eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🎐•| ✨ ــ من‌اون‌ڪسے‌روڪہ‌بین‌مردم‌جاانداخت دختراشھیدنمیشن‌روحلال‌نمےڪنم'! شھیده‌زینب‌ڪمایے🌱💚 شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °| . رفیق! حالت‌کہ‌بدمیشہ‌وگرفتھ‌میشی نیوفت‌بہ‌جون‌پروفایلت!' پشت‌هم‌هی‌عوض‌کنی... پاشوبروبایسری‌کارمن‌جملہ: نماز،قرآن،رازونیاز،درددل‌باامام‌زمان حال‌دلت‌روعوض‌کن(: . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_وچهارم 🍃 تلفن منزل
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه حلالیت طلبیده بود. همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود. حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت: ــ خیره ان شاء الله. روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟! این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که پاک و طاهر بازگردد. مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. توی فرودگاه همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز. خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد. اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد. ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه. قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش... با همه خداحافظی کرد و به من رسید. ــ مهدیه جان ــ جانم عزیزم ــ هر بدی ازم دیدی همینجا حلالم کن. زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود. ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره. پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت: ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم. دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_وپنجم 🍃 صالح در تکا
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 به محض اینکه در مدینه مسقر شده بود تماس گرفت. صدایش شاد بود و این مرا خوشحال می کرد. شماره ی هتل را داشتم و هر ساعتی که می دانستم زمان استراحتشان است تماس می گرفتم. صالح هم موبایلش را برده بود و گاهی تماس می گرفت. بساط آش پشت پا را برایش برقرار کرده بودم و با سلما و زهرا بانو آش خوشمزه ای را تهیه کردیم. پدر جون ساکت تر از قبل بود. انگار تمام فکر و ذهنش درگیر حج بود و حکمت نرفتنش... علیرضا بیشتر از قبل به ما سر می زد. سلما هم که تنهایمان نمی گذاشت و اکثرا منزل ما بود. سفر مدینه تمام شده بود و حجاج عازم مکه بودند و رسما مناسک حج شروع می شد. .......... ــ مهدیه جان ــ جونم حاج آقا ــ هنوز مُحرم نشدم که... ــ ان شاء الله حاجی هم میشی. ــ ان شاء الله خواستم بگم توی مکه چون سرمون شلوغه موبایلمو خاموش می کنم. اما شماره ی هتل رو بهت میدم هر وقت خواستی زنگ بزن. اگه باشم که حرف می زنم اگه نه بعدا دوباره زنگ بزن. ــ باشه عزیزم حداقل شماره مسئول کاروانتون هم بده. ــ باشه خانومم حالا چرا صدات اینجوریه؟ ــ هیچی... دلتنگت شدم ــ دلتنگی نکن خانوم گلم. نهایتش تا ده روز دیگه بر می گردم ان شاء الله. ــ منتظرتم. قولت که یادته؟ ــ بله که یادمه. مراقب خودم هستم. تماس که قطع شد دلم گرفت کاش با هم بودیم. .......... روز عرفه فرا رسیده بود و ما طبق هرسال توی حسینیه جمع شده بودیم برای دعا و نیایش خاطرات سال گذشته برایم تداعی شد و لبخند به لبم نشست ــ چیه؟ چرا لبخند ژکوند می زنی؟ ــ یاد پارسال افتادم. صالح باتو کار داشت و منو صدا زد که بهت بگم بری پیشش یادته؟ برای سوریه اعزام داشت. ــ آره یادش بخیر. واااای مهدیه چقدر داغون بودم. تو هم که تنهام نذاشتی و هیچوقت محبتت یادم نرفت. وقتی صالح برگشت سر و ته زبونم مهدیه بود خلاصه داداشمو اسیر کردم رفت. ــ حالا دیگه صالح اسیر شده؟ ــ نه قربونت برم تو فرشته ی نجاتی ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
📚🌱'' ⟩ 📚•|نامِ‌ڪتاب : حوضِ‌خون این‌ ڪتاب حاصل همڪارۍ دفتر تاریخ شفاهـے اندیمشڪ و واحد تاریخ شفاهـے دفتر مطالعات جبهه فرهنگـے انقلاب اسلامـے می باشد ..🌱 گروهـے از زنان فداڪار اندیمشڪ برای شستن لباس، ملافه ، پتوهای رزمندگان و شھدا در [ بیمارستان شهیدکلانتری‌اندیمشڪ ] بالغ بر ⁶⁴بانو، شروع به شستن پوشاڪ کردند ..🍃 در این حین اتفاقات وحشتناڪے را ڪھ مےدیدند مانند قسمت‌هایـے از بدن شھدا و مجروحان ڪھ لا به لای لباس‌ها و پتوها پیدا مےشد را بازگو مےکنند ..💭 این ڪتاب مےتواند شما را درباره جنگ متحول کند و تاثیر بسازی در قلب و ذهن شما به یادگار بگذارد ..🖇 . . . فڪر خوب همراه با معرفےِ ڪتاب‌هاے خوب😁👇 ●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
0ABD7D31-AF48-4402-8504-6052996D4B8E.wav
478.2K
🔖•Γ دور از تو سالها . . . 📳🎧 😃🌱همــراه اول ⬅️ ارسال ڪد 66251 به شماره 8989 😍🌱ایراݩــسل⬅️ ارسال ڪد 448409 بہ شماره7575 😌🌱رایتــل⬅️ ارسال کد on4001192 بہ شماره 2030 . . آقای قاضے ما فقط یهـ آهنگ تیلفُونِ خاص مےخواستیم🙄👇 ◍📱Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• 🌙•°》 . . 🔹️ آیت‌الله خوشوقت ره : تصميم بگير! اگر تا به حال نماز شب نخوانده ای، خيلی به خودت ضرر زده ای. اگر می خواهی جلوی ضرر را بگيری، از امشب تصميم بگير و بلند شو. نيم ساعت بلند شو، كم كم درست می شود ان شاءالله... . می‌خوانمتـ به مهربانے ڪه خود مهربان ترینے😇 •°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
❊ ⟯ 🌿 وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا 👥 با مردم 😌 قشنگ حرف بزن! 💕 سورہ بقرہ،آیہ ۸۳ -اۍ کھ به هنگام درد، راحـتِ جانـے مَـرا..♡ ♥️⃢🍃' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °| . . سعے ڪنید پـزِ کتابــ‌هایی کہ خوانده‌اید را ندهیــــد به کتاب‌هایي که نخواندھ‌اید فڪر کنید..🛤💡 (ڪسے میدونه؛که میدونه نمیدونه..😶🧐) . . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ 🔑 ]•🍃 🙂 نمیشه بهش کرد چون می‌کنه ✋ اگه قول بده چی؟ 🙂 زیرقولش میزنه. ✋ اصلا بیا با خودش حرف بزن. 😔 وقتی حتی حرف میزنه میگه. چه حرفی باهاش بزنم اسرار نهفته را دریاب😉 🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• 🍃 •| وقتی خانومی تحت فشاره، حرف زدن با شوهرش را موهبتی بزرگ میدونه🤗 ولی اگر مردی تحت فشار و استرس باشه حرف زدن زنش را دخالت می‌دونه😬 زن دوست داره صحبت ڪنه و شوهرش را در آغوش بگیره💁‍♀ مثلا مرد دوست داره فوتبال ببینه.⚽️ در این مواقع از نظر زن ،مرد بی علاقه و سرده🤦‍♀ و برعڪس از نظر مرد،زن مزاحم و پرحرفه.🤦‍♂ این برداشت های مختلف،به خاطر انعڪاس ساختارهای مغزی متفاوت اونهاست.🧠 ❌اینڪه متوجه این تفاوت بشید،فشار را از وجود شما و شریڪ زندگیتون بر طرف می‌ڪنه و باعث میشه ڪه دیگه طرف مقابلتون را مورد انتقاد و قضاوت قرار ندین.💑 . . . در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️ 🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐚🍃 |• 💎•|➺ باربرے ڪه خدا مطیع او بود !♥️ خداﷻمیفرمایند : ﴿أنا مطیع من اَطاعنے﴾ (من‌مطیع‌ڪسیم‌ڪه‌از من‌اطاعت‌میڪنه) . . با ایمان، دلت را خانه تڪانے وُ زیبا ڪن ☺️👌 🐚🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• شنیــدن چنین جملاتے از زبون این فسقلیا و بااین ادبیات قشنگ دل آدمـو قلقلڪ میده😍 وجود چنین فرشته هایے توی هرخونـــه از اوجب واجبــاته☺️💚 پیشنهاد دانلــود📥 قبلش یه آب قند ڪنارتون بذارید ازشدت شیرین زبونیاشون غش نڪنید😉 . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدیــه هاے خدا هروقت وارد زندگیمون بشن خیــر و برڪت رو به زندگیمون میارن... جنین تموم حرفا و احساسات مادر رو متوجــه میشــه مراقب دل جنین کوچولومون باشیم ڪه دل آزرده‌ش نڪنیم.☺️💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🎐•| ✨ رزمنده‌ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده ڪامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن. ظھر بود و همه گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم برای استراحت. امام جماعت اونجا یڪ حاج آقای پیری بود که خیلی نماز رو ڪند مےخوند. رزمنده‌های خیلے زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع ڪردند. آنقدر ڪند نماز خواند ڪه رکعت اول فقط ۱۰ دقیقه‌ای طول ڪشید! وسطای رکعت دوم بود ڪه یکے از راننده‌ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججییییے جون مادرت بزن دنده دوووو😭😂 شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °| . ما‌ےِقلعـہ‌داریم توسینـہ‌هامون‌ بـہ‌نام دل تمام‌خوبیاو زشتی‌ها اومده‌براےتسخیردل تمام‌واجبات‌ومحرمات‌ اومده‌براے‌آبادانـےیاویرانـے دل این‌دل‌مامثل‌یـڪ‌اقیانوسـہ‌ پنج‌تارودخونـہ‌داره یکیش‌چشمِ! هرآنچـہ‌دیده‌بیند دل‌ڪندیاد بسازم‌خنجرےنیشش‌زِفولاد آقاخنجرنیش‌فولادوچیـڪارڪنم؟! زَنَم‌بردیده‌تادل‌گرددآزاد :)💛 . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⁉️ ◇ رفتہ بودم مسجد نمازم رو تموم کـرده بودم خیرھ شده بودم رو اون دسته ای که دیر رسیده بودن به نماز تا ببینم👀چه شڪلے نماز میخونن😐/: یکے از خانوما همه‌چی رو عربی خوند تا رسید به قنوت شروع ڪرد به فارسی دعـ🤲🏼ـا کردن🧐 گفتم مگه میشه؟!! آخه من اینهمه دعا داشتم و نمی‌تونستم به عربی تبدیلش ڪنم که ٺو قنوت بخونـم😢 همونجا سری به علامه گوگل زدم😏 آیا مے‌توانیم در قنوت نماز به زبان فارسے دعا ڪنیم؟ مقام معظم رهبرے و آیت‌الله العظمے بھجت (ره): دعا ڪردن به زبان فارسی در قنوت نماز مانعی ندارد و نماز را باطل نمےڪند.😃 ❗️(البته در نظر داشته باشید که بعضی از مراجع نظرشون متفاوته)❗️ جرعه‌اے از فنجانِ ایمان‌شناسے😋☕️ 📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_وششم 🍃 به محض اینکه
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند. آرام و قرار نداشتم و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود."مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. زهرا بانو کلافه شده بود. ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم الان کسی جواب نمیده مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. توی منا اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن... چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید. ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور... با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت: ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟ ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟ مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن. ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟ ــ دارم... قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی و هراسان بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند. غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت: ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه. زهرا بانو بلند شد و گفت: ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید" خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن" "خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟! مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا" ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_وهفتم 🍃 از صبح درگی
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود. کنار تلفن نشسته بودم و مدام تماس می گرفتم و ناامیدتر می شدم. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت. پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت. شوری اشک گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود. وقت اذان صبح بود. نای بلند شدن نداشتم. بغض داشتم و پاهایم سست بودند. لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم. سجاده ام را کنار تلفن پهن کردم. موبایلم هم کنار سجاده بود. عجب نمازی... قامت که بستم شانه هایم لرزید. با اشک و زجه نمازم را خواندم. سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم. آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم و نمی توانسنم سرم را از سجده بردارم. "خدایا... یا ارحم الراحمین. تو رو به عظمت کبریاییت قسم. تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا صالحم رو بهم برگردون. من خیلی نادون بودم ای خدا. من یه انسانم و در برابر حکمت و درایت تو خیلی ناچیزم... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار... من فقط برای ماموریت سوریه اش دعا می کردم. ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام..." سر سجاده خوابم برده بود... به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد. پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود. می دانستم کار سلماست. خانه ساکت بود. " یعنی کجا رفتن؟" بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم. هتل که جوابگو نبود. چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم. دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد. تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید. تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد. طولی نکشید که دوباره قطع شد با سلما تماس گرفتم. ــ الو سلما... سلام ــ سلام عزیزم خوبی؟ ــ کجایی تو دختر؟ پدرجون کجاست؟ ــ با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت. اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست. ان شاء الله بتونیم خبری بگیریم. پدرجون هم رفته امامزاده. گفت میرم دعا کنم... دلش خیلی گرفته بود. تو بهتره خونه بمونی. شاید کسی زنگ بزنه. جویای اخبار هم باش. الو... الو مهدیه؟! آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
📚🌱'' ⟩ برای وقتایے ڪه راه شیعه‌بودن رو گم مےڪنے، این ڪتاب ڪمڪ خوبیه 💚😉 . . فڪر خوب همراه با معرفےِ ڪتاب‌هاے خوب😁👇 ●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
5CF40716-89D3-4DA6-B197-3B08050BE4C2.wav
478.3K
🔖•Γ درس فراموش نشود . . . 📳🎧 😃🌱همــراه اول ⬅️ ارسال ڪد 98765 به شماره 8989 😍🌱ایراݩــسل⬅️ ارسال ڪد 4414480 بہ شماره7575 😌🌱رایتــل⬅️ ارسال کد 27565 بہ شماره 2030 🍃💞 . . آقای قاضے ما فقط یهـ آهنگ تیلفُونِ خاص مےخواستیم🙄👇 ◍📱Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• 🌙•°》 . ■ سختے ڪشیدن براے نمازشب ▪︎شیرین ترین عبادت آن است ڪه با سختے و زحمت همراه باشد؛ ▪︎چنان ڪہ گفتہ اند: اَفضَلُ الاَعمالِ اَحمَزُها؛ ▪︎با فضیلت ترین عمل ها، سخت ترین آنهاست. 📚همان، ج۶۷، ص۱۹۰ . می‌خوانمتـ به مهربانے ڪه خود مهربان ترینے😇 •°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❊ ⟯ ♥ بہ غیر من ڪسے 💪 ڪارتو راہ نمے ندازہ! 🌿 سورہ اسراء، آیہ ۲ -اۍ کھ به هنگام درد، راحـتِ جانـے مَـرا..♡ ♥️⃢🍃' Eitaa.com/Heiyat_Majazi