هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_شصتم بعد از یه مدتی استیول
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_شصت_ویک
نشستم فکر کردم دیدم اگر بخوایم فقط تعقیب کنیم چیزی دستمون و نمیگیره. با بچه های داخل ایران ارتباط گرفتم و گفتم سوابق علمی و اخلاقی و خانوادگی و.... همه چیزه این استاد ایرانی رو برام بفرستید. اونها هم حدود دو سه ساعت بعد همه چیزو از طریق کلمات کدگزاری شده و فوق امنیتی سری به دست عامل ما در سفارت ایران و اون هم به دست من رسوند.
از850 و بچه هامون جدا شدم رفتم توی یه اتاق نشستم فکر کردم. توسل کردم و از خدا خواستم بخاطر حضرت زهرا کمکم کنه و تصمیم درست و قطعی بگیرم تا حیثیت کشورم و به فنا ندم. خون شهدامون پایمال نشه. اعتبار خودم زیر سوال نره. به لطف خدا به ذهنم رسید و با قاطعیت تصمیم گرفتم که باید این استاد ایرانی رو آگاهش کنیم چون وقت کمه.
باید بدونه که توی چه دامی داره میفته. از یه طرف 100 درصد اون تحت نظر تیم جاسوسی دشمن بود اونجا و برای ما ارتباط گرفتن باهاش سخت بود. باید خودم و جای یک مهماندار یا نظافت چی هتل میزدم و توی اتاقش نفوذ میکردم و یه گوشی و سیم کارت با یک خط معتبر که کنترل نشه بهش میدادم و براش توضیح میدادم.
ساعت حدود9شب بود و موقع شام. شامش وبهش دادند. کارمون اینجا گره خورد. معمولا دسر و نوشیدنی توی هر اتاقی بود. باید به عنوان نظافت ویژه اتاق برای مهمانان وارد عمل میشدم. به لطف خدا و با هزار استرس وارد شدم و موفق شدم در پوشش یک مهماندار نظافت چی هتل در بزنم و برم اتاقش. تونستم یه کمی اتاقش و نظافت کنم.
رفتم دستشویی رو مثلا تمیز کنم یه لحظه دیدم من و نگاه میکنه با تعجب، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم بهش اشاره زدم که بیا این سمت. اون اومد و گفتم نگران نباش. فقط خوب گوش کن چی میگم. همین الان هم خیلی جدی و عادی برخورد کن. شما زیر نظری و این گوشی که پشت سیفون دستشویی گذاشتم الان، بگیر ده دقیقه دیگه باهات تماس میگیریم.
من که رفتم میری لباست و میپوشی میای دستشویی گوشیت و میگیری و میری توی خیابون روبرویی که صدمتر بعد از کافی شاپ دست راستش یه پارک هست یه جای خلوت می مونی و بهت زنگ میزنم. طفلک داشت قالب تهی میکرد. مونده بود چی بگه. زبونش داشت بند می اومد.
منم الکی یه خرده حوله داخل دستشویی رو مرتب کردم و زدم بیرون بعدش.
فوری رفتم اتاق خودمون که محل استقرار من و 850 و... بود. خیس عرق شده بودم.
به 850 گفتم: خواهر محترم، این احتمالا دو سه دیقه دیگه میزنه میره بیرون و نمیدونه ما توی هتل مستقریم. تو فقط همراش برو داخل پارک و از دور این و به پا، و حواست باشه سوخت نری. چون امکان داره تیم رهگیری حریف اون و زیر نظر داشته باشه از حالا.
850 رفت داخل لابی منتظر موند تا اون بیاد بره و پشت سرش همراهش بره تعقیبش کنه و...
9 دیقه شده بود. یه تماس گرفتم با850 گفتم:
+کجایی؟
_داره میره سمت پارک و منم از این طرف خیابون دارم میرم.
+برو اونطرف خیابون و پشت سرش قرار بگیر فوری. چشم ازش بر نمیداری. هراتفاقی افتاد دست به اسلحه نمیشی. حتی اگر جون خودت در خطر باشه.
_چشم.
+ گوشی دستت باشه وارد پارک شدید بهم بگو.
همینطور گوشی دستش بود یه سی ثانیه گذشت: گفت:
_برادر عاکف، میتونید شروع کنید.
+حواست باشه850 که گمش نکنی.
قطع کردم و زنگ زدم به استاد ایرانی
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃