eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاه_هشتم اونا رفتند و من
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] اما یک سری مصاحبه هم داریم که بین 10 الی 15 نفر انجام میشه. و بعدش هم ما از بین اینا 4 الی 5 نفرو انتخاب میکنیم، باهاشون مصاحبه حضوری میکنیم توی تهران، و این 4 الی 5 نفری که توی مصاحبه دوم قبول شدند، 3 نفرشون و میبریم اسلواکی!!! من که داشتم میشنیدم تعجب کردم چرا اسلواکی؟؟!! مگه فرانسه نیستند اینا .؟!! همینطور داشتم گوش میکردم و فکر میکردم باخودم ، که والوک اسم یه سایت و که متعلق به شرکتش در اسوالکی بود و آورد. بهش گفت میتونی بری روی فلان سایت و تموم اطلاعات مربوط به شرکت مارو توی اون ببینی. متی والوک به شریفی گفت من میرم از ایران تا چند روز دیگه، منتهی تا دوماه دیگه باز بر میگردم ایران و مرحله دوم مصاحبه رو با شما انجام میدم. بلافاصله یه فلش بک زدم ببینم چی شده تا حالا. پس این شد، والوک تا حالا روی احمد و ... کار کرد و اونارو شناسایی کردو رفیق شد به بهونه کار و پول، و بعدش قراره باهاشون از روی اسکایپ در مرحله اول مصاحبه کنه، و بعدشم برای مرحله دوم بیاد ایران. این از این. متی والوک از ایران رفت. ماهم گذاشتیم بره. چون دیگه همه چیز توی دستمون بود. فقط منابع ما در فرانسه و چندتا کشور دیگه که این رفت و آمد داشت اون و زیر نظر میگرفتند و آمارش و می دادن به ما در ایران. این ما بین متی از اونور برای احمد و گاهی هم برای مصطفی ایمیل میزدو باهاشون ارتباط میگرفت. متی به احمد وعده های مالی و تحصیل در اروپا میداد. خیلی وعده های کلان و دهن پرکن. این مابین توی یکی از روزها مصاحبه ی اسکایپی رو از احمد گرفتند و احمد هم تونسته بود توی مصاحبشون برای مرحله اول امتیاز کافی رو بیاره و مرحله دومش معلوم نبود چه زمانی هست و باید دوباره متی می اومد ایران تا حضوری انجام بشه اون مرحله. تهران 17 آوریل 2017... ساعت 3 صبح بهم خبر دادند که تا چندساعت دیگه متی والوک وارد ایران میشه. فورا به بهزاد زنگ زدم گفتم تیمت و بسیج کن برید وارد فاز رهگیری بشید از دم فرودگاه. یه برسی هم بکن ببین هواپیماش کی میشینه و یکساعت قبلش اونجا مستقر بشید. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم رفتم اداره. توی دفترم نشستم دوباره همه چیز و آنالیز کردم از اول تا اینجا. هواپیمایی که متی والوک جزء مسافراش بود توی فرودگاه ایران نشست و به محض اینکه وارد سالن شد بچه ها شروع کردن به تعقیب و مراقبت. منم همزمان باهاشون در ارتباط بودم. متی با احمد تماس گرفت و بهش گفت من ایرانم. اومدم ببینمت. جالب اینجا بود به مصطفی زنگ نزد. توی یکی از هتل ها قرار گذاشتند،و ماهم طبق همون شیوه گذشته احمد و به گوشی ریز برای شنیدن حرفهای ما که بهش بگیم چی بپرسه و چی بگه و یک میکروفون مخفی توی لباسش مجهز کردیم تا بشنویم چه خبره. احمد رفت سر قرار، اونا همدیگرو دیدن. توی یکی از اتاق ها. بعد از سلام و احوالپرسی که منم داشتم میشنیدم همه چیز و به احمد یه تست هوش ریاضی داد. تستی که داد شکل های ریاضی بود و بهش گفت من میرم پایین هتل یه چرخی میزنم، و تو باید توی این بیست دقیقه وقتی که بهت دادم، اون و حل کنی. تا تو حل کنی من با مترجم میرم بیرون. اونا که رفتن به احمد گفتم: +حالت چطوره؟ آروم جوابم و بده. _ جناب عاکف این تست سخته. +عکسش و واسم بفرست. فورا عکسش و واسم فرستاد، گفتم: +شروع کن فوری حلش کن و هرجاهم مشکل داشتی کمکت میکنیم. فقط حواست باشه سوتی ندی. خلاصه توی اون بیست دقیقه حلش کرد و چندجایی هم من کمکش کردم توی حلش. درست سر بیست دقیقه، متی اومدبالا !!!!! ازش جواب تست و گرفت و تشکر کرد. بهش گفت من این جواب و میبرم اسلواکی، و در اسلواکی اینارو با کارفرمای شرکت درجریان میزارم، اگر شما یکی از انتخاب شده ها باشی، بهتون خبر میدم تا ویزا بگیری، و دعوت نامه میفرستیم براتون که بیاید اونجا. متی از ایران دوباره خارج شد و به اسلواکی رفت اینبار. چندتا از بچه های ما همراهش از ایران رفتن چون پرونده وارد فاز جدیدی شده بود. بچه هامون بهمون خبر دادند توی شناسایی و کارای اطلاعاتی که کردن توی اسلواکی، متوجه شدند متی والوک با استیو لوگانو در ارتباط هست. منتهی هرچی متی زنگ میزنه استیو لوگانو جوابش و نمیده. بعد از یه مدتی استیولوگانو خودش به متی والوک ایمیل میزنه که یه سایت جدید راه اندازی کن، با فلان عنوان که تا فاز جدید شناسایی سوژه ها کلید بخوره. یه چیزی رو هم بگم که شاید بگید چطوری متوجه میشدید اون ارتباطات و. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸 🍃 🌸 🍃 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجاه_هشتم هادي يك انسان بسيار عادي بود.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸 🍃 🌸 🍃 【• 📚 •】 هادي گفت: بايد براي خدا كاركرد، خدا خودش هواي ما را دارد. گفتم: اين درست، اما ... يادم هست آن روز منزل يكي از دوستانش بوديم. هادي بعد از صحبت من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد و گفت: هر طور صلاح ميداني مصرف كن به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد. خانه اي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهداري کند. او در يکي از اتاقهاي کوچک و محقر آن سکونت داشت. بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهيدستي که پولي ندارند را به آن خانه بياورد و در آنجا به آنها اسکان دهد. براي زائران غذا درست مي کرد. دربيشتر کارها کمک حالشان بود. اگر زائري هم نبود، به تهيدستان اطراف خانه سکونت مي داد و در هيچ حالي از کمک دادن دريغ نمي کرد. آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي جرئت نمي کرد در آن زندگي کند. بعد از شهادت هادي آن را به طلبه ي ديگري سپردند، اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد اربعين که نزديک مي شد هادي اتاقها را به زائران و مهمانان مي داد و خودش يک گوشه مي خوابيد. گاهي پتوي خودش را هم به آنها مي بخشيد. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمايشي بخوابد. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍✋ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼