هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 57 🔶 گفته شد که گاهی ممکنه دستگاه امتحان اجازه بده ک
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 58
عوامل شکست
🔶 یکی از نکات بسیار مهم در بحث امتحانات الهی اینه که اگه آدم در امتحانی شکست خورد بهش فکر کنه ولی از ادامه مسیر نا امید نشه.
البته یه مقدار فکر کردن در مورد ریشه های گناه کار خیلی خوبیه.
❇️ اصلا این چیزی که شما به نام "مراقبه" از عرفا میشنوید همینه که آدم بگرده و دلایل گناه کردن های خودش رو پیدا کنه و دیگه تکرارشون نکنه.
به این کار میگن مراقبه.
✅ خوبه که آدم بگرده توی زندگیش و تک تک مراحلی که منجر به شکستش شده رو پیدا کنه. مثلا ممکنه آدم 10 مرحله رو طی کنه و مثل یک دومینو کارش به گناه کشیده بشه.
🔶 باید از همون مرحله اولش نگاه کنه ببینه کدوم قدم ها رو اشتباه برداشته که اینجوری شده. خیلی وقتا با درست کردن پله اول کلا دیگه آدم به گناه نمیرسه.
☢️ مثلا پدری که توی خونه "آرامش" نیاره طبیعتا باید منتظر درگیری های داخل خونه باشه! پس اگه امتحانی پیش اومد و شکست خورد دیگه مقصر خودشه نه خانوادش.
🌺 کافیه اون پدر هر موقع میاد خونه سعی کنه به همه آرامش بده، این باعث میشه که درامتحانات بعدی پیروز بشه...
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
🦋••اقبال لاهورے میگوید پدرم
یک جملهاے به من گفت که آن
جمله برایم درس شد. یک روز
صبح مشغول تلاوت قرآن بودم.
پدرم گفت: چه میکنے؟ گفتم:
قرآن میخوانم. گفت: قرآن را آن
چنان بخوان که گویے وحے بر تو
نازل شده است. همین جمله مثل
نقشے که روے سنگ کنده باشند در
دلم اثر گذاشت و از آن به بعد به
هر آیهاے که رسیدم، تا تأمل و
تدبر نکردم رد نشدم.
📙••اسلام و نیازهاےزمان،ج۱،ص۱۴۰
#شهید_مطهرے
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
[• #ڪوتاه_نوشت📝•]
•
+🌵
°|• سبک زندگی اسلامی فقط اونجا که
الباقی آب داخل لیوانش رو نریخت دور؛
یه کاغذ گذاشت روش که بعدا استفاده کنه.
- آره امام خمینی رو میگم! :)
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه🌱
+🌵
•
•|♻️|• این تازه شـروع ماجـراست...
↗️ @heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• از خوبیات حرف نزن؛
سعی کن خوبیاتُ نشون بدی✋
اینجوری باورپذیرتره!
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• رفتہبودیممشهد...
میخواسترضایتمادرشروبراےسوریہ
بگیره... یڪبارڪہازحرمبرگشت،
همانطورڪہعلےدربغلشبود،
موبایلروبرداشتموشروعڪردمبہفیلم
گرفتن...:)
ازاوپرسیدم:
_ چہآرزویےدارے؟
+یہآرزوۍخیلےخیلےخوببراۍخودم
ڪردم؛انشااللھ ڪہبرآوردهبشہ...♥
_چہآرزویے؟
+حالادیگہ...😉
-حالابگو
+حالادیگہ...نمیشہ!
_یہڪمشوبگو
با ادا واصولگفت
+شِداره،شِ...🙈
_ بعدشچے؟
+شِداره...هِ داره...الفداره...تِداره...
_ شهادت؟
(🦋) #شهید_محسن_حججے
#بہروایتهمسر🌸🍃
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
🌀|•و تنها خــدا براے مدد و نگهبانے ڪفایت است...❤️🌿
And put your trust in Allah; Allah suffices as trustee..(:🌸🦋
📚قرآݧ_نســـاء﴿۳﴾
#توکل
#عشق
#ایمان❤️
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_چهارم تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
با کنجکاوی پرسیدم:من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم.
او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه..وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره.
حرفهاش رو قبول داشتم. ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده؟
گفتم:در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟
این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟
با صدای بغض آلود گفت:چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟
من خوشحال از اعتماد او گفتم:نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم!
او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن:
_من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود.وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟
آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!!
با ناباوری گفتم:حااااااج مهدوی؟
فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد..
مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه. گفتم:یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟
فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هییت امنا میخوان براش آستین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه...
بعضش شکست..
من هنوز در شوک بودم...این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند.
پرسیدم:این اتفاق واسه چندسال پیشه؟
فاطمه آهی کشید و گفت:هفت سال پیش!
_خخ..ب ..بعدش چیشد؟
دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت:
_رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم.
چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم:چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟
فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:آره...ما خیلی وقت بود همو میخواستیم..منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم.
با کنجکاوی گفتم.:خب پس چرا الان حامد..؟!!
او سرش را با تاسف تکان داد و گفت:چی بگم؟؟!! همه چی بر میگرده به اون تصادف لعنتی..
تولد الهام بود..میخواستم به هرترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. .اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه..چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده.ولی من گوشم بدهکار نبود..کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم..
فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد.
_رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم.ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره وراحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر. .پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه.
همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم...
الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم : زن عمو هرچی شد با من..طفلی این دختر پوسید تو این خونه..میخوام ببرمش.اصلن خودم پشت فرمون میشینم.
اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم..
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_پنجم با کنجکاوی پرسیدم:من که باورم نمیشه تو اصلا
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_ششم
الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد.
چند جا ماشین خاموش کرد.
بعضی ازاین مردها رو هم که میشناسی چطورین!.فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمیکنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه. .حسابی خودم رو باخته بودم.الهام هم استرس داشت ولی دلش نمیخواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه. . از دقیقه ی پنجم تا لحظه ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی..عصبی بودم..مدام به راننده هایی که واسم بوق میزدن فحش میدادم. .ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم میگفت..از این ور برو..نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن..
آخر سر نفهمیدم چیشد..فقط میدونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود..محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین،درست جاییکه الهام نشسته بود جمع شد داخل..من حالم خوب بود..حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد..اما الهام غرق خون شد و ناله میکرد.
فاطمه انگار تمام صحنه ها رو دوباره میدید..تمام بدنش میلرزید..او را محکم در آغوش گرفتم وشانه هایش رو ماساژ دادم.چند دقیقه ای در آن حالت ماند.من هم با او گریه میکردم.
بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه،جرعه جرعه از شربتش مینوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا میکرد!
وجدانم درد گرفت.اگر میدونستم او تا این حد از یاد آوری حادثه عذاب میکشد هیچ گاه اصرارش نمیکردم!
خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: الهام ازش خون زیادی رفته بود.بچش در جا مرد.خودشم رفت زیر تیغ جراحی.حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید..کمتر ازیک هفته تو آی سیو بود.. کلی نذر ونیاز کردم برگرده.زن عموم تو این مدت فقط یک جمله میگفت:چقدر بهت گفتم نرو..گفتی هرچی شد با خودم..حالا دخترمو برگردون..سرپاش کن بچشو برگردون!
میتونی بفهمی چی میکشیدم؟؟
با تمام وجود میفهمیدم.اشکهام رو پاک کردم و گفتم :بمیرم برات..
فاطمه ادامه داد:نمیدونی چه روزگاری شده بود؟چه جهنمی بپا شده بود!حامد همش سعی میکرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمیتونست.چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب میکرد.اما الهام نموند..وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد.خدا هیچ بنده ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات.نه روم میشد تسلیت بگم..نه روم میشد سر خاک برم...نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو وزن عموم و حاج مهدوی رو داشتم. .
پرسیدم:وقتی الهام فوت کرد عکس العمل عموت اینا با تو چی بود؟
او با زهر خندی گفت:الهام تک دختر بود..عزیز دل بود.فک کردی به همین راحتی میتونند منو ببخشن؟ هنوزهم که هنوزه در خونه ی مارو نزدند.
من با ناباوری گفتم:پس..پس تکلیف تو وحامد چی میشد؟حامد هم تو رو مقصر میدونست؟؟
_هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی فایده بود.نه عمو وزن عموم دلشون با من صاف میشد ونه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم.تاوان گناه من جدایی ازحامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام..براش هم همه چی رو توضیح دادم وگفتم که این حرف دل پدرو مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!!
_به همین راحتی؟ ؟ اونم قبول کرد؟
_راحت؟؟!! خدا میدونه چی به ما گذشت..حامد روز آخر جلوی پدرو مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه اگه ما به هم نرسیم.
_سرقولش موند؟
فاطمه سرش رو به علامت تایید تکون داد!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_ششم الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد.
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به ارامی سرخورد.
پرسیدم:گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.اویشونم تورو مقصر میدونست؟
_آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم..
راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت.خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه.ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم.
جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد.
_خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟
همه چیز مثل یک خواب بود.سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وحود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم.
باید از یک چیز مطمئن میشدم!!
با من من گفتم:از حامد بگو..دوسش داری؟
او چشمهاش رو بست و آه کشید.
_الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟
فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت:چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست.
با اصرارگفتم:الان پنج شیش سال از اون موقع گدشته..یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟!
فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم:
حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟!
فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت:وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد.
_حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟!
فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد..
فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت:چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد ار بس حرف زدم!
خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: _خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود.
سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم:
_قرار بود هییت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟
فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت:نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند..
کنارم نشست و با ناراحتی گفت:اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم!
بیجاره فاطمه.!!
دلداریش دادم:تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده.قسمت بوده ..
فاطمه تایید کرد:آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم.
چشمم باریدن گرفت.کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم الهی آمین..
مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد:چت بود
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_هفتم فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به ارامی سرخورد.
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
فاطمه سوالی روکه از شنیدنش وحشت داشتم تکرار کرد:چت بود؟
گفتم:حالا که مطمئن شدم کل حرفهامو شنیدی راحت تر میتونم ازت کمک بگیرم.
وای بر من بخاطر اینهمه گناهان کوچیک و بزرگ! در کوزه ی هرکدوم از اتفاقات گذشته ام رو وا میکردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میکشیدم.
درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی ار گناه ها اگه از نامه ی عملت پاک بشن از حافظه ت محو نمیشن وزشتیش تا ابد ودهر آزارت میدن.
ادامه دادم:
_یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟
اف بر من که جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت.
گفتم:کامران هم یکی از همون قربانیها بود.من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم .حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم.
فاطمه نگاهم کرد .
پرسید:خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه ی پرسود بوده؟
_نه!! جرات گفتنش رو نداشتم..ولی سربسته یک چیزایی گفتم. .
_خب؟؟
برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم.و منتظر واکنش او شدم.
او قبل از هرواکنشی پرسید:
_گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی.سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیکردید؟
با حالتی معذبانه پاسخ دادم:چرا..ولی در مورد اینها فعلن باهاشون حرف نزده بودم و اصلابخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس واضطراب نسیم ومسعود شد..
فاطمه پرسید:مسعود ونسیم هم شغلشون همینه؟
گفتم :نه! اونها هردوشون تویک شرکت کار میکنند.درآمدشون هم بد نیست.!
فاطمه چشمهاش رو درشت کرد و پرسید:
_پس چرا تو این کار هستند؟؟؟
شانه هام رو بالا انداختم و گفتم:
نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی!
خوب البته سود خوبی هم براشون داشت.به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر میگرفتند و از این ورهم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد.
فاطمه با ناباوری گفت:مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پور سانت به اونها بدن؟!
سرم رو باحالت تاسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم!
گفتم: ما با نقشه میرفتیم جلو.اول این پسرها رو شناسایی میکردیم و بعد من..آه خدا منو ببخشه..من دورادور ازشون دلبری میکردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میکردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته ها رو در میاورد و برام تبلیغ میکرد که این دختر خیلی فلانه..خیلی بصاره..همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ کس محل نمیده. .و حرفهایی که روی گفتنشو ندارم..خلاصش این که من شده بودم وسیله ای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنند که من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرکاری کنند..
فاطمه با تاسف سری تکون داد و زیر لب گفت: تاسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم..واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلن نمیشناسنشون اعتماد کنند و براش خرج کنند؟
من که داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم.
فاطمه با لحنی جدی گفت:نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته ها گذشته..چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون کشیدی..
من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود.
صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش!
با گریه گفتم:خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره!
فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو کشید و گفت:
زرررنگ ی تو؟!!!!اشتباه نکن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نزار رو حساب زرنگیت ،بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا...دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده!
حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون کردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🍃
#خادم_مجازے
دهه فجـ🤩ـــرررر مباااااارررڪ باد😌💪
💜💜💚💚🧡❤️💕💞💓💗💗💖💝💝💖💗💞🧡🧡💚💙💜🧡💚💓💙💕💓🧡💗💗💗💓💝💗💗💞💞💙💚💛🧡💙💙🧡💗💞💗💞💝🎉🎉🎊🎊🎊🎀
•• @Heiyat_majazi ••
🇮🇷🍃
《 #وقت_بندگے🌙 》
🔷 مرحوم علامہ طباطبائے(ره)فرمودند:👇👇
من هر روز که مراقبتم قوے تر باشد، شب مشاهدات و مکاشفاتم زلال تر
مےشود (به نقل از استاد حسن زاده آملي).
🔶 اگر سالک در روز، تیرهاے خواطر سوء به او اصابت کند و یا قوه خشم او به جوش بیاید و امثال این ها، شب از تمرکز قلب بے بهره خواهد بود.
🔷 اگر در روز، مراقبت تام و کامل داشتہ باشد، شب بهره وافے و کافے از بندگے نصیبش گردد.
منبع:📚 مراقبہ سالکین، سید علے اکبر صداقت
#نماز_شب
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ
فِي الْأَذَلِّينَ
در حقيقت كسانى كه با خدا و پيامبر او
به دشمنى برمى خيزند آنان در [زمره]
زبونان خواهند بود
سوره 👈 مجادله
آیه 👈 ۲۰
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 58 عوامل شکست 🔶 یکی از نکات بسیار مهم در بحث امتحان
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 59
❇️ بررسی ریشه ها
🔹 یا مثلا پدر یا مادری که میبینه فرزند جوانش بیحجابی یا بی نمازی میکنه. این پدر و مادر نباید با جنگ و دعوا و ناراحتی با فرزندشون برخورد کنند.
✔️ باید یه نگاهی به تربیت فرزندشون در این چند سال بندازن تا بتونن تصمیم درست بگیرند.
👈🏼 مهم ترین دلیل بی حجابی و بی نمازی جوانان رابطه نادرست پدر و مادر در خانه هست.
💢 در خانه ای که مادر به پدر احترام نذاره و "اقتدار پدر" رو حفظ نکنه، اون دختر اصلا درست تربیت نخواهد شد و حتما به سمت بی حجابی خواهد رفت.
💢 در خانه ای که مادر "محبوب همه" نباشه و پدر به مادر ابراز محبت نکنه حتما تربیت بچه ها خراب خواهد شد. پس فردا که بچه ها ازدواج هم بکنند در زندگیشون دچار شکست خواهند شد. چون توی خونه یاد نگرفتن که چطور با همسرشون رفتار کنند...
✅ در هر مشکلی سعی کنید ساعت ها ریشه یابی کنید تا بتونید اون مشکل رو حل کنید. زود سراغ سرشاخه ها و نتایج نهایی نرید. ببینید ریشه اون مشکل کجا بوده و از اونجا حلش کنید.
👌🏻 این کارمهم ترین و بهترین راه افزایش امکان موفقیت در امتحانات الهی خواهد بود
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
💚•} امام زمان(عج):
🌸•}دختر رسول خدا، فاطمه
(سلام الله علیها) براے من
سرمشقے نیڪو است.
📗•}الغیبه،طوسے،ص۲۸۶
#یافاطمةُالزهرا_س
#ادرڪنےیامهدےعج
#عیدتونمبارڪ🎈
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
4_6028164214013560424.mp3
1.02M
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
دل و دل دار اومد 😍
یار هوادار اومد👏✨👏✨👏✨
#بسیار_دلنشین👌👌👌
#ویژه_میلاد_حضرت_زهرا_سلام_الله
#مادرم_روزت_مبارک🎁
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سوال:
سجده های واجب قران را باید چگونه انجام داد ؟؟🤔
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
#ولادت_باسعادت_حضرت_زهرا"س"_و_روز_مادر_مبارڪ😍🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
🌸پیامبر اڪرمﷺ :
بندهاى ڪہ↯
مطيع #پدر و#مادر و #پروردگارش❤️🍃
باشد،روز قيامت در بالاترين جايگاه است.🦋🌸
📖 كنز العمال، ج16، ص467.
#ولادت_حضرت_زهراۜ😍🍃
#روز_مادر
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
《 #وقت_بندگے🌙 》
سلامت جسم☺️
💠 مےفرماید نہ تنها در کمالات معنوي شما اثر دارد «و مطرده الدّاء عن اجسادکم»؛ یعنے در سلامت جسم شما هم مؤثر است.
💎 یعنے اگر مےخواهید سالم باشید، شــب زنـده دارے و قبل از اذان بلند شدن، به سلامتــي شما کمک مےکند.
💠 بنابراین یکی از عواملی که سبب تندرستے انسان شده و او را شاداب و بانشاط مےکند و روحیہےکار و تحصیل بہ انسان مےدهد، نماز شب است.
منبع:📚 آیتالله محمد محمدے ري شهرے، رئیس دانشگاه قرآن و حدیث و تولیت حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام.
#نماز_شب
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَرُسُلِي إِنَّ اللَّهَ
قَوِيٌّ عَزِيزٌ
خدا مقرر كرده است كه حتما من و
فرستادگانم چيره خواهيم گرديد آرى
خدا نيرومند شكست ناپذير است
سوره 👈 مجادله
آیه 👈 ۲۱
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 59 ❇️ بررسی ریشه ها 🔹 یا مثلا پدر یا مادری که میبین
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 60
⭕️ بزرگترین شکست...
🔶 موضوع بعدی که در مورد امتحان باید بهش دقت کرد اینه که اگه در هر صورتی آدم در امتحانی شکست بخوره 👈🏼 نباید امید خودش رو از دست بده.
💢 گاهی میشه که آدم با اینکه میدونه فلان موضوع امتحان هست ولی عمدا خرابش میکنه.
⭕️ اینجاست که شیطان نامرد جلو میاد و آدم رو از همه چیز ناامید میکنه. میگه: ببین تو خودت این کار رو خراب کردی پس دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد! دیگه خدا تو رو دوست نداره! تو از همه کثیف تری و...😈👿
🚸 انسان مومن باید حواسش باشه که اسیر این فریب خطرناک ابلیس نشه.
😒 باشه آقا خراب کردی؟ خب خراب شد دیگه! این که دیگه انقدر آه و ناله و ناامیدی نداره!
💢 تو یه بار توی امتحان شکست خوردی اما الان اگه ناراحت و مایوس بشی یه شکست بدتر دیگه هم به شکست قبلیت اضافه میشه!
👈🏼 ناامیدی بدترین نوع شکست انسان در امتحانات الهیست...
#امتحان
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
🌷•\نبے مهربانے(صلےاللهعلیهوآله):
❤️°\آنکه مادرش را شاد ڪند،
خدا را شاد ڪرده است.
📗•\نهج الفصاحه، ص۷۰۶
#یافاطمةُالزهرا_س
#روزمادرمبارڪ🎀
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
D1D03158-0DD0-479B-A3FB-94D654350E8D.wav
466.9K
【 #ڪد_عاشقے📲♥️ 】
سرچشمه مهر بی کرانے مادر
مادر تو بهشت جاودانے مادر
آرام دل و عزیز جانے مادر . . .
📳🎧 #گروه_عاشقان_ولایت_یزد
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 22456 به شماره ۸۹۸۹
#حضرت_زهرا
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
#دهه_فجر
#مرد_میدان
#حاج_قاسم_سلیمانے
.
.
پـیشــ🎶ــوازِتو خــ💞ـدایـے ڪن👇
๑|😃🍃|๑ @heiyat_majazi
E97AAFA3-CB1C-4718-B82D-B6A61DD286D2.wav
423.5K
【 #ڪد_عاشقے📲♥️ 】
ذره اے میون دنیام
قطره اے میون دریام
با یک قلب صاف و ساده
در به درب عشق زهـــ🌹ـــرا
📳🎧 #حاج_محمود_کریمے
🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 441354 بہ شماره۷۵۷۵
#حضرت_زهرا
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
#دهه_فجر
#مرد_میدان
#حاج_قاسم_سلیمانے
.
.
پـیشــ🎶ــوازِتو خــ💞ـدایـے ڪن👇
๑|😃🍃|๑ @heiyat_majazi