هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_هفدهم اسمش "امیر دوست محمدی" بود. رفیق فابریک محسن در د
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_هجدهم
محسن، میانه ای با مسابقات نداشت .
هیچ شاگردی را برای موفقیت در مسابقات تربیت نکرد. می دانست اگر مسابقات هدف بشوند،
دیگر نه قاری ساز بلکه قاری سوزند.
گاهی پیش می آمد که در محفلی ازش
می خواستند برای کم کردن روی دیگران بخواند. نمی خواند.
هرچه اصرار می کردند، نمی خواند.
قرائت در نگاهش یک جور پیامبری بود.
همیشه به آدم هایی فکر می کرد که
پای تلاوت او نشسته اند و دارند گوش می دهند.
آن ها دستگاه های شور و حجاز و ... را نمی شناختند.
اما قلب هایشان فرق صدای دل و صدای حنجره
را تشخیص می داد.
می خواست شاگردهایش به جای داوران بین المللی
به آن آدم ها فکر کنند.
به این که چطور قرآن بخوانند تا دل آنها به خدا نزدیک شود.
وقتی نیت قاری، جلب نظر داوران باشد،
نمی تواند به بالاتر از سقف مسابقات برود و با ارواح آدم ها رفیق بشود.
قبل از مسابقات بین المللی مالزی،
سیزده سال توی هیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود.
می خواست چنین نگاهی را در خودش تقویت کند.
وقتی تلاوتش در محافل تمام می شد
مثل بقیه نمی رفت به اتاق مخصوص قاریان.
همان بیرون می ایستاد.
مردم با اینکه او را از قبل نمی شناختند
به سمتش می آمدند. می بوسیدنش
و حال و احوال می کردند.
بعضی سوال قرآنی می کردند.
محسن مدت ها سرپا می ایستاد
و پاسخ می داد.
دانشگاه رضوی داخل حرم است.
سمت ِ بستِ طبرسی.
دانشجوها زمان های قرائتش را گرفته بودند
و خودشان را می رساندند به مجلسش.
بعد از قرائتش هم ولش نمی کردند.
پا به پایش در مسیر برگشت می آمدند.
مردم عادی به جواد گفته بودند:
نمی دونیم چی در قرائت برادرتون هست
که اینطور دل آدم رو می کـِشـه!.
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشهدا #قسمت_سی_ام بعضی از بچه ها از شهر های دور به عشق درس قرآن محسن
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_یکم
محسن قرار بود برود مکه؛ همین حج آخرش.
می خواست سجاد را در موسسه انوارالمصطفی، برای تدریس جایگزین خودش کند.
سجاد قبول نمی کرد.
می دانست نمی تواند در سطح محسن درس بدهد و شاگردهایش پسش می زنند.
محسن دست بردار نبود.
آخرش گفت :
_ حالا بیا سرکلاس بشین! شاید خوشت اومد!
سجاد نتوانست بیشتر از این، روی استادش را زمین بیاندازد. رفت و آخر ِ کلاس نشست و خوب به تدریس محسن دقت کرد.
خیلی از نکاتی که محسن می گفت را سجاد قبلا از خودش یاد گرفته بود.
اماکاری که سخت بود، رابطه محسن با بچه ها بود. این، کار هرکسی نبود.
محسن یک جور نشاط عمیق درونی داشت. این نشاط، ناخودآگاه از رفتارش سرریز می کرد.
معلوم نبود چه اتفاقی چه شعله ای
دل محسن را آنطور گرم کرده بود.
بچه ها جذب همین گرمای بی حساب می شدند.
محسن رفت به آخرین سفر حج زندگی اش.
سجاد از باب اطاعت از استاد رفت موسسه.
همان چیزی شد که اول فکرش را کرده بود.
کار سختی بود راضی نگه داشتن بچه هایی
که محسن سقف توقع شان را آن طور بالا برده بود.
هیچ کس جایگزین محسن نبود.
✍ ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_سی_و_یکم محسن قرار بود برود مکه؛ ه
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_دوم
هادی سال ها پیگیر اصول و فنون تلاوت بود.
در جلسات زیادی شرکت کرده بود. پیش اساتید مختلفی زانو زده بود.
ولی نتیجه، دلخواهش نبود.
داشت ناامید می شد که وقت تحویل سال، دلش به نسیم بهار زنده شد.
از خود امام رضا علیه السلام خواست آن سال گره از کارش باز کند.
هنوز یک ماه از درد و دلش با آقا نگذشته بود که پایش به خانه و جلسات محسن و مصطفی باز شد.
وقتی تست گرفتند، محسن فهمید هادی تمام این سال ها بیکار ننشسته و دستش پر است.
فقط باید با جدیت به دانسته هایش جهت می داد.
محسن انگار رفیق بیست ساله اش را دوباره پیدا کرده باشد هادی را پذیرفت.
هادی در دلش به انتخاب امام رضا علیه السلام
آفرین گفت و هرجمعه و شنبه مشتری علم و اخلاق محسن شد.
آن سال هادی شاهد اجابت عجیب دعایش بود.
در عرض یک سال چنان پیشرفت کرد
که وارد مسابقات شد و رتبه های خوبی آورد.
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼