هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_شصت_ونهم اومدم پایین و دی
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_هفتاد
خودم هم رفتم سمت هتل.
متی هنوز داخل اتاقش توی هتل بود. بچه های نزدیک هتل و آماده باش دادم که اگر درگیری شد حواسشون باشه.
به عاصف گفتم میریم بالا برای دستگیری. وارد هتل شدیم و نیروهای هتل گفتن کجا؟؟؟ کارتم و نشون دادم و نامه قضایی رو هم نشون دادم. سه چهارتا از بچه هارو گذاشتیم توی لابی. به عاصف گفتم به بچه ها بسپر که حواسشون به تماس تلفنیِ کامندای هتل به داخل و بیرون باشه.
رفتیم بالا و درب اتاق متی رو زدم. درو که باز کرد گفتم:
+جناب متی؟؟!!
_من متی نیستم.
+ چرا اتفاقا شما هستی. ما نیروهای........ هستیم. شما مدتهاست در تور اطلاعاتی ما در داخل ایران و خارج از ایران هستید. شما بازداشتید.
رفت در و ببنده که محکم با لگد زدم به درو پرت شد عقب.
همزمان رفت اسلحش و از دور کمرش در بیاره که به سمت من و عاصف تیراندازی کنه، اسلحم و نشونه رفتم سمتش و شلیک کردم به کتفش و اسلحه از دستش افتاد پایین.
فوری بی سیم زدم آمبولانس بیاد. منتفلش کردند خونه امن سمت پونک.
همونجا درمان شد و چندوقت استراحت کرد.
بعد از یک هفته بازجویی ها شروع شد. گاهی اوقات عاصف هم با من توی بازجویی ها برای کمک به تکمیل پرونده حضور داشت. متی والوک خیلی زرنگتر از این حرفها بود که بخواد همه چیزو بگه. منتهی منم زرنگتر از اون. روزا میرفتم پیشش باهاش توی خونه میگفتم و غذا میخوردم و مینشستم پیشش باهاش حرف میزدم ، و بازجوییش میکردم.
یه روز بهش گفتم:
+قراره امروز زنده زنده بسوزونمت.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃