#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۳)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻 در زمستان بسیار سردی، دچار مریضی سرخچه میشوم.❄️
پدر و مادرم امیدی به شکایات پیدا نمیکنند. از کلیه داروهای محلی بهره میگیرند اما افاقه نمیکند.❤🩹
بنا به قول پدرم در حالی که برف تا بالای زانو بود، مرا بر پشت مادرم میبندند و به سمت رابُر جهت معاینهی دکتر حرکت میکنند.
به هر صورت، پس از مدتی، مشیت خداوند این گونه می شود که زنده بمانم.❤️
علاقه من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل مادر به من موجب میشود که من به جای دوسال، سه سال شیر بخورم. روز جدایی من از سینه پر مهر مادرم، روزهای سختی بود. کم کم عادت کردم. اما تا خشکیدن دو سینه مادرم، سالها طول کشید که دیگر شیر در سینه نداشته باشد.👩👦
🌱عاشق فرارسیدن بهار بودم. زمستان ما بسیار سخت بود. پیراهن پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کرامت آن را میدوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود.
بعضی وقتها از شدت سرما چادرشب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم. مادرم با چارقد خودش، دور سرم را محکم میبست که به تعبیر خودش، باد توی گوشهایم نرود. از شدت سرما دائم در حال دندانگریچ(دندانقروچه) بودیم.☃️
مادرم زمستانها مقداری مائدهی خشک شده که مثل سنگ بود (شلغم پخته شده خشک شده) به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول می کشید.
🍿 مقداری شیشْت(سنجد) وگندم برشته و مغز هم بعضی وقتها میداد و بعضی وقتها نمیداد.
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم ۴
✒️ (به قلم سردار سلیمانی)
✍🏻کمکم که بزرگ شدم، زمستانها بازی ما برف بازی و کاگو بازی بود. ☃️
حسین جلالی از زردلو میآمد و با بچهها بازی میکرد. با بیرحمی همه را می زد!🤛🏻
برای فرار از زمستان و سردی شدید آن و سختی، ما در آرزوی فرا رسیدن فصل بهار بودیم. بهار برای ما فصل نعمت بود. 🌸🌳
اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود.🛻
پس از اتمام سیزده که زنها معتقد بودند نحس است، ایل ما کوچ میکرد به سمت "ارتفاعات تَنگَل"؛جنگلی تُنُک با بادام های وحشی که در فصل بهار چادرکَن میشد و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوهها را داشت. 🌳🍎
دره عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندَر که از شدت در هم تنیدگی درختان گردو، آفتاب داخل آن نمیافتاد و دها چشمهسارِ آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانه کوچکی را تشکیل میداد.🌊
بهار فصل شیر و ماست، صدای بعبع کَرِهها و برهها و دوشیدن بزههاو میشها بود.🐐
زنهای فامیل که چادریشان به هم چسبیده بود و بادههای پر از شیر را حمل میکردند، آنچنان مراقبت میکردند که چکهای از آنها بر زمین نریزد. آنها که شیر کم داشتند شیر پیمانه باهم میکردند؛ یعنی مثلاً چند روز ظرف شیری را میدادند. بعد سرجمع، پس از چند روز، ظرف شیر بزرگی می گرفتند.
این عموماً در اوایل تابستان که بزهایشان کم میشد، اتفاق میافتاد. آن وقت ظهر که از مادرم ماست طلب میکردیم میگفت: نه، نِنِه! امروز شیرها نوبت خالته یا نوبتِ ایران،زنِ مَش عزیزه.
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۵)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻آن روزها حمامی نبود. مادرم قابلمه بزرگ مسی که به آن دیگ می گفتند را پر از آب، روی آتش حسابی داغ میکرد. 🔥
بعد با آب جو، سرد و گرم می کرد و جان و سرمان را با صابون رختشویی و بعضی وقتا هم با اِشلوم( نوعی گیاه تمیز کننده بود) می شست.
کلاً دو دست لباس داشتیم و یک کفش پیدا کرده لاستیکی.👖👞
مادر لباسها را عموماً چون که کَک و شِپِش زیاد بود در آب جوش به شدت میجوشاند، بعد، لب جوی میشست و خشک میکرد. آن وقت از طرف شهر میآمدند خانهها را سمپاشی میکردند.
مادرم به لباسهای ما گَرد دِدِتِ که خیلی خطرناک بود، میزد تا به نوعی در مقابله با شِپِش و کَک ضدعفونی کرده باشد.😷
همیشه مادرم مقداری پِست درست میکرد به قدر یک جوال. بعضاً بعد از ظهرها با مقداری گوشت قُرمه برایمان پِست درست میکرد.
یادم است بعدها که به شهر آمدم، مادرم پِست همراهم کرده بود. جلوی شهریها که درست میکردیم - و خیلی هم خوشمزه بود-تعارف که میکردیم همه فکر میکردند خمیر میخوریم!
آرام آرام در سرمای شدید زمستانی با حالت نیمه برهنه بزرگ شدیم...👱🏻♂️
.
پِست: نوعی غذای مقوی بوده که از ترکیب جوانه گندم و جو آسیاب شده و روغن و ادویه درست میکردند و به حالت خمیری با مقداری آب مخلوط میکردند و میخوردند.
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۵)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻آن روزها حمامی نبود. مادرم قابلمه بزرگ مسی که به آن دیگ می گفتند را پر از آب، روی آتش حسابی داغ میکرد. 🔥
بعد با آب جو، سرد و گرم می کرد و جان و سرمان را با صابون رختشویی و بعضی وقتا هم با اِشلوم( نوعی گیاه تمیز کننده بود) می شست.
کلاً دو دست لباس داشتیم و یک کفش پیدا کرده لاستیکی.👖👞
مادر لباسها را عموماً چون که کَک و شِپِش زیاد بود در آب جوش به شدت میجوشاند، بعد، لب جوی میشست و خشک میکرد. آن وقت از طرف شهر میآمدند خانهها را سمپاشی میکردند.
مادرم به لباسهای ما گَرد دِدِتِ که خیلی خطرناک بود، میزد تا به نوعی در مقابله با شِپِش و کَک ضدعفونی کرده باشد.😷
همیشه مادرم مقداری پِست درست میکرد به قدر یک جوال. بعضاً بعد از ظهرها با مقداری گوشت قُرمه برایمان پِست درست میکرد.
یادم است بعدها که به شهر آمدم، مادرم پِست همراهم کرده بود. جلوی شهریها که درست میکردیم - و خیلی هم خوشمزه بود-تعارف که میکردیم همه فکر میکردند خمیر میخوریم!
آرام آرام در سرمای شدید زمستانی با حالت نیمه برهنه بزرگ شدیم...👱🏻♂️
.
پِست: نوعی غذای مقوی بوده که از ترکیب جوانه گندم و جو آسیاب شده و روغن و ادویه درست میکردند و به حالت خمیری با مقداری آب مخلوط میکردند و میخوردند.
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۶)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍️ تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل دِرو کردن ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود🌞. پدرم یک گاو🐄 نرِ شاخ زنِ خطرناک داشت که همه از او می ترسیدند.
مرا سوار بر این گاو کرد که ببرم به ده دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانهی🏡 ما فاصله داشت. گاو مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سر خود به پاهای کوچک من می کوبید. من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک تا ده عمهام رفتم.🤭
❄️تمام زمستان تا ماه دوم بهار، همهی چشم ما به جَوال گندم ها بود🌾 که یکی پس از دیگری تمام میشدند. مادرم به شدت مراقب بود که دچار مشکل نشویم؛ لذا برای برکت گندم ها بعضی وقتها مقداری کُرد (نخود سبز) داخل گندم ها می کرد.
هفتهای یکی دو بار هم، وسط آن ها، نان سیلْک (ارزن) می پخت و به ما میداد که نان فقیرترین مردم بود.🥖
در عین حال، در همین نداری، روزی نبود خانهی ما خالی از مهمان باشد. سالی دو سه بار هم برنج میخوردیم😋 که اصطلاحاً به آن «قبولی» میگفتند.
برنج قبولی 🍚 نوعی برنج دمپخت که حبوباتی مانند نخود یا لوبیا همراهش باشد.
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۷)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻تعطیلی مدرسه و دریافت کارنامهی قبولیِ ۱۳ برایم اهمیت نداشت. آنچه مهم بود، ترکه های خوابیده در جو بود. 🎋
یک روز صبح مدیر مرا از صف بیرون کشید. شروع کرد به زدن با ترکه ی خیسانده در جوی آب. پدرم صدای گریهی مرا شنید. فاصلهی مدرسه تا خانهی ما چهل قدم بود. 🏫
صدا زد : «آقای مدیر، این پوستش سیاه است. چرا او را میزنی؟ هرچی بزنی، سفید نمیشود!»🏌🏻♂️
آن وقت، مدرسهی ما پسرانه و دخترانه مشترک بود.👧🏻👦🏻
خواهرم آذر و برادرم حسین هم با من بودند. وقتی معلم، ما را کتک می زد، خواهرم که خیلی شجاع بود، با چوب کوچولویی به معلم حمله میکرد و با گریه به او فحش میداد و میگفت : «چرا برادرَما میزنی؟»😫
تازه دادنِ بیسکویت به دانش آموزها باب شده بود و کارتنهای بیسکویت را که خالی می کردند، بوی بیسکویت گرجی حالی به ما میداد که از سینهی مادر شیرینتر!🍪
وقتی زنگ تفریح، مدیر بیسکویت ها را توزیع میکرد، چه صفایی داشت. اولین بار بود بیسکویت می خوردم. هنوز شیرینیِ طعم آن را در کام خود دارم. 👌🏻
آقای مدیر عموما هر شب مهمان یکی از اهالی بود و دانش آموزها موظف بودند اتاقِ او را آب و جارو کنند. به هر صورت، آقای مدیر عظمتی داشت.
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۸)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻به سمت پَلاس هایمان حرکت کردیم.🚶🏻♂️
در تاریکی شب، کفشهای پلاستیکی مان که پاره بود و تا حالا چهار بار با انبرِ داغ آن را پینه کرده بودم، در حال لق زدن در پایم بود. 👞
همهی سر انگشتانِ پایم، به دلیل برخورد با سنگ، شکسته و خونی بود! روزی نبود که خار در پایمان نرود. 🌵
روزها کارمان درآوردن خارها با سوزن بود.
از جوراب هم اصلاً خبری نبود.❌🧦
سالی دو کفش پلاستیکی داشتیم که با پاچینیِ کتیرا یا گردو خودمان میخریدم. پیراهنهایمان هم «بشور و بپوش» بود که خاله کبری میدوخت یا ایران، زنِ کرامت.👕🧕🏻
(**بعد از تکاندن درخت گردو، تعدادی گردو به این طرف و آن طرف پرت می شود و در جمع کردن از چشم پنهان می ماند. به جمع کردن گردو های پنهان شده «پاچینی» یا «پارچینیِ» گردو میگویند. برای برداشتن شیره های جامانده ی کتیرا هم همین رخ می دهد.)
میش ها راه خانه را بر اساس غریزه ی خود به خوبی می دانستند و سرکش به سمت خانه در حرکت بودند. 🐐🐑🐏
آن سال پلنگ در دره دیده شده بود. شایعهی بودنِ خرس هم در بالای درختان گردو وجود داشت.🐯🐻
از دور صدای فریاد مردان دِه را شنیدم. حاج عزیزاللّه، پیشاپیشِ همه نگران شده بود و به استقبال مان آمده بود.👴🏼
گوسفند ها بر اساس غریزه به سرعت تفکیک شدند و هر یک به خانهی صاحب خود هجوم آوردند. قدرت خداوند را در این حرکت می دیدم. این حیوانِ بدون شعور را خداوند چگونه به قدر نیاز حقیقی، شعور به او داده است که در تاریکی مطلق، خانهی صاحب را و بره ی خود را با هم تشخیص میدهد!✅
خانهی ما یک اتاق بی در و پنجره بود که به دلیل طولانی و بدون پنجره بودنِ اتاق، تاریک بود؛
سقف آن با چوب و شِنگ پوشیده شده بود و بدنه هم خِشت خام بود.
از داخل اتاقی که آشپزخانه، انبار، جای خواب و زندگی ما بود، یک در به اتاق دیگری باز می شد که کاهْدانِ ما بود.
( شِنگ نوعی گیاه است. شاید هم درخت زبان گنجشک مدنظر بوده.)
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۸)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻به سمت پَلاس هایمان حرکت کردیم.🚶🏻♂️
در تاریکی شب، کفشهای پلاستیکی مان که پاره بود و تا حالا چهار بار با انبرِ داغ آن را پینه کرده بودم، در حال لق زدن در پایم بود. 👞
همهی سر انگشتانِ پایم، به دلیل برخورد با سنگ، شکسته و خونی بود! روزی نبود که خار در پایمان نرود. 🌵
روزها کارمان درآوردن خارها با سوزن بود.
از جوراب هم اصلاً خبری نبود.❌🧦
سالی دو کفش پلاستیکی داشتیم که با پاچینیِ کتیرا یا گردو خودمان میخریدم. پیراهنهایمان هم «بشور و بپوش» بود که خاله کبری میدوخت یا ایران، زنِ کرامت.👕🧕🏻
(**بعد از تکاندن درخت گردو، تعدادی گردو به این طرف و آن طرف پرت می شود و در جمع کردن از چشم پنهان می ماند. به جمع کردن گردو های پنهان شده «پاچینی» یا «پارچینیِ» گردو میگویند. برای برداشتن شیره های جامانده ی کتیرا هم همین رخ می دهد.)
میش ها راه خانه را بر اساس غریزه ی خود به خوبی می دانستند و سرکش به سمت خانه در حرکت بودند. 🐐🐑🐏
آن سال پلنگ در دره دیده شده بود. شایعهی بودنِ خرس هم در بالای درختان گردو وجود داشت.🐯🐻
از دور صدای فریاد مردان دِه را شنیدم. حاج عزیزاللّه، پیشاپیشِ همه نگران شده بود و به استقبال مان آمده بود.👴🏼
گوسفند ها بر اساس غریزه به سرعت تفکیک شدند و هر یک به خانهی صاحب خود هجوم آوردند. قدرت خداوند را در این حرکت می دیدم. این حیوانِ بدون شعور را خداوند چگونه به قدر نیاز حقیقی، شعور به او داده است که در تاریکی مطلق، خانهی صاحب را و بره ی خود را با هم تشخیص میدهد!✅
خانهی ما یک اتاق بی در و پنجره بود که به دلیل طولانی و بدون پنجره بودنِ اتاق، تاریک بود؛
سقف آن با چوب و شِنگ پوشیده شده بود و بدنه هم خِشت خام بود.
از داخل اتاقی که آشپزخانه، انبار، جای خواب و زندگی ما بود، یک در به اتاق دیگری باز می شد که کاهْدانِ ما بود.
( شِنگ نوعی گیاه است. شاید هم درخت زبان گنجشک مدنظر بوده.)
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۹)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻زنی بود به نام حسنیه که از عشیره ما بود زنی تقریبا ۵۰ ساله که ظاهرا سل داشت همه او را رها کرده بودند.👵🏻
پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ما ۴ سال مادرم از او پذیرایی میکرد تا حسنیه از دنیا رفت هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگومگویی داشته باشد.
پدرم اهل نماز بود شاید در آن وقت چند نفر نماز می خواند اما پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت.⏰📿
نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص می داد.🌠
البته آن وقت کسی به حمد و سوره کسی کاری نداشت؛ لذا چه بسا در نماز غلط غلوط زیادی بود.😅
همانگونه که به نماز تقید داشت به حلال و حرام همین گونه بود.👌🏻
آن وقتها به مشهد رفته بود و به "مشتی حسن" مشهور بود.👴🏻
آن سال ماه رمضان تابستان بود پدرم با صدای بلند به مادرم گفت: "حق نداری به آدم بی روزه غذا بدهی"؛ ❌
مادرم گفت: من نمیتوانم به مهمان غذا ندهم یک بار هم به مادرم توصیه میکرد که ما را با آدم بی نماز شریک نکن.
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۹)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻زنی بود به نام حسنیه که از عشیره ما بود زنی تقریبا ۵۰ ساله که ظاهرا سل داشت همه او را رها کرده بودند.👵🏻
پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ما ۴ سال مادرم از او پذیرایی میکرد تا حسنیه از دنیا رفت هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگومگویی داشته باشد.
پدرم اهل نماز بود شاید در آن وقت چند نفر نماز می خواند اما پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت.⏰📿
نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص می داد.🌠
البته آن وقت کسی به حمد و سوره کسی کاری نداشت؛ لذا چه بسا در نماز غلط غلوط زیادی بود.😅
همانگونه که به نماز تقید داشت به حلال و حرام همین گونه بود.👌🏻
آن وقتها به مشهد رفته بود و به "مشتی حسن" مشهور بود.👴🏻
آن سال ماه رمضان تابستان بود پدرم با صدای بلند به مادرم گفت: "حق نداری به آدم بی روزه غذا بدهی"؛ ❌
مادرم گفت: من نمیتوانم به مهمان غذا ندهم یک بار هم به مادرم توصیه میکرد که ما را با آدم بی نماز شریک نکن.
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۰)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود به خاطر همین مادرم نگران بود.💰
بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند، با گریه مادرم بدرقه شد.💧
پس از دو هفته بازگشت،کاری نتوانسته بود پیدا کند.
به خاطر ترس از زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم.😭
تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدرم را ادا کنم.✔️
پدر و مادرم هردو مخالفت کردند من تازه وارد ۱۴ ساله شده بودم آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابر را دیده بود👦🏻
اصرار زیاد کردم
با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم ،با هم قرار گذاشتیم و راهی شهر شدیم؛🚌
در حالی که یک لحاف یک سارق نان و ۵ تومان پول داشتم
شب اتوبوس به کرمان رسید اولین بار ماشین هایی آن کوچکی می دیدم فولکس و پیکان.🚗
از اتوبوس پیاده شدیم با همان لحافها و دستمال های بسته شده از نان و مغزپنیر، مثل وحشی هایی که برای اولین انسان دیدهاند هاج و واج مردم را نگاه میکردیم.😅
_(احمد سلیمانی/پسر عموی حاجقاسم که در سال 63 شهید شد._
_تاجعلی سلیمانی/ در سال 60 شهید شد._
_ سارق , بقچه است:دستمال بزرگی که وسایل را در آن میگذارند و میبندند.)_
@heiateseyedatonnesae
#زندگینامه شهداء
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۱)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻آن شب به خانه یکی از اقواممان به نام عبدالله سعدی رفتیم
عبدالله به خوبی استقبالمان کرد....🌹
چندروزی دنبال کار هم میگشتم؛
درِ هر مغازه، کافه، رستوران و کارگاه را می زدم و سوال می کردم آقا کارگر نمیخواهید!🏪
همه یک نگاهی و قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد می دادند.🧍🏻♂️
آخر در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم چند نوجوان و جوان سیاه چرده مثل خودم اما زبل و زرنگ مشغول کار بودند.👷🏻♂️
اوستای کار را دیدم گفتم «آقا تو رو خدا به من کار بدهید»
اوستا که دلش به رحم آمده بود گفت:« میتوانی آجر بیاوری؟
گفتم: بله.
گفت: روزی ۲ تومن بهت میدم به شرطی که کار کنی»💰
از فردا صبح رفتم سرکار
هرچند دست های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود
به هر قیمتی بود، مشغول شدم.👌🏻
نزدیک های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت صبح دوباره بیا🌄
شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان در حال کار بودم؛🧍🏻♂️
جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت از دست های کوچک من خون می ریخت از پس از کار اوستا بیست تومن اضافه داد و گفت این مزد هفته تو💰
حالا نزدیک سیتومان پول داشتم.
تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله زیادی داشت
یاد مادرم افتادم و خواهرانم و برادرانم
سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم😭
در حالت گریه خوابم برد ...
عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم
صبح دوباره من و تاجعلی به هر مغازه و کافه و کبابی و هر درِ بازی میرسیدیم سرک میکشیدیم که آقا کارگر نمیخواهی؟🧍🏻♂️🧍🏻
همه یک نگاهی به ما دوتا میکردند مثل دوتا کره شیرنخوردهی ضعیف و بدون ریخت! می گفتند نه !
یک کبابی گفت یک نفرتان را می خواهم با روزی ۴ تومان.
تاجعلی رفت و من ماندم.
جدا شدن از او در این شهر سخت بود.😔
هر دو تایمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم.
گریه ام گرفت تاجعلی گریه میکرد؛😭
صدا زد قاسم رفیق .....و من دیگر ادامه حرفش را نشنیدم...
@heiateseyedatonnesae