eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_ششم ولی نظر و دستورِ تشکیل
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] +باشه بریم. رفتیم توی ماشین؛ دیدم بهزاد یه خرده هی طفره میره و مِنُّ مِن میکنه و چیز خاصی نمیگه تا این که گفتم برو سر اصل مطلب برادر. گفت: _حاجی حقیقتش میخوام ازدواج کنم. گفتم خب به سلامتی ان شاءالله. چرا خجالت میکشی؟ دوساعته داری هی طفره میری!! دیدم بازم بهزاد مِنُّ مِن میکنه.. سیدرضا اومد سرحرف و باز کنه گفت: _حاجی حقیقتش... گفتم سید اجازه بده خود بهزاد بگه.. گفتم: +بگو بهزاد جان. میشنوم داداش. _حاجی حقیقتش..من چند باری که رفته بودم.. چجوری بگم، یعنی یه هویی شد. راستش و بخواید یه باری... اصلا ولش کن حاجی باشه بعدا... پیش شما استرس میگیرم. _ای بابا!!! مسخرمون کردید شما دوتا؟؟ بگو ببینم چی شده؟ _حاجی راستش، من از وقتی که پدرم به خاطر بیماری سرطان فوت شد، مسئولیت خانواده رو به گردن گرفتم. سنم اون موقع17 بود. الآن25 سال سنمه. خداروشکر داداشم تازه وارد دانشگاه شده و همزمان داره با یه شرکتی توی کارای طراحی دکور کار میکنه. منم اینجا هستم و یه حقوق دارم که برای مادرم و خواهرم خرج میکنم. خداروشکر مشکلی نداریم. چند وقت قبل خواهرم به لطف خدا با یه متخصص آنتی بیوتروریسم ازدواج کرد. گفتم: + به سلامتی.. خبر خوبی بود...راستی گفتی متخصص بیوتروریسم؟ از بچه های مرتبط با اینجاست؟ _ بله. سر بعضی پرونده ها ازش استفاده میکنیم. +خب بعدش... _عرضم به حضورتون که، چند وقت قبل حاج کاظم حالشون خیلی بد شد. سر یه پرونده ای هم درگیر بودیم همه. شماهم که سوریه بودید. وقتی نیستید کار حاجی می لَنگه انگار. نبودن شما و مریضی های حاجی،، مشکلات و سر پرونده قاچاق دختران فراری به کشورهای عربی بیشتر کرد. همه از بالا تحت فشار قرار داشتیم و طبیعتا این حساسیت ها و فشارها به حاج کاظم بیشتر وارد می شد که باید هرچه سریعتر این پرونده تکلیفش مشخص میشد. حاجی رو با سلام و صلوات به خاطر حال بدش میاوردن اینجا و بعد از چندساعتی دوباره باید میرفت خونه. بعد از چند روز کارو پیگیری های شبانه روزی حاج کاظم با مقام بالا مشورت کرد و گفت من نمی تونم دیگه ادامه بدم درحال حاضر. پرونده رو میدم به قائم مقام معاونت(یعنی معاون خودش) از بالا دستور اومد که به خاطر جنبه های اخلاقی و سیاسی و اطلاعاتی و ... که این پرونده داره، باید شخص حاج کاظم خودش ادامه بده. حاجی هم ناچار قبول کرد. فقط با مقامات بالاتر از خودش هماهنگ کرد که توی خونه می مونه. از اونجا رسیدگی به امور مربوطه رو ادامه میده و نمیتونه دم به ثانیه باهاشون توی جلسه باشه و... اولش موافقت نشد، ولی بعدا با یه سری حساسیت ها قبول کردند ولی بعدا حاجی رو یه مدتی منتقل کردند به خونه یِ امنِ 11 سمت بلوار پاسداران . حاجی تیمش و تشکیل داد و ماهم توی این تیم قرار گرفتیم. قبل از اینکه ما منتقل بشیم به خونه امن، روز ها من و سید رضا یه خرده بنابر درخواست حاج آقا، برای مرور پرونده زودتر از 6 نفر دیگه که از اعضای کادر عملیاتی بودند میرفتیم خونَش. راستش اونجا چندباری دختر حاج آقارو دیدم. (سیدرضا این مابین که بهزاد داشت تعریف میکرد زد زیرخنده) یه نگاه به سیدرضا کردم. جا خورد. گفتم: +خب بعدش... _راستش حاج عاکِف، من دختر حاج کاظم و دیدم چندباری. اونجاهم که بودیم گاهی اوقات برای پدرش داروهاش و که می آورد من میدیدمش. دختر خوبی به نظر می رسه. چجوری بگم. شرمنده ام.. ولی من مریم خانم و دوسش دارم. دختر با حیا و نجیبی هست. 👈 ادامه دارد.... بہ قلــم🖊: ... @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_ششم زنگ زدم به خانومم، چندتا بوق خورد
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] نور گوشیم و کم کرده بودم تا خاموش نشه و صرفه جویی در مصرف باطری حساب بشه. همزمان یه پیام از سیدعاصف عبدالزهرا اومد. داشتم پیام رو باز میکردم اما از شانس بد من گوشیم خاموش شد. بی سیم هم که به همرام نداشتم. از طرفی هم اگر بیسیم داشتم، بین مردم نمی شد جلب توجه کرد وَ نباید گاف میدادم. خیلی ذهنم مشغول شد. چون همزمان درگیر یه پرونده ای هم بودیم که باخودم گفتم شاید برای اون باشه. میخواستم گوشی رو بدم تا داخل همون رستوران شارژ کنن اما به صلاح نبود گوشی ساده ی کاریم و به دیگران بسپرم. مجبور بودم بیخیال بشم اما ذهنم درگیرش بود. چون پیامی هم که اومد، به گوشی کاریم بود. خلاصه شام و که خوردیم فورا رفتیم سمت خونه. وقتی رسیدیم جلوی درب آپارتمان فورا وسیله ها رو از داخل ماشین گرفتم تا ببرم بالا.. به خانومم گفتم بیاد بشینه پشت رُل تا خودش ماشین و بیاره درون پارکینگ. وقتی با آسانسور فورا اومدم بالا و رسیدم داخل خونه، اولین کاری که کردم گوشیم و زدم به شارژ. با خودم گفتم تا وقتی که شارژ میشه برم یه دوش آب گرمی بگیرم و بیام. بعد از استحمام وقتی اومدم اولین کاری که کردم خیلی فوری گوشیم و روشن کردم. روشن شد دیدم عاصف چهار بار پیام داده و طی این یک ساعت و نیم که گوشیم خاموش شده بود سه بار هم تماس گرفته. خالا دیگه یکی یکی پیام ها می اومد بالا. متن پیام ها... پیام اول: « ...!!؟؟ » نکته: پیام اول به این معنا بود که کار مهمی هست. موقعیت بهم بده تا باهات ارتباط بگیرم. پیام دوم پنج دقیقه بعد از پیام قبلی: « آقا عاکف سلام. یه خبری شده باید درجریان قرار بگیرید، اگر ممکنه وضعیتتون و بگید تا برسم خدمتتون. چون التماس دعای فوری هست و پشت چیز میز هم نمیشه..... به قول خودتون بععععلللله اووونطوریاست. » پیام سوم ، 9 دقیقه بعد: « آقا... » پیام چهارم ، 2 دقیقه بعد: « حاج عاکف، یه موضوع مهمی هست. » در همین حین که داشتم پیام چهارم رو میخوندم دیدم عاصف خودش زنگ زد.. فوری جواب دادم: +عاصف جان سلام. خوبی؟ بگو ببینم چی شده که چپ و راست پیام میدی زنگ میزنی. نگران شدم. _سلام.. آقا چرا خاموشی؟ +شارژ گوشیم تموم شد. _اگر ممکنه بگید کجایید برسم خدمتتون. یه موردی پیش اومده که باید شما در جریان قرار بگیری. +باشه داداش. من خونه ام. بیا اینجا. البته اگر نیازه من برگردم اداره. _نه میرسم خدمتتون، اونوقت اگر نیاز بود و صلاح دونستید باهم بر میگردیم اداره. +باشه.. بیا منتظرتم.. یاعلی. حدود 40 دقیقه بعد، عاصف زنگ زد به موبایلم. جواب دادم: +جانم عاصف. رسیدی؟ _رسیدم جلوی آپارتمانتون. بیام بالا، یا بیام درون لابی، یا میاید داخل ماشین؟ +فوری با آسانسور بیا بالا تا ببینم چی شده. _چشم. دکمه آیفون و زدم درو باز کردم. دو سه دقیقه بعد عاصف رسید جلوی درب واحدمون. فاطمه در و باز کرد، با عاصف سلام علیکی کرد، بعد راهنماییش کرد سمت اتاق کارم که در منزل شخصیمون داشتم. وارد اتاق کار شد... تا دیدیم همدیگرو، گفتم: « بیا بشین ببینم چی شده عاصف. » عاصف درو بست اومد نشست روی صندلی کوچیکی که کنار قفسه ی کتابام بود.. نفسی تازه کرد و شروع کرد به صحبت کردن، گفت: _عاکف جان خیلی مخلصیم. خوبی؟ +فدات شم داداش. خب، برو سر اصل مطلب. _راستش داشتم میرفتم جایی دنبال کارای شخصی خودم، همین که خواستم مانیتورم و خاموش کنم، دیدم کارتابل شخصیم چندتا دریافتی پیام داره. +خب،چی بوده؟ _چهارتا گزارش بود و یه خبر. فایل خبرو باز کردم دیدم خبری که اومده خیلی مهمه. برای همین گفتم چون که پشت تلفن نمیشه بهتون بگم، ترجیح دادم حضوری بیام شمارو درجریان بزارم. +میشنوم. _ظاهرا درون یکی از کافه ها درگیری شد، بعدشم کاشف به عمل اومده کسی که دعوا افتاده یکی از متخصصین هسته ای کشور هست. +متخصص در چه سطحی؟ _از دانشمندان اتمی ایران. +عجب !! خب خبر چطور به مارسیده؟ منبع کجاست. اصلا چقدر دقیق میتونه باشه؟ بررسی کردید؟ _خبر از بچه های نیروی انتظامی به ستاد رسیده و ستاد هم ارجاع داده به واحد ما تا در صورت لزوم رسیدگی کنیم. +بچه های انتظامی چی دیدن که بهمون خبر دادن؟ بعدشم موضوع شخصی باشه به ما ربطی نداره. درگیری و بزن بزن و دختربازی و اینا در حوزه کاری ما نیست داداش! خود نیروی انتظامی یا طرفین وظیفه دارن حل کنن. این مسائل که در حیطه وَ وظایف کاری ما تعریف نشده ! غیر از اینه عاصف خان؟ _نه درسته .. اما.. +اما چی؟ بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #بدون_تو_هرگز #قسمت_ششم اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون
[• 📚•] معیارهای سنج دختـرها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم.. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت.. غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود.. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید.. –به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی؛ با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم... انگار فتح الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت.. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که..نفسم بند اومد نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حاال که جوشیده بود و جا افتاده بود گریه ام گرفت خاک بر سرت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد ترس شدیدی به دلم افتادخدایا! حاالا‌ جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... –کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست... در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود... با بغض گفتم نه علی آقا برو بشین االان سفره رو می اندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد.. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون … –کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... –حالت خوبه؟ ... –آره، چطور مگه؟ ... –شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ... چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ... غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... –می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... –خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ... –مسخره ام می کنی؟ ... –نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ...قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره‌ .. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
📿🍃 🔸 وَ الْاَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلِحَةً لِلْعامَّةِ، وَ بِرَّ الْوالِدَینِ وِقایةً مِنَ السَّخَطِ، وَ صِلَةَ الْاَرْحامِ مَنْساءً فِی الْعُمْرِ وَ مَنْماةً لِلْعَدَدِ، وَ الْقِصاصَ حِقْناً لِلدِّماءِ، وَ الْوَفاءَ بِالنَّذْرِ تَعْریضاً لِلْمَغْفِرَةِ، وَ تَوْفِیةَ الْمَكائیلِ وَ الْمَوازینِ تَغْییراً لِلْبَخْسِ. وَ النَّهْی عَنْ شُرْبِ الْخَمْرِ تَنْزیهاً عَنِ الرِّجْسِ، وَ اجْتِنابَ الْقَذْفِ حِجاباً عَنِ اللَّـعْنَةِ، وَ تَرْكَ السِّرْقَةِ ایجاباً لِلْعِصْمَةِ، وَ حَرَّمَ اللَّـهُ الشِّرْكَ اِخْلاصاً لَهُ بِالرُّبوُبِیةِ. فَاتَّقُوا اللَّـهَ حَقَّ تُقاتِهِ، وَ لاتَمُوتُنَّ اِلاَّ وَ اَنْتُمْ مُسْلِمُونَ، وَ اَطیعُوا اللَّـهَ فیما اَمَرَكُمْ بِهِ وَ نَهاكُمْ عَنْهُ، فَاِنَّهُ اِنَّما یخْشَی اللَّـهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ. ثم قالت: 🔹 و امر به معروف را برای مصلحت جامعه، و نیکی به پدر و مادر را برای رهایی از غضب الهی، و صله ارحام را برای طولانی شدن عمر و افزایش جمعیت، و قصاص را وسیله حفظ خونها، و وفای به نذر را برای در معرض مغفرت الهی قرار گرفتن، و دقت در کیل و وزن را برای رفع کم‌فروشی مقرر فرمود. و نهی از شرابخواری را برای پاکیزگی از زشتی، و حرمت نسبت ناروا دادن را برای عدم دوری از رحمت الهی، و ترک دزدی را برای پاکدامنی قرار داد، و شرک را حرام کرد تا در یگانه‌پرستی خالص شوند. پس آنگونه که شایسته است از خدا بترسید، و از دنیا نروید جز آنکه مسلمان باشید، و خدا را در آنچه بدان امر کرده و از آن بازداشته اطاعت نمائید، همانا که فقط دانشمندان از خدا میترسند. آنگاه فرمود: 📿🍃 @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_ششم😌🌸🍃 قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم زن
[• 📚•] 😌🌸🍃 روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ، آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید . با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه . آنجا گفتند دکتر نیست ، نمی دانند کجاست . خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم . تعجب کرد ، انتظار دیدن مرا نداشت . بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود .   مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر . گفتم: نمی‌روم ، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد ، گفت: برو توی ماشین ! اینجا جنگ است ، باکسی هم شوخی ندارند ! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم . خوب نبود ، نه این که خوب نباشد ، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر ! وقتی من خواستم برگردم ، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم . من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم . به مصطفی گفتم: فکر می کردم شما خیلی با لطافتید ، تصورش را نمی کردم اینطور با من برخورد کنید . او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان ، جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست ، مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ، ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید. ادامه دارد...❣😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_ششم😍🍃 پدرم بعد از اون چند بار پرسید : "فرشته، منوچهر به تو
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 《منوچهر گل از گلش شکفت! پایش را گذاشت روي گاز و رفت، حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند فرشته خنده اش گرفت اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود. شاید خوشحال تر از خود او!! اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود! مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سروکله ي خواستگار پیدا میشد، می گفت: "دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم". فرشته این جور وقت ها می گفت: "ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!" و میزد روي شانه مادر که اخم هایش درهم بود و می خنداندش! هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و او کاري بلد نبود...》 حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ !!! آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد ! خودم رغبت نکردم بخورم! روز بعد گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!! قاه قاه می خندید و می گفت: "چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ". و واقعا می خورد...!! به من می گفت: "دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری" روزي که اومدن خواستگاري، پدرم گفت: "نمیدونی چه خبره مادر وپدر منوچهر اومدن خواستگاری تو !!". • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #خالڪوبے_ٺـا_شهادت🍃 #قسمـت_ششم🙃👇 نصفه‌شب‌ها مجبور می‌ڪردڪله‌پاچه بخوریم مجید در
【• 📚 •】 🍃 🙃👇 روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو می‌ڪندمجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند.  قهوه‌خانه‌ای ڪه به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند ڪه حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یڪ‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌ڪند ڪه حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من مرده‌ام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد ڪه برود. • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • ✍🏻شهـید مجـید قربانخانے... 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
【• 📚 •】 بسم رب الشهدا هفته ای یک بار مهمان ها توی طبقه بالای خانه جمع می شدند برای قرائت قرآن. محسن می رفت کنار بابا و برادر هایش می نشست و به تلاوت ها گوش می داد. کم کم به گوش جمع رسید که پسر کوچک آقای حاجی حسنی هم بلد است قرآن بخواند. یک شب، استاد ِ جلسه از محسن خواست که برود پشت بلندگو و تلاوت کند. محسن دلش هُـرّی ریخت. تا به حال توی هیچ جمعی تلاوت نکرده بود. سریع بلند شد و از پله ها رفت پایین. محسن آقا! جماعت منتظر تلاوت شما هستند! تشریف بیارین بالا! . تسلیم شد. پله ها را با تردید بالا رفت و اولین قرائت خودش را در جمع اجرا کرد. استاد، صورتش را بوسید و یک نوار قرآن بهش هدیه داد. روی نوار، عکس استاد مورد علاقه اش بود؛ شحات محمد انور. محسن پایش را که گذاشت طبقه پایین، دویید طرف مامان و جایزه اش را نشان داد. مامان پیشانی بلندش را بوسید. پرسید: اضطراب نداشتی؟ محسن بادی به غبغب انداخت: نه! نمیخوام اضطراب داشته باشم! ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی ✍اعظم عظیمی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_ششم توی خیابان شهیدعجب گل پشت مسجدم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• 📚 •】 سال1384 بودکه کادربسیج مسجدموسی ابن جعفر(ع) تغییرکرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم وقرارشد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم. دراین راه سید علی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی کمک بزرگی به ما کرد. مدتی از راه اندازی کانون فرهنگی گذشت یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم. به جلوی فلافل فروشی جوادین رسیدیم سید علی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد. این پسرک حدود16 سال داشت سریع بیرون آمد و حسابی مارا تحویل گرفت حجب وحیای خاصی داشت. متوجه شدم با سید علی خیلی رفیق است. سید هم چند روز بیشتر نبود که بخاطر خرید فلافل با این پسر آشنا شده بود. به نظر پسرخوبی می آمد. چند روز بعد این پسر به همراه ما به اردوی قم و جمکران امد. در آن سفر بود که احساس کردم این پسر روح بسیار پاکی دارد. اما کاملا مشخص بودکه درون خودش به دنبال یک گمشده میگردد. 🗣راوی:حجت السلام سمیعی ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
°﴿ ۩ ﴾ ‌° . . [مهد‌‌ے شنـ🌷ـاسے 7 ] 🦋\\ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ، ﻧﻪ ﻋﻘﻠﯽ،ﺑﻠﮑﻪ ﻭﻫﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ،ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ. \\💙 ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻋﯿﻨﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ، ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺠَﻮﯾﻢ،ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ اﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﻂ ﻋﻤﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ. 🦋‌\\ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﺎﺏ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺗﻄﺒﯿﻖ ﻋﻤﻠﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ،ﻗﺎﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﯿﻼ‌ﺕ ﺧﻮﺩ،ﻭﺭﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ،ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ. \\💙 ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺗﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ،ﻧﻮﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ. 🦋\\ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،ﺍﯾﻦ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ.ﻭﮔﺮ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. \\💙 ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺍﮔﺮ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻣﻄﻠﻘﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،"ﻋﺎﺭﻓﺎ ﺑﺤﻘﻪ" ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﺎﻡ هم ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ... . . °﴿🕊﴾°معرفت‌راه‌ومرامےست‌ڪه‌به‌هرڪس‌ندهند👇 °﴾💚﴿° Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_ششم در راه زنگ خورد. با بی حوصلگی جواب دادم: _بله؟! صد
°‌/• 💞 •/° او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت.. در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد. .ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم... عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش. هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم. اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد. ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت . دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم. اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!! شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم سرمو به عقب برگردوندم .و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو.. بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم . روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_ششم 🍃 فردای آن روز سلم
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم. اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب. حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا اوامرش را اطاعت کنم. نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند. چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد. به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود. صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم، گذاشتم. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود. ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم. ــ بشین دخترم... سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رودررو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت. مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید پدرم گفت: ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی... ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟! پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت: ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟ صورتم گل انداخت. نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!! ــ والا چی بگم؟؟!! سلما به فریادم رسید و گفت: ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن. پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم. "واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود" ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi