نمیکردم⏱انگار زمانی وجود نداشت ✖️و دوباره به تاریکی فرو رفتم و جسمم رو از ۶ جهت میدیدم 👀 چهره ای کبود با چشمهایی برگشته 🤯
لحظه ای که خودمو دیدم تعجب کردم گفتم اگه این منم پس اینی که بالاست کیه؟🤭
فکر میکردم چه جوری همچین چیزی ممکنه؟🤔
مگر اینکه فقط مرده باشم 📛
و همون لحظه عمیقا درک کردم که مردم ❌💀
↩️ و اصلا حس ناراحتیم نداشتم و خوشحال هم شدم چون دردی نداشتم سبک بودم قوه شنوایی🗣 و بینایی👁 رو داشتم فقط کالبد نداشتم 🚺❗️
و از بی وزنی خودم داشتم لذت میبردم 😋
☑️ و متوجه شدم که من تمام شدنی نیستم
و از اونجا به یقین رسیدم که بقای بعد از مرگ هست شدید تر از دنیا و ....
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
هیئت اِنسیّةالحَوراء ‹س›
#ادامه_قسمت_اول #آن_سوی_مرگ #برزخ 👈 ۱۳ ساعت تو اتاق عمل بودم 💉و سه روز بعد از اون هم بیهوش بودم و
#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💯 وقتی متوجه شدم مُردم 🤯 خیلی خوشحال شدم 😌 چون دیگه دردی رو حس نمیکردم 😊
👈 سبک بودم 😊 و آرامش عجیبی داشتم 🙃 و حظِ زیادی به خاطر بی وزنیم داشتم میبردم😋 و آزاد بودم 👻
از همه مهم تر ♨️ به یقین رسیدم که بقاء وجود داره ✅👌
و حس میکردم در مقایسه با نیمه مادی ام کامل تر هستم 💪
تواناتر🤞،هوشیارتر😎،آزادتر 👻 و شگفت انگیزتر و متعالی تر از قبل بودم ☺️ مخصوصا بینایی ام 👁
میتونستم فراتر از ICU رو ببینم 🛏 از همون جایی که بودم میتونستم تمام بیمارستان رو ببینم 👀 ⛪️
⏪ اتاق ها،راهروها،بخشها و...رو حتی کسانی رو که تو ساختمون یا تو محوطه بیرونی بودن رو👨👩👧👦
👀 مثل نگاه کردن به ماکت بود برام 📥 حتی اسم و مشخصات افرادم میدونستم 🚻
احاطه کامل داشتم👌
اینم بگم براتون که یه سری رشته های نقره ای بسیار ظریف بی انتها میدیدم 🔱 که بهم وصله
از جمجمه 🧠 جسمم تا جایی که وجود مثالیم قرار گرفته بود امتداد داشت 👈
رشته های نقره ای رنگ و براق 〽️ بودن مثل تارهایی 🕸 از جنس نور 🔅 اما بعدا متوجه شدم جسم مادی و وجود مثالی (وجود مثالی همون وجودیه که بعد از اینکه حس کردم مُردم خودمو با اون وجود درک کردم) من توسط این رشته ها بهم متصل هستن ♻️↔️
و موقع مرگ این رشته ها قطع میشن 🚷 و تا زمانی که قطع نشدن روح میتونه به جسم برگرده ↗️
خلاصه تو ICU بودم 🛏 وقتی متوجه شدم مردم⚰ و برام عادی شده بود متوجه زن عمویم 🧕شدم که در حال شوک کنار جسمم ایستاده 🚺
که یک پرستار بلند قد 👩⚕ سریع به سمت تختم رفت 🛏
نگاهی به دستگاه انداخت 👀 و دوید🏃♀ رفت سمت دکتر 👨⚕ گفت سحر...سحر...از دست رفت😱
دکتر با شتاب دوید سمت ICU و بعد...🤭
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
با اینکه برادرهام 👱♂ رو هم خیلی دوست داشتم😌 اصلا دلم براشون تنگ نشده بود😕
✅ چیزی زیباتر و تسکین بخش تر از مرگ وجود نداره
چون بعد از مرگ آزادی،آرومی،نگران امروز و فردات نیستی❌ هیچ عامل آزار دهنده ای وجود نداره🙃❕مثل درد، دلشوره ،حسرت ،غم و ...🙂
با همه اینها متاسفانه بعد تلاش دکتر به بدنم برگشتم🙁
ناگهان همه جا تاریک شد ⚫️ چیزی ندیدم فقط فهمیدم داخل جسمم هستم🤕 بعدشم چند روز تو کما بودم💉 درسته چیزی نمیدیدم اما گاهی اوقات صدای اطرافیانم رو میشنیدم📣
من ۴ رو تو کما بودم و روز چهارم4⃣ با درد بسیار شدید😣 از کما خارج شدم ↖️
شنیدم که پرستار داد زد🗣 سحر بهوش اووووومد😍
ازم پرسیدن درد داری؟🤔
چشمام باز بود ولی کسی رو نمیدیدم😶
گفتم شمارو نمیبینم 😑با تعجب گفت نمیبینی؟😳 گفتم نه!
دکتر گفت 👨⚕چیزی نیست بخاطر اینکه چند روز تو کما بودی اینطوره...
خلاصه ۱۰ روز گذشت و برادرانم به دیدنم اومدن 👱♂ و من همچنان کسی رو نمیدیدم 🤷♀کوری برام مشکلی نبود😢 چون مطمئن بودم که به زودی میمیرم👣
چون میدونستم که لگنم شکسته بخشی از طحال و روده و کبدم رو دور ریخته بودن 😓میدونستم که نیمه راست بدنم فلجه 🤯و وزنم خیلی اومده پایین و کم کم دارم محو میشم👻
👈 بدنم در واقع پس مانده دختری بود که سحر صدایش میزدند💤 واسه همین حتی یک درصدم احتمال نمیدادم که زنده بمونم و برای همینم از کوری نمیترسیدم👀
خلاصه بعد از ۱۰ شب که از کما بیرون اومدم 🛏 مجددا سکته کردم 📛 هیچ پرستاریم تو اتاق نبود👩⚕
پرستارا و پرسنل داشتن تو راهرو تلویزیون نگاه میکردن 📺 که یکهو دنیا در سکوت فرو رفت🔕
دوباره خودمو بالا 🙄 نزدیک سقف ICU دیدم💭 این بار خیلی راحت تر و سریع تر مُرده بودم😋
دوباره از بالا همه چیز رو میدیدم 🚺 بعد از حدودا ۵ دقیقه پرستارا به اتاق اومدن 🚶♀و بعد دیدن که من سکته مغزی کردم🤭 دکتر رو سریع خبر کردن🏃♀ دکتر متوجه شد که سکته مغزی کردم 🧠 و کارش رو شروع کرد💉💊
〽️ این بار بیشتر بالا موندم نسبت به سری قبل👈
صدای دکتر رو شنیدم🔊 که به پرستار گفت👩⚕ دچار ایست قلبی شد عجله کنید🏃♀
نبض نداره...⛔️جریان خون قطع شده...💉عملیات احیا رو شروع کنید...💊اکسیژن...💤ماساژ قلبی...💭یک گرم آدرنالین...🔜و یک دفعه...😱
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
✅ دکتر گفت👨⚕ سریع اینجارو خلوت کنید🚫
💯 خلاصه اقدامات لازم رو انجام دادن و دکتر به یکی از پرستارا گفت👩 این دختر سکته مغزی کرده سریع بخش مغز رو بگیر 🧠💉
من همچنان اون بالا بودم و نگاه میکردم👻کنجکاو بودم که ببینم عاقبتم چی میشه!🤔
برام جالب بود همه با اضطراب اطراف جسمم جمع شدن و به خاطر نگرانیشون حس خوبی داشتم 😊
اما نمیخواستم به دنیا برگردم 😑
خلاصه زن عمویم🧕 رو دیدم که میخواد بره و به عموم زنگ بزنه و اطلاع بده 📲
دیدم پرستاری👩⚕ به اسم (زهرا) داشت از کنار تختم رد میشد 🛏 که پاش به کابلی گیر کرد و به شدت زمین خورد 😖
من بالا بودم وقتی این صحنه رو دیدم یهو خواستم نزدیکش بشم👤 و ببینم چی سرش اومده؟ ⛑
البته میتونستم از همون بالام ببینم 👀 اما بر حسب یکی از عادت های زمینی خواستم برم کمکش🚸
✅ ما تو این دنیا(تو زمین) عادت داریم برای شخصی زمانی که اتفاقی میوفته خودمون رو بهش برسونیم🏃♂
آدم بعد از مرگش 👣 تا یه مدت نمیتونه همه ی عادتهای سابقشو کنار بزاره📛
برای همین سریع خواستم برم 🏃♀ کمک پرستاره
که یک لحظه خودمو کنارش 👥 احساس کردم دیدم انگشت پاش داره خون میاد 💉
💭 اینکه سریع تونستم جا به جا بشم تجربه مهمی بود برام 👌
فورا فهمیدم این جسم مثالی من، خیلی راحت میتونه از جایی به جای دیگه بره👻 فقط کافی بود اراده کنم تا جایی که میخوام حاضر بشم 👤
و بعد خواستم به حیاط بیمارستان 🏩 هم سر بزنم
همین که اراده کردم تو حیاط بیمارستان بودم 👁
دیدم آدمها به راحتی از کنارم رد میشن👫 و گاهی از میانم عبور میکردن👤 هیچ کس متوجه من نمیشد بجز
یک بچه که فهمیدم منو می بینه👶 بچه کوچکی که بغل مادرش بود 🤱 یک سال و هشت ماه و ده روزش بود
حتی انگشتای دستشم برام تکون داد 👋
💯 بعدش خواستم برم به اتاق نگهبانی🧔 که اراده کردم دیدم اونجام 👀
۲ نفر🕴🕴 با لباس فرم اونجا بودن یکی جلیل بود اسمش یکی هم ناصر جلوی هر کدومشون یک لیوان چای ☕️ بود که یک دفعه گوشی جلیل زنگ خورد 📲 مشغول صحبت شد 🗣 ناصر به لیوانش نگاه کرد 👀 یک حشره بزرگ 🐜 تو لیوانش افتاده بود ☕️
چندشش شد 🤢 با انگشتش حشره رو بیرون آورد 😑 و لیوانش رو با جلیل سریع عوض کرد 🤫 و پوزخند زد 😈
و یه عمل زشت دیگه هم انجام داد که دیگه نمیگم چی بود!😐
⛔️ اون نمیدونه که خدا همه اعمالش رو میبینه؟! 😓
👈 خلاصه که اصلا از کارش خوشم نیومد و دیگه دوست نداشتم اونجا باشم😕
و اصلا دوست نداشتم به جسمم برگردم تا اینکه....😱
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
دکترا مشغول کار بودن که 🌀 بعد از آخرین شوک 😣 احساس کردم نیرویی منو به سختی به سمت جسدم میکشه 👣🛏
هر چی جلوتر میرفتم🚶♀رشته های نقره ای کوتاه تر میشدن 💫 تا بالاخره احساس کردم روی انگشتای شست پاهام قرار گرفتم👣 از همون جا حس میکردم وارد بدنم میشم 👀
من در پاهایم 👣 لا به لا جلو میرفتم 👤 بعد به زانوها و کشاله ران هایم رسیدم 💪 من آنقدر در بدنم جلو رفتم تا سرانجام به آخرین نقطه جمجمه ام رسیدم 🧠 در همان لحظه صدای شاد🤩 دکتر رو شنیدم👂 که گفت خطر رفع شد و قلبش به کار افتاد 🤲
و بعد به بخش قلب ❤️ زنگ زدن 📱و گفتن خانم دکتر بیاد 👩⚕
یک دفعه صداها قطع شد 🔕 و وارد کمای بعدی شدم 🗯
3⃣ روز تو کما بودم کسی امیدی نداشت 🚷 به بهبودیم حتی عده ای ترجیح میدادن که زودتر بمیرم تا کمتر زجر بکشم 😣
اما روز سوم یهو صدای اذان رو شنیدم 😌 و نگاهم به در ورودی ICU افتاد🛏 دری شیشه ای که رو به رو تختم بود و چشمام میدیدن 👁(من که کور شده بودم 🤔)
دیدم نوری🌟 از در شیشه ای وارد ICU شد 👀یه توده ای نور طلایی 🌝 رنگ و آرام بخش و ...
☘ نور بود ولی با نور زمین خیلی فرق میکرد❗️
خیلی درخشان بود 🔆 درخشان تر از نور خورشید 🌞
نور خورشید در مقایسه با این نور🌕 خیلی تند💥 و داغ🔥 و زُمخت☄ و زشت 🌚 و بی روح👻 بود
اما اون نور زیبا بود 😌 نرم و روح دار و آرام بخش بود 😊🌈⭐️
به اندازه ۳ قدم اون نور به سمتم اومد و توقف کرد 👣 در میان نور هیات مردی 👤 رو تشخیص دادم که عبای زرد رنگی به تن 👘 داشت
👈 در ثانیه های 🕜 اول چهره ای مشخص نبود 👤ولی بعدش مشخص شد 👁
خیلی خیلی زیبا بود😍 نوعی زیبایی اصیل👌 اصلا خود زیبایی بود ☺️
عباش هم معمولی نبود انگار از رشته های طلایی رنگ و از نرمه های طلا درست شده بود 👘
بعد صدایی 🗣 اسم اون آقارو به من گفت
اسم اون آقا... 👀
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
هیئت اِنسیّةالحَوراء ‹س›
#ادامه_قسمت_اول #آن_سوی_مرگ #برزخ دکترا مشغول کار بودن که 🌀 بعد از آخرین شوک 😣 احساس کردم نیرویی م
#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
نویسنده کتاب مینویسه که سحر اسم اون آقا رو نگفت اما استاد امینی خواه بر طبق روایات معتبر توضیح میدن که:💯 اون آقای خیلی مهربون ☺️و زیبا امیر المومنین ع بودن😍😍
سحر میگه: بلافاصله به آقا سلام کردم👋 آقا با ملایمت و مهربانیِ بی حدی😊 جواب سلام منو دادن 🗣 و گفتن سحر جان هنوز زمان مرگ تو نرسیده و خدا میخواهد سالهای بیشتری در دنیا بمانی ✋
👈 و جالبه بگم که وقتی آقا حرف میزدن لبهاشون تکان نمیخورد 🤭 طبیعتا صدایی هم از دهانشون خارج نمیشد 🗣❌
توضیحات استاد: ❎ (در عالم برزخ،صدا و صوت و لفظ و این جور چیزا رو نداریم ⛔️ همه اینا نوعی ابزارن که برای عالم ماده (دنیا) هستن فقط.حتی علوم و دروس فقهی که میخونیم هم توی این دنیا ابزاره
همه اینا تو همون فشار اول مرگ از بین میره😣
ما با خودمون ابزار حرف زدن نمیبریم مثل خیلی چیزای دیگه😐
👈فقط بعضیا تو برزخ علومشون بدردشون میخوره👌 مثلا اونایی که علم طبایع (مزاج شناسی) بلدن بکارشون میاد
🍃 قرآن میفرماید: در بهشت۲ تا چشمه داریم یک چشمه،چشمه کافور☘ و یک چشمه،چشمه زنجبیل☘
یعنی بحث مزاج رو ما تو بهشتم داریم چون مزاج به نفس بر میگرده ↪️ و بدن مثالی هم مزاج داره
طبع گرم🔥 و سرد❄️ رو داریم پس حرارت و خنکی هست تو برزخ
🍃 حضرت علی (ع) میفرمایند: ما ۲ تا علم داریم
علم اَدیان و علم اَبَدان
این ۲ علم واقعی اند و طبق علم ابدان ما تکلم و گفتن نداریم 🚫 صوتی نداریم (پس مدل این دنیا حرف نمی زنیم) 🗣 (بلکه اصل معنارو داریم 👍) یعنی بدون حرف زدن معنا رو منتقل می کنیم👥
👈 خلاصه اون آقا 👤 بی آنکه جملاتش رو بیان کنه به ذهنم 🧠 القاء میکرد با صدایی بی صدا و صرفا کلمه هم نبودن آمیخته به عواطف و احساسات بودن ☺️
❎ (ما اینجا بخوایم کلمه ای رو منتقل کنیم💤 باید کنارش یه ایموجی🤪 استیکری 🙃 چیزی بزاریم تا طرف احساس نکنه فحش دادیم 😅 یا با چشم 👀 یا با زبان 👅 بدن باید مفهوم معنارو برسونیم اینا همه نوعی ابزارن ⚙⛓
👈 اما اونجا ابزار نمیخواد چی میخواد...؟🤔
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
بفرموده استاد:✅ توی عالم برزخ عواطف همراه معانی منتقل میشه 👈 یعنی توی یک معنایی که میخوای منتقل کنی حس محبت 😌 و یا حتی نفرتت 😡 هم منتقل میشه لازم نیست کاری انجام بدی تا محبت رو برسونه ♻️ و یا حتی عجیب تر محبت دیده میشه 👁
لازم نیست کسی اونجا ابراز محبت کنه محبتای آدم حاضره✌️
🍃 همینه که ائمه میفرمایند: (لَو أحبَّ رَجُلُ حَجَر لَحَشَرُ اللهُ إلیه)
اگر کسی سنگی رو دوست داشته باشه خدا اونو با سنگ محشور میکنه .
یعنی چی؟🤔
یعنی این سنگه رو میبرن پیشش توی عالم برزخ یا قیامت؟ 😅
نه بابا!!🙃
پس چی؟ یعنی اینکه محبت سنگ در وجودش دیده میشه 😎 یعنی
ما با آنچه که دوست داریم متصل نیستیم ↔️ بلکه با آنچه که دوست داریم متحد هستیم👌(سرسری نگذر خوب فکر کن)
متحدیم : یعنی بخشی از وجودمونه علاقه هامونه
ما بخشی از وجودمونو و علاقه هامونو با خودمون میبریم😶)
⚜ خلاصه اون آقا یه قدم جلوتر اومد🚶♂ ناگهان هاله نورش🔆 منو در بر گرفت و من در آن نور غرق شدم 🌕
مثل یک چراغ روشن که درون و بیرونشو نور⭐️ فرا گرفته اما فقط نور نبود❗️
مخلوطی از درخشش 🔆 خالص👌عشق 😌ایمان 😍و دانایی😋 عظیم بود احساس کردم یه تیکه علم رو دیدم ☺️
احساس کردم پر از عشق و آرامش و ایمان شدم🙃
البته تا اندازه ای هم نصیبی از علم بردم 😎
⬅️ در آن همه نور،🔅 عشق ❤️و ایمان 💚و آرامش خاصی وجود داشت 😋 و اونها به من منتقل شد😊 به همین دلیل چیزهایی رو میدونم که قبلا نمیدونستم 🤭
خلاصه به زمان 🕑 دنیا یک ساعتی رو در حضور آقا بودم 👘 منو با خودش به دنیای دیگه ای برد 💁♀ و صحنه های زیادی رو نشونم داد😍 و بعد منو به تخت بیمارستان برگرداند ↩️ 🛏
👈 او بی اندازه مهربان🙃و دانا و پاک و خالص بود ☺️
ظاهراً جدا از من بود 🚺 ولی در حقیقت در همه روحم جاری بود 🔆
❎ استاد: (کسانی که موقع جان دادن👻،امیرالمومنین رو میبینند😍 همه ی غم های عالم رو فراموش میکنن با دیدنشون و حس میکنن یکی شدن با این وجود و راحت پرواز میکنن😌) 👇
از همان لحظات اولیه فهمیدم که زمان زیادیست ایشونو میشناسم 🧐 حس میکردم از اولین لحظات خلقت او را میشناسم 🙂
او مولای من بود 😌 مایه سعادتم بود 😍 دوست و خیر خواهم بود💚 باعث امیدم بود
اصلا با لفظ نمیشه اینارو گفت ❌
❕و در آخر بعد از یکساعت آقا گفت که باید برود 👣 و با یک عطوفت معنوی به من خیره شد 👁 تا خدانگهدار👋 بگوید و از پیشم برود👤 و در اون لحظه خواستم رسم ادب رو بجا بیارم و خواستم مودبانه بشینم🧕 و با ایشون خداحافظی کنم و یک دفعه... 😶
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💭 و یکهو 🤭 به احترام آقا روی تختم 🛏نشستم در صورتی که من فلج بودم😶 اما چند لحظه ای 🕠 کوتاه روی تخت نشستم و دوباره به پشت افتادم و حالا چشمهای جسمانیم 👁کامل باز بود و همه رو به طور واضح میدیدم👀 از جمله پرستار احمدی رو 👩⚕
او بُهت زده 😳 کنارم ایستاده بود و به من زل زده بود زمانی که به خودش اومد با صدایی🔉 لرزان گفت: تو چه کردی؟😳 گفتم چه کردم؟🤔
گفت باورم نمیشه تو یهو رو تخت نشستی؟😨چطور این کارو کردی؟🤭چطور تونستی؟🤔
و یک پرستار دیگم اومد👩⚕ که پرستار احمدی جریان رو بهش گفت 🗣
گفت نمیتونی باور کنی که من چی دیدم!! 😱
سحر از کما بیرون اومد🚶♀ و چند لحظه ای نشست 🤭
پرستار پرسید سحر خوبی؟🤔گفتم بله خیلی خوبم 😉 و دوباره میتونم ببینم 🤗
پرستار 👩⚕ شگفت زده گفت تو چی گفتی؟😳میتونی ببینی؟😲
گفتم اره اما پرستار باور نکرد 🙄
و گفت راست میگی بگو چی پوشیدم؟🤔
من خندیدمو گفتم 😅 خب معلومه لباس پرستاری پوشیدی👩⚕ و یه خودکار قرمزم تو دستته🖍
پرستار بی نهایت خوشحال و شد 😇 و همه رو صدا زد 🗣 🔊
✔️ وقتی دکتر رضایی👨⚕موضوع رو فهمید گفت غیر ممکنه نیمی از بدن سحر فلجه و نیمی از اون حس چندانی نداره 🤔
تا اینکه خود دکتر اومد بالا سرم👨⚕ و دید خوبم و حتی میتونم ببینم 👀
اما درون بدنم هنوز کمی مشکل داشت😓که از لحظه وقوع معجزه اون بخشها به سرعت نور شروع به خوب شدن کردن و روز به روز بهتر شدم😍 طوری که بعد از ۴ روز دیگه مشکلی نداشتم و مرخص شدم و تازه از اون روز زندیگم شروع شد😌 و بعضی از تحولاتی که برام پیش اومد جنبه جسمانی داره وبعضیم صرفا روحی و معنوی😋
↩️ مهم ترین تحولی که تو زندیگم پیش اومد این بود که... 🤭
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_اول
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
👈 مهم ترین تحولی که تو زندیگم پیش اومد این بود که عاشق خدا شدم ☺️ من قبلا خدارو دوست داشتم ولی الان عاشقشم😍
🌸 میخوام به هر طریقی که شده خودمو بهش وصل کنم ♻️ شما نمیدونید چقدر بهش علاقه دارم بخاطر اونه که نفس میکشم👃 بلند میشم🏃♂ حرف میزنم 🗣سکوت میکنم🤭 یا اگه به کسی کمک میکنم 🙃
✅ امروز با اطمینان کامل میدونم که مالک مطلق خداست👌
❎ استاد:(یادتونه تو قسمتای قبل درمورد علم چیا گفتیم؟🤔
باید اینم اضافه کنیم امام صادق(ع) میفرمایند: اگر دنبال علم میگردی برو بنده شو 🤲
پرسیدن آقا بندگی چطوره؟👀 حضرت فرمودن ۳ تا چیزه که باید بفهمی:
1⃣ اول اینکه خودتو مالک چیزی ندونی(مالک حقیقی همه چیز خداست) ❌
2⃣ دوم اینکه خودت برای خودت برنامه نریزی و برنامه تو دست خدا بسپاری (درسته که وظیفه داری نهایت تلاشتو برای موفقیت بکنی اما نتیجه کارتو باید بخدا بسپری)💯
3⃣ سوم اینکه دغدغه فکری و ذهنی تو باید این باشه و باید دنبال این باشی که فقط خدارو راضی کنی😌
🔆 درسته من بهشت رو دیدم 👈 و شاید بگین من هر کاری که انجام میدم بخاطر بهشته❗️نه!
آدم باید خیلی بی کلاس باشه که بخاطر بهشت کاری کنه😕
آدم مسواک میزنه 👄که هم دندونش سالم باشه و هم سفید !آدم باید بی عقل باشه که مسواک کنه فقط برای سفید شدن دندونش🧠❌
وقتی دندون سالم باشه سفیدم هست دیگه 👍
آدم باید برای رضای خدا کار کنه خب اگه اینجوری نیت کرد بهشتم می برنش دیگه🚶♀🚶♂
❇️ خلاصه ۳ تا اتفاق بعد از اون ماجرا برام افتاده 😇
1⃣ اول اینکه میدان مغناطیسی بدنم عوض شده 🤷♀
برای همین موبایل 📴و ساعت🕘 ندارم.گوشی موبایل که تا میاد دستم آنتنش قطع میشه و وقتی ساعت میندازم به مچم عقربه هاش دیگه تکون نمیخوره ❌
2⃣ و ذهن خوانی هم میکنم 👤که البته حس شیشمم میشه گفت قوی شده و علم غیب نیست‼️
3⃣ و سوم اینکه نقاشیم میکشم 🎨
تصاویر خاص ملکوتی میفته رو دستم☺️ البته قبلا رو دستم میفتاد که اونارو نقاشی میکردم ولی الان تو ذهنم🧠 اون تصاویر میاد که نقاشیشون میکنم 👇
#پایان_داستان_اول
🆔 @heiat_ensiatolhaora