هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیستم بعد از تماس با عاصف، یک ساعتی
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_یکم
عاصف خندش گرفت گفت:
_چشم. الان میرم بررسی میکنم.
+عاصف؟!
_جانم حاجی..
+حس ششم من و تجربه کاری من میگه این شماره برای همون دخترس. اما سیم کارت و به اسم یکی دیگه گرفته.. یعنی به اسم همین پیر زنه که تو میخندی بابتش. یه پیر زن بدبختی که نمیدونست با کی طرفه... بعدشم دختره دید هوا پسه سیم کارت و انداخت دور. یعنی شکسته و بعد رفته مسدودش کرده. طبیعتا یه رشوه ای داده به کارمند شرکت ایرانسل یا شاید هم مخابرات تا بدون حضور صاحب خط، مسدودش کنند. چون سیم کارت به اسم هرکی باشه خودش فقط میتونه بره مسدودش کنه.
_درسته.
+راستی تا یادم نرفته اینم در نظر داشته باش، حتما رصد کن ببین این پیرزنه مادربزرگ این دختر نباشه.. اگر باشه کارمون راه می افته.
_ اگر مادر بزرگ این دختره نباشه چی؟
+بازم همون دختره رو باید پیدا کنیم. کار ما نشد نداره، از طرفی شک ندارم که قطعا با عزتی در ارتباطه. شاید چندروزی گم و گور شده. اما مطمئنم به زودی سروکلش پیدا میشه.
_اون شب به بچه های کلانتری میگفت مسافره اینجا کسی رو نداره.. از این حرفا میزد.
+اینارو قبلا هم بهم گفتی.. عاصف تو یه کاری کن. همین الان فوری دو نفرو بزار برای مراقبت نامحسوس از افشین عزتی که کجا میره و با کیا هست، با چه کسانی نشست و برخواست داره. یکی رو بزار درب خونش، یکی هم باید همه جا باهاش باشه. از اداره گرفته تا هرجایی که در شبانه روز میره... میخوام 24 ساعته زیر چتر ما باشه. به نظرم علی و اُوِیس گزینه خوبی هستند.
_چشم.
عاصف رفت، منم نشستم گزارش کار شب قبل و خوندم.. چهل و پنج دقیقه بعد مجددا عاصف اومد.. از سرعت عمل عاصف خوشم می اومد. واقعا نیروی زرنگی بود.. نترس و شجاع و کار بلد و زیرک بود. هوش بالایی داشت.. یعنی یه کار بهش می دادی، سه تار کار جلوترش و هم حل میکرد.. مثل از اینجا به بعدش که گفتم هویت طرف و مشخص کن، رفت دو تار کار دیگه هم کنارش انجام داد.
عاصف عبدالزهرا اومد. گفت:
_حاجی این پیر زنه حدود بیست روز قبل فوت شده. اما یه کار دیگه هم کردم.
گفتم:
+چیکار کردی؟
_اسامی نوه این مرحومه رو از سیستم در آوردم. اون شب هم در کلانتری اسم و مشخصات این دخترو از بچه های کلانتری گرفتم.. اما متاسفانه مشخصاتش، بین اسامی نوه ها و فرزندان اون مرحومه که در این لیست ثبت شده، اصلا نیست.
+خب مگه نمیگی اون شب گفت مدارک ندارم؟
_درسته.
+پس حتما هویت جعلی از خودش داده.
_اما من یه کار دیگه ای هم کردم.
+میشنوم.
_عکس های نوه ها و بچه های متوفی رو هم از سیستم سرچ کردم ، ولی از این دختر خبری نبود.
+اون شب داخل کلانتری، از مشخصات خودش چی داد؟
_من که رسیدم کلانتری، وقتی رفتم بررسی کردم فهمیدم شناسنامه و کارت ملی همراه خودش نداره.. به بچه های انتظامی هم گفته بود که مسافرم و اومدم اقوامم و ببینم.. بچه های انتظامی ازش اسم و فامیلیش رو پرسیدن.
+چی گفت؟
_میگفت مهناز ایزد طلب هستم. رییس کلانتری بهش گفت مگه میشه هیچ مدرکی نداشته باشی؟ اونم جواب نمیداد.
چندلحظه ای سرم و انداختم پایین فکر کردم... بعد گفتم:
+عاصف جان، به بچه ها بگو خوب افشین عزتی رو زیر نظر بگیرن.. میخوام لحظه به لحظه بهم همه چیزارو گزارش بدن. نمیخوام چیزی از قلم بیفته.. خودتم بالای سرشون باش. میخوام حتی آب خوردن دکتر افشین عزتی بهم گزارش بشه.
_آقا عاکف چرا عزتی رو نمیاریم توجیه نمیکنیم؟ اصلا اومد یه دام باشه برای ترورش. بعدشم وظیفه ما اینه آدم ها رو آگاه کنیم که در دام نیفتند.. این و خود شما همیشه بهمون یاد دادید.
+فکر اونجاشم کردم. برای همین میگم بچه ها مراقب همه چیز باشن که یه وقت آسیبی به دکتر افشین عزتی وارد نشه. از طرفی هم بفهمیم کجای کاریم وَ طرف مقابلمون کیه و این وسط چی میخواد؟ باید بفهمیم چرا داره از ما فرار میکنه.
عاصف که داشت همینطور نگام میکرد از پشت میزم بلند شدم رفتم نشستم روی مبل. عاصف هم اومد نشست روبروم.. ادامه دادم گفتم:
+ببین عاصف، الان بحث اینه که اگر عزتی جاسوس یا نفوذی باشه، با این چیزایی که تو داری میگی فرق داره. ما نمیتونیم بریم آگاهش کنیم.
_چطور؟
+باید منتظر باشیم ببینیم واقعا میخواد جاسوسی کنه یا نه؟ ما هنوز سندی نداریم که دال بر این باشه که این آدم نفوذی و جاسوس هست یا نه. البته الآن عمدی یا سهوی بودنش هم یک معمای پیچیده ای هست که باید بازم صبر کنیم!!
_ آخر این صبر دونمون میترکه.
+اشکالی نداره.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیستم😌🌸🍃 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افت
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_بیست_و_یکم😌🌸🍃
به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم . نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران .
در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید .
منافقین خیلی حمله می کردند به او . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود .
من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد . از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم . بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. به من میگفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست .
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت . سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم . برایشان نامه می نوشت . میگفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم . مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام .
یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد.
ادامه دارد...💕😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_بیستم یک روز عمران از شمال زنگ زد. دعوتش کرد برای قرائت
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_بیست_و_یکم
رفته بود تانزانیا؛
یک کشور آفریقایی که بیشتر مردمش اهل سنت هستند.
در بزرگترین مسجد پایتخت تانزانیا،
برای گروه آنها مجلس تلاوت ترتیب داده بودند.
پارچه ترمه ای پهن شده بود جلوی جایگاه قاری ها.
همین که محسن شروع کرد به قرائت،
مردمی که از ظاهرشان پیدا بود وضع مالی خوبی دارند،
شروع کردند دسته دسته اسکناس روی سرش و توی ترمه ریختند.
تلاوت که تمام شد،
همه پول ها را ریختند وسط ترمه،
گوشه هایش را جمع کردند و دادند دست محسن.
محسن به خاطر احترام به رسوم آنها ترمه را قبول کرد.
حدود ده ـ دوازده میلیون تومانی می شد.
پایش را که از مسجد بیرون گذاشت
چشمش افتاد به بچه های لاغر
و پابرهنه آفریقایی که جلو در مسجد جمع شده بودند.
با آن مراسم پول ریزان فکر می کرد
مردم این شهر باید وضع و روزگار بهتری داشته باشند.
دلش به درد آمد. از همراهانش پرسید :
_ اینا چرا اینطوری ان؟!
یکی جواب داد :
_اینا ثروتمندانشون خیلی ثروتمند
و فقیرانشون خیلی فقیرند.
محسن برگشت داخل .
از رئیس برنامه خواست بیاید.
آن منظره را نشان داد.
پول ها را داد به رئیس و گفت :
_ شما از طرف من امین!
این پول رو خرج کفش و لباس این بچه ها بکنید.
رئیس نگاهی به بچه ها و نگاهی به محسن کرد :
_ اما این پول هدیه ست! متعلق به شماست!
محسن دستش را تکان داد و رفت...
✍ ادامه دارد
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_بیستم مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد.بخاری دیواری را
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_و_یکم
دلم هری ریخت.طلبه ی جوان مجرد بود! ولی به من چه؟! تا وقتی دخترهای مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او به من فکر میکرد؟! اصلا او را به من چه؟! سکوت سنگینی بینمان حاکم شد.فاطمه سیب پوست میکند ومن پوست خیار را ریز ریز میکردم.نیم نگاهی به فاطمه انداختم که لبخند خفیفی به لب داشت.من این حالت را میشناختم! او بعد از شنیدن نام آقای مهدوی حالتش تغییر کرد!! نکند فاطمه هم؟!!!!
یا از آن بدتر نکند یکی از گزینه های انتخابی اوباشد؟! اصلا چرا آقای مهدوی اونشب از بین اونهمه زن فاطمه رو صدا زد ومن را به او تحویل داد؟! نکنه بین آنها خبرهایی است؟! باید متوجه میشدم. با زرنگی پرسیدم:
-امم بنظرم یک دختر خوب ومناسب سراغ داشته باشم برای آقای مهدوی!
او چاقو را کنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم کرد.دیگر شکی نداشتم چیزی بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشد.
گفتم:-تو!!!
او با خنده ی محجوبی سرخ شد و در حالیکه به سیبش نگاه میکرد گفت:
-استغفرالله...چی مثل خانوم باجیا رفتار میکنی؟! ان شالله هرکی قسمتش میشه خوب باشه و مومن.من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم.
-این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالی لیاقت او رو نداشته باشی.؟! اتفاقن..
حرفم را با خنده ی محجوبی قطع کرد وگفت دیگه الان اذان میگن.کمکم میکنی برم دسشویی وضو بگیرم.؟
بلند شدم و به اتفاق به حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم زمستان چه زود از راه رسید.
آن شب کنار فاطمه نماز راخواندم و هرچه او و مادرش اصرار کردند برای شام بمانم قبول نکردم وخیلی سریع از او خداحافظی کردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فکر میکردم. به فاطمه.به آن طلبه که حالا میدانستم اسمش مهدویه.به نگاه عجیب فاطمه در زمان صحبت کردنش درباره او.به وضع عذاب آور فاطمه و به خودم و کامران که با تماسهای مکررش بعد ازحادثه ی امروزمجبورم کرد گوشیم را خاموش کنم.
هوا خیلی سرد بود و من لباسهایم کافی نبود.با قدمهای تند خودم را به میدان رساندم و به نور مسجد نگاه کردم.شاید آقای مهدوی را دوباره میدیدم. او نبود.ساعتم را نگاه کردم.بله! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.تلفنم را روشن کردم.به محض روشن شدن پیامکهای بیشماری از کامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میکرد که گوشی را بردارم تا بهم توضیح بده.بیچاره کامران! او خبرنداشت که رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبه دوباره هوایی شده بودم.در همین افکار بودم که کامران دوباره زنگ زد.مردد بودم که جواب بدم یاخیر.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو کرد و وقتی پاسخی نشنید گفت:
-میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنی.حق با تو بود.من اشتباه کردم.من نباید به هیچ کسی میگفتم حتی به اون ملا که ما رو نمی شناخت.اصلن تو بگو من چیکار کنم که منو ببخشی؟
چیزی برای گفتن نداشتم.لاجرم سکوت کردم.ادامه داد:
-عسل...!!! عسل خانوم.!! مگه قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینی؟ ! من جا رزرو کردم.تو روخدا بدقلقی نکن.میریم اونجا میشینیم صحبت میکنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونه هام بخدا.خواستم لب باز کنم چیزی بگویم که آن طلبه را دیدم که از یک سوپرمارکت بیرون آمد وبا چند بسته خرت وپرت به سمتم می آمد.
گوشی را بدون اینکه سخنی بگویم قطع کردم وآرام داخل کیفم گذاشتم .با زانوانی سست به سمتش رفتم .عحیب است .این دومین بار است که او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش کامران پشت خطم بود!!! خدایا حکمت این اتفاق چیست؟!خداروشکر بخاطر وضوی اجباری در خانه ی فاطمه آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه کند.دلم میخواست مرا بشناسد. البته نه بعنوان زنی که امروز در ستارخان دیده بود بلکه بعنوان زنی که دعوت به مسجدش کرد.هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست..
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz