°| #حرفاے_خودمـونے(245) 😊✋ |°
|•|قدمی پیش می رفت/👣/
••وبعد به عقب باز میگشت••↪️••
`\لختی می ایستاد👌●•°
•🌱•قدری خیمهرا نگاه°<👓>° می کرد.
ودوباره زیر عبایش را•••😔|
_{بارالها!💚}_
"😢"تو بگو حسین(ع)چه کند...💔؟!
نویسنده : #میم_سادات_هاشمی
.
.
.
••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾••
🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
[• #خانمےڪه_شماباشے👜•]
.
.
عِشق نہ تہ مےڪشد و نہ تمام مےشود .
بہ خیال آنڪہ نوبت بہ شما نمےرسد ، عقب میمانید ، سرخوُردھ میشوید ، سراغش نروید!
بگذارید عِشق با پاے خودش بیاید بنشیند وسط احوال خوبتان!😍👌
مثلِ مزه مزه ڪردن تلخےِ شڪلات داغ زمانے ڪہ در ایوان ڪافہ مورد علاقہ تان نشستہ اید و باران تق و تق بہ شیروانے اش میزند!
.
زمانے ڪہ رهایتان ڪرده اند ، موریانہ افتادھ بہ روحتان فرصت مناسبے براے پذیرایے از عِشق نیست!!
آدمے ڪہ احساس تنهایے میڪند ، بخشے از زندگے اش را شڪستھ روے اب مےبیند ، نمیتواند نیمہ خیالش را پیدا ڪند! جانِ زخمے بہ دنبال مسڪن میگردد نہ عشق! 😔
احساس وابستگے ، عاداتِ روزمرھ ، دالانے براے فرار از تنهایے ، تمامشان زود گذر است ڪہ مےتوانید در رفیقتان هم دنبالش بگردید! اگر همین حالا ڪہ این متن را میخوانید ، دلتنگے گلویتان را براے ڪسے ڪہ نیست فشار میدهد . اگر مشغول دست ڪشیدن روی عڪسهایش هستید و بہ خیالتان مفلوڪ و درمانده اید . هر احساسے ڪہ نسبت بہ آدم جدید بدود بہ جانتان عشق نیست! احساس پناه بردن است ...
نوعے نشان دادن خودتان بہ آدم قبلے ڪہ میتوانید بدون او هم زندگے ڪنید .😐 زندھ اید نفس میڪشید. در چنین روزهایے دندان روے جگرِ بےهوا پریدنتان بگذارید . صبر ڪنید ...
زمانے دست عشق را بگیرید ڪہ صبح ها انگیزھ ڪافے براے لبخند زدن داشتہ باشید. ازتنهایـے لذت میبرید ، با دوستانتان بہ سفر میروید . اعتماد بہ نفس دارید و قوے در ڪوچہ پس ڪوچہ های شهر قدم میزنید! اگر هیچ رویایے ، هدفے براے روزهاے بعد ، سالهاے دورتان ندارید و منتظر هستید ڪسے بیاید و برایتان رویا ببافد سخت در اشتباهید! عِشق تنها مهمانِ گلدانے میشود ڪہ خاڪش جان زندگے بخشیدن داشتہ باشد...باور ڪنید!😇
نویسنده:
#میم_سادات_هاشمی
[ ✅ڪپے متن بدون ذڪر نام نویسنده مورد رضایت نیست و شرعا حرام است...خود را مدیون نڪنید.]
.
.
یہ عالمہ نڪتہ ،جانمونے😍👇
[•👒•] @heiyat_majazi
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
[ یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی اَتَقَرَّبُ اِلَیکَ ]
نا اُمید نباش !
خودت را دوان دوان برسان
هیچ گاه برای فدا شدن دیر نیست ...
حتی اگر حسین ع در مسلخِ عِـشـق باشد !
#میم_سادات_هاشمے
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••]
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #قبله_من ⸣
پارت #دوم
ممنون عزیزم که داداشی رو بغل کردی.
حسنا لبخند بانمکی میزند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما!
بعد هم پایین دامنم را میکشد و ادامه میدهد: این چه نازه! خیلی خوشگل شدی!
لبهایم را غنچه و بافاصله برایش بوس میفرستم. حسین به پیراهنم چنگ میزند و پاهای کوچکش را درهوا تکان میدهد...
***
حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن برمی گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتررا بر میدارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میاندازم و ازخانه بیرون میروم. باد گرم ظهر به صورتم میخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی کوچک حیاط درفضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض میروم. صفحه ی اول دفتر را باز می کنم و لب حوض مینشینم. یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده. انبوهی از سوال در ذهنم میرقصد. متعجب دوباره دفتر را میبندم و درافکار غرق میشوم. اگر این برای یحیی است چرا به من نگفت؟ چرا اون جا گذاشته. اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه نکنه...نباید بخونمش. یا
شاید... باید حتما بخونمش؟! نفس عمیقی میکشم و صفحه ی اول را باز می کنم و
با نگاه کلمه به کلمه ر ادقیق می خوانم:
فصل اول: تو نوشت
" یامجیب یا مضطر "
یک تکرار
جهان بی عشق چیزی نیست به جز تکرار
گاهی باید برای گل زندگیت بنویسی
گل من،
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه کوتاه بود اما چقدر من کوتاهی ماندن را درکنارت دوست داشتم. یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم، اما میخواهم تو داستان این عشق را بنویسی بنویس گلم. خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ می خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود. دفتررا می بندم و با یک بغض خفیف سمت خانه بر میگردم. دفتر را به سینهام میچسبانم و سمت اتاق حسنا میروم. بغضم را قورت میدهم و آرام صدایش میکنم: حسنا؟ حسنا مامانی؟
قبل ازورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را باال میدهد.
_بعله ماما محیا؟
_قربون دختر شیرینم. یه چیز کوچولو میخوام!
_چی چی؟
_یکی از اون خودکار خوشگل رنگیهات. ازونا که قایمش کردی.
سرش را به نشانه ی فکرکردن، میخاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام
خریده؟
دلم خالی میشود.
_آره گل نازم.
_واسه چی میخوای؟ توهم میخوای نقاشی بکشی؟
لبخند میزنم
_نچ! میخوام یچیزایی بنویسم.
_اون چیزا خیلی زیاده؟
_چطو؟
_عآخه..
حرفش را میخورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو می زنم و باپشت دست
گونه اش
را لمس می کنم و می پرسم:
_چی شده خوشگلم؟
ِوخ تموم نشن.. عا...
من من می کند و می گوید: ا...آخه.. ی
_نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_نه! به بابا یحیی بگو اون بخره
#نویسنده: #میم_سادات_هاشمی
[⛔️] ڪپے تنهابا ذڪرمنبع و نام نویسنده موردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #قبله_من ⸣ پارت #دوم ممنون عزیزم که داداشی رو بغل کردی.
[ #قصه_دلبرے 📚••]
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #قبله_من ⸣
صفحهی #سوم
پلک هایم را روی هم فشار میدهم و می گویم: باشه.
ذوق زده بالا و پایین میمرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمیگردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی ازون چیزاهم بخره؟
_ازکدوما؟
اون صورتی که به موهام میزدی.. اونا!
_باشه عزیزم.
بسته خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانیاش را می بوسم. سمت اتاق خوابم میروم و در را میبندم. حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سرانگشت موهای طلاییاش را لمس میکنم. روی تختم میشینم و دفتر را
مقابلم باز میکنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بسمالله میگویم. شاید بامرور زندگیام دق کنم. اما مگر میشود به خواسته ات "نه" گفت؟!
به خط های دفتر خیره میشوم و زندگیاام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او... به خط های دفتر خیره میشوم و زندگیام را مثل یک فیلم ویدیوئـی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.
فصل اول: زندگی نوشت
پنجرهی ماشین را پایین میدهم و بایک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم میکشم. دستم را زیر نم آرام باران میگیرم و لبخند دل چسبی میزنم. به سمت راننده رو میکنم و چشمک ریزی میزنم. آیسان درحالیکه با یک دست فرمان را نگه داشته و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش میبرد، لبخند کجی میزند و میگوید: دلم برات میسوزه. خسته نمیشی ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب میدهم:
_اوف. خسته واسه یه دیقشه. همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه.
پک عمیقی به سیگار میزند و زیر چشمی به لبهایم نگاه می کند
_بپا با لبای جیگری نری خونه.
بی اراده دستم را روی لبهایم میکشم و بعد به دستم نگاه می کنم.
_هه! تاکی باید بترسم و آرایش کنم؟
_تا وختی که مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجون باشی
_آیسان تو درک نمیونی چقدر زندگی من با تو فرق داره. من صدبار گفتم که دوس دارم ازاد باشم. دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_خب چرا می ترسی؟ تو که باحرفات آمادشون کردی. یهو بدون چادر برو خونه. بذار حاج رضا ببینه دسته گلشو.
کلمهی دسته گل را غلیظ میگوید و پک بعدی را به سیگار میزند.
ازکیفم یک دستمال کاغذی بیرون میآورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک میکنم. موهای رها دربادم را به زیر روسری ام هل میدهم و باکلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا به من می اندازد وپقی زیرخنده میزند.
عصبی اخم می کنم و میگویم:
_کوفت! بروبه اون دوست پسر کذاییت بخند.
_به اون که می خندم. ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم. حاج خانوم!
_مرض!
ریز میخندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی که انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج و با دست به پیاده رو اشاره میکند و میگوید:
_بفرما! بپر پایین که دیرم شده.
گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب میدهم:
_خب حالا. بذار اون پسرهی میمون یکم بیشتر منتظر باشه.
_میمون که هس! ولی گنا داره.
درماشین را باز میکنم و پیاده میشوم
#نویسنده: #میم_سادات_هاشمی
[⛔️] ڪپے تنهابا ذڪرمنبع و نام نویسنده موردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi