هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_هفدهم + باشه. پس یه چند دق
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_هجدهم
من که دارم الان اینو تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک می خوره! دلم میخواد ببارم! حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم. از
مسئولین بی کفایت گله کردم پیشش. از اینکه چرا شهید نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم منو نمیرسونه و...
بگذریم!
ساعت، نزدیک 43:11 دقیقه بود. باید خودمو میرسوندم به پنجره ی فولاد نباید تأخیر میکردم.
اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکارمیکنند. یه لحظه سمت راستمو دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ده متری من ایستاده.
یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم.
رفتم و به فاطمه رسیدم.دیگه محافظا فاصله شونو حفظ میکردند. یکی 11 متری من بود و یکی هم از 211 متری اوضاع رو چک میکرد.
زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل.
خلاصه ده روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا!
بقیه ی مرخصیم از24 روز که چهار روزش مونده بود رو مشغول به مطالعه و رسیدن خدمت علماء و بعضی مراجع و خانواده ی شهدا و سر
زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و پیگیری مسائل روز بودم.
مرخصیم تموم شد.
2393/8/11 شنبه
اولین روز کاری.
رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم. یه خرده هم دیر رفته بودم اداره. تماس گرفتم با حق پرست )معاونت خارجی(
+ سالم حاج آقا، روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟
- سالم. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور!
+ خب من الان تکلیفم چیه؟
- شما رو برای جلسه ی مشترک معاونت ما، با واحد ضد جاسوسی خبرتون میکنم.
خداحافظی کردیم و چند دقیقه بعدش، شخصاً خودش تماس گرفت و گفت:
ساعت 33:9 دقیقه باش اتاقم!
خیلی روی وقت حساس بودم. اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟ 31:9
باید سه دقیقه ای خودمو از طبقه ی هشت میرسوندم طبقه ی 23.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_هشتم اون روز چند تا
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_نهم
حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت.
یه شب ساعت 9:00 شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تاموتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دوتا دیگه باموتور از پشت سر می اومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه.
گوشی و دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد:
+سلام خانم خوبی؟ کجایی؟
_سلام ممنونم عزیزم. به لطف شما خوبیم. یه خبر نباید از خانمت بگیری؟
+من که نمی تونم روزی ده بار زنگ بزنم عزیزدلم.
_کجایی؟
+شما کجایی خانمی؟
_خونه مامانم.
+آماده شو میام دنبالت بریم جایی.
_نمیای بالا؟ درست نیستااا آقایی. بیا دیگه. بزار پدر و مادرمم یه دل سیر ببینن تورو. همیشه دل تنگِ تو هستند.
+چشم. پس میام یه یک ساعت میشینیم و میریم بیرون.
_جون من محسن؟؟ کجا؟
+بهت میگم. خداحافظ.
زدم یه گوشه. دیدم تیم حفاظتم. در حدود 80 متر قبل از ماشینم ایستاد.نباید نزدیکم میشدند. برای اینکه هرلحظه امکان داشت اتفاقی بیفته و از اینکه دارم با محافظ کار میکنم لو برم. چون نظر سازمان این بود تیم ترورم دستگیر بشه تا به سرشبکه ها برسیم.
زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم:
+میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الآن در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید. چون امکان داره بیرون بریم برای شام.
محافظِ که اسمش حسین بود گفت:
_ «حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟»
+جای گرونی نیست.
خندیدو گفت: «میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه.»
گفتم رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم.
حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم. رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت. از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم.
پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_نهم حدود بیست و پنج
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_سی_ام
گفتم: نه ممنونم. باید برم.
به حسین پیام دادم گفتم میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.
خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم.
اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم:
+چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟
_هیچ چی .کجا میخوایم بریم حالا؟
+با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی.
_خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری.
+خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن.
_امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی.
+مخلصتم دختر حاج رضا.
حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم عین رابطه مادر دختر بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول.
زنگ زدم به مادرم.
+یا الله، سلام علیکم سردار.
به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند می شدم.
ادامه دادم:
+چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات.؟ صبح کارم داشتی؟
فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات.
_نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم.
+مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_ام گفتم: نه ممنونم. ب
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_سی_و_یکم
_میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم.
+ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم.
_داری رانندگی میکنی پسرم.
+بله مامان جان.
_خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا باگوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم.
+چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه. یاعلی
به فاطمه گفتم مامانم سلام رسونده و گفته دوستت داره.
فاطمه خندیدو گفت: «منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تاحالا بوده باشم.»
+هستی حتما.
باخنده گفت:
_محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟
+چطور؟
_من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الآن بهش زنگ میزنی؟
خندیدم و گفتم:
+یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟
_نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم.
دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء. رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا 10:30 شب بود. خلوت بود تقریبا. نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم.
ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند. توی دلم همش میگفتم: «کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند»
خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم. وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم شام خوردیم. جای خلوتی هم بود.
ساعت12:30 شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا. وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم.
یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی 3 ثانیه:
(سازمان سیا/ ترور/ موساد و...)
جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم. به فاطمه گفتم هیچ سوالی نمی پرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. هیچ چی نپرس. هیچ چی هم نگو بهشون.
فاطمه چشماش گِرد شده بود و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره 3طبقه پایین تر خونه همسایمون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد دیدم در خونمون باز شد یکی مسلح نشونه گرفته من و فورا با سر مثل یه گاو وحشی شاخ دار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنش و شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم..
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_دوم یه لحظه به دلم
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_سی_و_سوم
ایشون با اسلحه داشتن می اومدن سمت ما. تا خواستم به برادرا بیسیم بزنم، در ماشینو باز کردند، منم مجبورشدم شلیک کنم.
مات موندم. توی دلم گفتم این دو نفر بی ارتباط با تیم ترور من نیستند. هر دوتاشون با همن به احتمال قوی.
فوراً دستور دادم آمبولانس بیاد و مجروحی که نمیدونستیم کیه ولی خیلی خیلی مشکوک بود رو ببره به بیمارستانی که بچه های ما
توش مستقر بودن.
همسایه ها زنگ زدن پلیس اومد. فوراً با اداره مون هماهنگ کردم. جریانو توضیح دادم. گفتم به نیروی انتظامی بگید و نامه نگاری کنید
که دخالت نکنند و واگذار کنند به خودمون. فوراً از محل دور شن! حدود 01 دقیقه بعد خبر دادند که هماهنگه. نیروی انتظامی هم رفت.
چند تا از بچه های خودمون اومدن سر صحنه. من یه لحظه یاد فاطمه افتادم. بهشون گفتم من بر میگردم. رفتم پیش فاطمه که خونه
همسایمون بود. دیدم نشسته و حالش خوب نیست. خانمِ همسایمون پیشش بوده و بهش داشته آب قند میداده. رفتم پیشش گفتم بلند
شو بریم!
فوراً خانمای حفاظتو گفتم خانممو می برید خونه ی مادرم! از اونجا تکون نمیخوره مگر اینکه با خودم هماهنگ کنه و من با شما هماهنگ
کنم که چیکار کنید! و شما هم چشم بر نمی دارید از اونجا و کاری نمیکنید مگر با هماهنگی خودم! درگیر نمیشید با حریف اگر اومد
سمتتون! یه تیم سایه از برادرا براتون میزارم تا درگیری احتمالی رو اونها مدیریت کنند.
فاطمه گفت:
- میخوام کنارت بمونم.
بهش گفتم بلند شو بیا کارت دارم. رفتیم یه کنارتر ایستادیم و آروم بهش گفتم:
+ نمیشه فاطمه جان! برو خونه ی مادرم استراحت کن! اونجاهم هیچچی نگو! اگر پرسید چرا این وقت شب اومدی اینجا، اونم تنهایی، بگو
یکی از همکارای محسن منو رسوند. چون برای محسن کاری پیش اومد. نگو خونه اینطور شد.
به هر حال رفت. زنگ زدم به علی که توی خونه ی من مسلح منتظر بود.
گفتم: » چه خبر؟«
- حاجی وضعیت مثبته.
+ خدا رو شکر! درو ببند! دزدگیرو فعال کن بیا پایین!
زنگ زدم به حسین که روی پشت بام بود.
+ چه خبر حسین؟
_ حاجی خبر خاصی نیست. الحمدلله همه جا سرسبزه و درختا بادی رو احساس نمیکنن.
حرکت کردیم من و علی و حسین رفتیم بیمارستانی که بچه های ما اونجا بودند. رفتم دیدم سید عاصف عبدالزهرا اونجاست. به محض
رسیدن، گفتم خبر جدید میخوام عاصف!
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
مقدمه.
با عرض سلام و احترام خدمت شما مخاطبان محترم
این بار با #سری_دوم_مستند_داستانی_امنیتی_عاکف اومدم خدمتتون تا مثل گذشته « انتشار سری اول مستند داستانی امنیتی » طی مدتی شب ها رو در کنار هم باشیم.
هدفم از نوشتن این مطالب وَ نشر اون در فضای سایبری این هست که ضریب هوش امنیتی مردم محترم کشورم و مخاطبانم رو در حد توانم افزایش بدم، تا از اتفاقات مهمی که به صورت چراغ خاموش و زیر پوستی در این کشور داره می افته همه رو مطلع کنم.
هدفم این هست تا از خیانت ها و خدمات بگم. از رشادت ها و سختی های جوانان خادم این مملکت بگم که هیچ ادعایی ندارند، وابسته به هیچ جناحی نیستند، نامشان هم در هیچ کجای این عالم ثبت و ضبط نشده وَ فقط به فکر خدمت به ایران عزیز هستند.
اما بعد...
طی این دوسال اخیر، بخصوص پس از انتشار مستند داستانی امنیتی عاکف « سری اول_سری دوم » خیلی ها بدنبال دیدن عکس یا آدرس و نشونه ای از این حقیر بودند. حتی در اینستاگرام و ایتا و تلگرام خیمه گاه ولایت بابت این موضوع پیام میدادند "چرا از شما تصویر مشخصی وجود نداره!" که خداروشکر نتونستن بدست بیارن وَ تا ابد هم بدست نخواهند آورد.
به همین دلیل، بنا بر پیشنهاد یک دوست محترم و ارزشمند، برای اینکه کمی از حس کنجکاوی مخاطبان محترم کم کنم، خودم و اینطور براتون معرفی میکنم.
من عاکف سلیمانی هستم، سنم و دقیق نمیگم اما برای اینکه بدونید فقط میگم بین 30 تا 40 ! عاکف جوانی هست که دغدغه ی این مملکت و داره! مهم نیست در کجا خدمت میکنه! بعضیا تصورشون براین هست که عاکف سلیمانی نیروی وزارت اطلاعات هست، بعضی هم معتقدند عاکف یک مامور امنیتی در سازمان اطلاعات سپاه هست، بعضی هم معتقدند در نیروی قدس ( شاخه عملیات های برون مرزی سپاه ) کار میکنه! اما عاکف به همه یک جمله میگه:
« من یک بسیجی ساده هستم که حتی کارت فعالم رو نگرفتم...»
به نظرم مهم نیست عاکف، و عاکف ها در کجا وَ در چه نهادی خدمت میکنند!
تیکه کلام عاکف این هست که مهم اینه برای این مملکت و مردمش دغدغه داریم، وَ دوست داریم تا ابد این آرامش و امنیت برقرار باشه.
عاکف سلیمانی جوانی هست که قدش 195 هست، با موهای بلند و نسبتا لَخت، ریش های مشکی که لا به لای اون کمی هم چندتار سفید پیدا میشه، بخصوص قسمت حنک « چانه » ! اینم براتون بگم که یه نیروی امنیتی معمولا بخاطر فشارها و سختی کار زود شکسته میشه! بگذریم.
جونم براتون بگه که عاکف سلیمانی چهارشونه هست و دست های مردونه ای داره. عاکف چهره ای کاملا جدی داره ولی به وقتش هم میخنده. عاکف مژه های بلندی داره و ابروهای کشیده که به قول خودش گاهی در جمع دوستانش میگه « ابروی من شکل ذوالفقار امام علی هست!»
عاکف سلیمانی به شدت دلسوزه! حتی گاهی برای جاسوسی که در تورش قرار میگیره دعا میکنه تا سر به راه بشه.
از همه مهمتر، عاکف فرزندِ شهید هست. یعنی فرزند شهید حاج علی سلیمانی از چریک ها و بچه های اطلاعات و عملیات هشت سال دفاع مقدس که در کردستان ضربه هایی به بعثی های متجاوز و کوموله دموکرات ها و ضدانقلاب زد که هنوز هم که هنوز هست ازش کینه به دل دارند.
من فرزند شهید علی سلیمانی هستم که پا در جای پای پدرم گذاشتم و خون اون شهید بزرگوار در رگ های من جریان داره، وَ قسم خوردم به شیر پاک مادرم تا زمانی که زنده هستم از راه پدرم بر نگردم و برای مردمم، کشورم، ناموسم، وَ برای آب و خاک این مملکت تلاش کنم تا کسی بهش نگاه چپ نکنه.
به قول شاعر: گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب / گر پدر رفت تفنگ پدری هست هنوز.
این ها رو نوشتم تا وقتی مستند داستانی امنیتی عاکف و میخونید، راحت تصورم کنید و باهم بیگانه نباشیم تا بتونیم ارتباط خوبی داشته باشیم.
خب! میخوام کمی خودمونی تر براتون حرف بزنم. راستش دوست دارم در این بخش از مقدمه تشکر کنم از کسانی که به خیمه گاه ولایت کمک میکنند. از ادمین عزیزم با نام فاتح اسراییل، از عماد، از طراح و از خانوم محترمی که با نام جهادی دختر ایرانی فعالیت میکنند.
همچنین تشکر ویژه ای هم میکنم از خواهر محترم سرکار خانوم دکتر #پرستومروجی که برای بهتر نوشته شدن این مستند داستانی امنیتی، در راستای اهداف مشترک انقلابی دلسوزانه یاری رساندن تا مطالبی که تقدیم شما بزرگواران میشه، به نحو احسن باشه.
وَ کلام آخر اینکه:
اگر در این مستند داستانی امنیتی اشتباهاتی سهوی برای شما روئیت میشه، بگذارید به حساب این بنده ی حقیر.
ارادتمند: عاکف سلیمانی فروردین 98
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_مقدمه بسم الله الرحمن الرح
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_اول
بعد از اینکه پرونده پی ان دی « مربوط به پرتاب ماهواره و جلوگیری آمریکا و دولت ایران از آن » وَ درگیری با جک اندرسون در خاک ترکیه و دستگیری رفیقم که فرمانده تیم جاسوسی_تروریستی بود، یعنی عطا که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم خوندید، بعد از بسته شدن پروندش و دستگیری اعضای اون شبکه و...! مدتی رو درگیر مسائل بازجویی از اعضای اون شبکه بودم.
اما چندوقت بعد از طی شدن مراحل بازجویی از اون شبکه دستگیر شده، مقامات بالا بنابردلایلی نامعلوم من و از بازجویی کنار زدن و یه مرخصی اجباری یک هفته ای بهم دادن. تصمیم گرفتم برای استفاده از اون مرخصی به اتفاق همسرم عازم سفر تفریحی کیش بشم.
بعد از اینکه از اون سفر برگشتم یک پرونده ی پر و پیمون جدید بهم سپردند که 2 ماه درگیر عملیات های اطلاعاتی برون مرزی سمت یکی از کشورهای اروپایی شدم.
پس از به پایان رسیدن ماموریتم در اون کشور اروپایی، وقتی به خاک ایران بازگشتم متوجه شدم معاونت بخش ضدجاسوسی نهاد ما در یکی از ماموریت ها به شهادت رسیده. اگر خاطرتون باشه در سری دوم مستند داستانی براتون توضیح داده بودم که قرار بر این شد من و به بخش ضدجاسوسی منتقل کنند که من سخت مخالفت کردم.
علیرغم اینکه مقامات میدونستن من مخالف حضور در این واحد هستم، اما به دلیل اینکه معاونت بخش مذکور به شهادت رسیده بود، ریاست نهاد ما و حاج کاظم ( معاون کل ) بنده رو بعنوان معاونت واحد ضدجاسوسی به مدیر کل اون بخش پیشنهاد و معرفی کردند. بعد از یکسری جلسات و بررسی ها، منتقل شدم به واحد ضد نفوذ (جاسوسی) و ضدتروریسم ، تا ادامه ی خدمتم در این معاونت باشه.
مشکلات و کارهای من روز به روز بیشتر میشد، وَ با تحمیل سیستم بابت قبول کردن این پست جدید، همه چیز شد قوز بالا قوز. مسئولیت سنگینی بهم واگذار شده بود، چون این بخش از سیستم اطلاعاتی کشور حساسیت های بسیار ویژه ای داشت.
گاهی اوقات بخاطر فعالیت های زیاد، استرس های مفرط، مریضی و مشکلاتم دو چندان میشد. کسی در امور اطلاعاتی و امنیتی فعالیت کنه ولی هر ازگاهی مریض نشه باید گفت خیلی هنر کرده. یعنی جزء نامبر وان ها محسوب میشه.
در هر کشوری که باشید، مباحث امنیتی شوخی بردار نیست.. بخصوص این کشور .. یعنی کشور خودمون. یعنی ایران عزیزمون که حاصل خون چندصدهزار شهید از دفاع مقدس_شهدای ترور_مدافع حرم_امنیت و... هست که دشمن هر لحظه بدنبال یک حفره میگرده تا از مرزهای زمینی، دریایی، هوایی، نفوذ یا حمله کنه. اونوقت هست که رحم به هیچ کسی نمیکنه؛ حالا میخواد هرکسی از هر جناح و سلیقه ای باشه.
گاهی یک لحظه غفلت باعث میشه تا یک حکومت دچار شکست سیاسی _امنیتی بشه و چه بسا این شکست ها باعث میشه کشور هدف تا لبه ی پرتگاه بره و سقوط کنه.
واحد ضد نفوذ (جاسوسی) وَ ضد تروریسم نهادهای اطلاعاتی مثل وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه، بخش فوق العاده حساسیه، وَ اگر بخوام بگم این واحدها بیشترین و حساسترین کار کشورو دارن دروغ نگفتم و اغراق نکردم. چون مستقیم علیه دشمنان خارجی وَ عوامل اون ها در داخل پنجه در پنجه دارند مبارزه میکنند.
حدود یک ماه به طور شبانه روز مشغول مرور بعضی پرونده ها و رصد بعضی مسائل شدم. باید بعضی از تجارب و کارها و شیوه ها به من منتقل میشد. عین یک دولت که میاد جایگزین دولت قبلی میشه_ مسئول قبلی به مسئول بعدی یکسری آموزش و راهکار میده تا در یک بازه ی زمانی خاص شخص جدید به امور مسلط بشه که در روند مسیر سیستم خللی وارد نشه. اما اون بخشی که من میخواستم ادامه ی خدمت بدم، معاونتش به شهادت رسیده بود.
یک ماه میشد که از خواب و خوراک افتاده بودم. مستقیما زیرنظر مدیر کل بخش ضدجاسوسی در حال کسب تجربیات بودم. معمولا شب ها نمیرفتم خونه. یعنی میرفتم اما ساعت دو بامداد از اداره خارج میشدم و میرفتم خونه، ساعت 7 و نیم صبح مجددا بر میگشتم اداره.
پرونده هایی به دستم رسیده بود که حساسیت های ویژه ای داشت. بعضی مسئولین، بعضی آقازاده ها و همچنین بعضی کله گنده های این کشور رفتارها وَ عملکرد و سفرهای مشکوکی داشتند که باید پیگیری میشد.
از طرفی بعضی عناصر خارجی فعال در ایران وَ برخی از خبرنگاران کشورهای مختلف که در ایران مستقر بودند، وَ همچنین اکثر عوامل سفارت خانه ها در ایران نفوذی بودند و مشغول فعالیت های خاص که باید 24 ساعته رصد میشدن. همه ی این کسانی که ذکر کردم به دلیل یکسری اتفاقات در تور اطلاعاتی ما بودن و توسط بچه های ما رهگیری و کنترل میشدن.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃