هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_نهم کلید رو توی قفل چرخوندم. صحنه ای که دیدم ب
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتادم
کامران کنارم نشسته بود.
_عسل؟؟!!!
با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم..قسمت میدم برو..چرا دست از سرمن برنمیداری.بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!!
کامران لبخند تلخی زد:اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فک میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم.
گفتم:من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه.فقط التماست میکنم دست از سر من بردار.
کامران بغصش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت:چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست.واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟
سکوت کرد.
پشت هم آب دهانش رو قورت میداد.شاید هم بغضش بود که فرو میخورد!
_اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم.جمله ی آخرت جوابمو داد.با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خستست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خستست.!!
من در این مدت با خیلی دخترها بودم..ولی..ولی عسل در تو یک چیزی هست که..
تو حرفش پریدم:اینا رو قبلنم هم گفته بودی..
کامراااان، چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته ام!! دیگه نمیخوام تو این روابط باشم.میدونم برات مسخره میاد.میدونم تو هم مثل نسیم مسخرم میکنی..ولی کامران من..من دیگه نمیخوام گناه کنم!
کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت:میدونم ..میدونم..اصلا حرفهات مسخره نیست.
من با ناباوری نگاهش کردم.میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه.
او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود.
پرسیدم:واقعا ..تو..برات مسخره نیست؟
برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد:نه...اصلا
حسابی گیج شده بودم.
او گفت:منم از این شرایط خسته شدم.میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه.من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و...
آه عمیقی کشید و گفت:میخوام از این به بعد محرم هم بشیم.
فکم پایین افتاد.چشمام گرد شد.
او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت:من با خونوادم صحبت کردم.اونا حرفی ندارن.فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم.
به لکنت افتاده بودم.
گفتم: اممم...حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم.
کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد.
_چرا این فکر ومیکنی.! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند.فقط سرگرم کننده بودند.الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم.دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم...
حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم .چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون نداشتم!!
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم.با چادر احساس آرامش داشتم.ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟
او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم.
با صدای آرومتری گفت:عسل..تو حرف حسابت چیه؟
به سمتش چرخیدم و گفتم:من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم.تو یا خیلی احساساتی واحمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟
_خب شما بگو چرا باید نکنه؟
کلافه و سردرگم گفتم:
_معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشته م ..نه از..
وسط حرفم پرید ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت:گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارات و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه..همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه...
گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه..من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم..ببخشید رک میگم. .دست هر خری به تنش نخورده باشه. .
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
《 #وقت_بندگے🌙 》
✨ نماز شب اࢪاده و عزم مے خواهد. خواستن تنها كافے نيست، بايد با تصميم جدے خوابيد.
⚡️ضعفِ اࢪاده جزء مهمترين عوامل محروم ماندن از نماز شــب و سحࢪخيزے مے باشد. بايد با اين ضعف و سستے اࢪاده مبارزه كرد.
🌼 امام علے(علیه السّلام) مے فࢪمايند: «ضادّوا التوانى بالعزم؛ بہ وسيله عزم، با سستے مباࢪزه كنيد»
🌸تفكࢪ دࢪ اهميت نماز شـــب و خواندن دعاهاے قبل از خواب، بࢪاے تقويت اࢪاده و عزم مفيدند.
‼️ دࢪ هࢪ صوࢪت، اگࢪ گاهے موفق بہ نماز شـــــب نشديد، قضاے آن ࢪا بہ جا آوࢪيد.
📀 لوح فشࢪده پࢪسمان، نهاد نمايندگے مقام معظم رهبࢪے دࢪ دانشگاه ها، كد: ۵/۱۰۰۱۰۵۴۵۵
#نماز_شـــــب
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
سَلْ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَمْ آتَيْنَاهُمْ مِنْ آيَةٍ
بَيِّنَةٍ ۗ وَمَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا
جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ
از بنی اسرائیل بپرس: چه بسیار نشانه
های روشن به آنان عطا کردیم، و هرکس
نعمتِ [هدایت] خدا را پس از آنکه به او
رسید، تبدیل [به کفر] کند، [بداند] که
یقیناً خدا سخت کیفر است. 👌
سوره 👈 بقره
آیه 👈 ۲۱۱
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 55 دستگاه امتحان 🔶 گاهی ممکنه که انسان یه کار خوبی
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 56
☢️ یا مثلا مردم ما در انتخابات سال 84 با نیت درست پای صندوق های رای اومدن و فرد مناسبی رو برای "ریاست جمهوری" انتخاب کردند.
اما بعدها این فرد دچار انحرافاتی شد و خرابکاری هایی رو کرد که همچنان هم ادامه داره.
❇️ در این جا با اینکه نیت و عمل درست بوده ولی #نتیجه نهاییش خوب نبوده. این اتفاق حتما طبق خواست و برنامه دستگاه امتحان رقم خورده.
⭕️ بنابراین هیچ کسی نباید بگه چون فلانی که مثلا حزب الهی و انقلابی بود و خراب از آب دراومد پس دیگه ما به افراد انقلابی رای نمیدیم!
این نشون دهنده عدم درک دستگاه امتحان هست.
🔸 هم در امتحانات اجتماعی و هم در امتحانات فردی باید به این موضوع دقت کرد که "نباید به موفقیت یا شکست ظاهری در دنیا اهمیت داد".
🔵 بر عکس این هم هست. یعنی گاهی وقت ها یه نفر با نیت بد یه عمل بدی رو انجام میده و اتفاقا نتیجه خوبی هم میگیره و موفق میشه!
اینم بخشی از دستگاه امتحان هست...
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
✨••امام صادق علیه السلام:
🌻«عمل خالص عملیست که نخواهے برای آن عمل از طرف هیچ کس غیر
از خداے بزرگ ستایش شوے.»🍃
📘اصول کافے،باب الاخلاص،جلد۲
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
°! #مغزبانـے😎 ¡°
🔴 پرواز جنگنده F-۳۵ در آسمان ایران کذب است
🔹 نیمه شب گذشته شنیده شدن صدای آژیر خطر در یکی از مناطق غرب تهران و همزمان پرواز مشکوک یک فروند هواپیمای مسافربری متعلق به خطوط هوایی ترکیه، در فضای عمومی خبرساز شد.
🔹 یک مقام آگاه در نیروهای مسلح شایعه ورود جنگندههای اسرائیلی در آسمان کشور را تکذیب کرد و گفت ماجرای دیشب هیچ ارتباطی با تهدیدات هوایی که منجر به فعال شدن سیستم پدافند هوایی کشور شود، نداشته است.
.
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
✌️🏿°¡ جوان حزب اللهے بصیر باشیمـ 👇
📡°! Eitaa.com/Heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• هر چقدر هم خوب هستی،
هر که را دیدی بگو این از من بهتر است.
حتی معتادی را هم در کوچه دیدی،
بگو شاید او عاقبت به خیر شود و من بدبخت..!
#پناهببریمبهخدا :)
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
[هیچـوقت..؛
دࢪسـت ࢪفتن ࢪو
فداۍِ ࢪسـیدن نڪن! ツ]
#شهید_چمران
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
بی تو زندگی برام عادت میشه
تاهمیشه دیدنت حسرت میشه 🌱
#سید_مجید_بنی_فاطمه
#فوق_العاده_زیبا👌👌
#مهرت_اجازه_داد_که_مادر_بخوانمت
#یازهرا_سلام_الله_علیها
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سؤال:
اگر هنگام #نماز_جماعت از امام، عقب و یا جلو بیفتیم، نماز به جماعت صحیح است یا خیر؟
✅ جواب:
#مأموم بايد افعال نماز را با امام يا كمى ديرتر از امام به جاى آورد و اگر عمداً از #امام_جماعت پيش افتد يا مدتى پس از او به جاى آورد، نمازش به فرادا صحیح بوده ولی جماعت محسوب نمی شود.
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفتادم کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التم
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_یکم
خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!!
او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده!
میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم..
بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!!
نسیم از اون سمت بلند صدازد:وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!!
کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:خیلی رومخه این دوستت!!!
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم.
با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد.
در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد.
با التماس وملاطفت گفتم:کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم.
کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:_ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم.
بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم.
داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی.
من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی!
با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم..
او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد.
_عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض
بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم:کامران خواهش میکنم پسش بگیر.شایدمن نتونم بهت برگردونم.
او با لبخند مهربونی گفت:فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند!
بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش.
نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟
اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟!
اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه.
نسیم دوباره مزه پرونی کرد:اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم!
کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد.
سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم.
نسیم از اون ور صدا زد : منتظر کسی بودی.؟
خدایا حالا باید چیکار میکردم؟
کامران سرجاش ایستاد و پرسید:مهمون براتون اومد؟
با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟
مسعود با بی تفاوتی گفت:خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟
نسیم با لحنی موزیانه گفت:بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی!
حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم.
از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!!
مسعود پرسید:حالا مهمونت خانومه یا آقا؟
کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت.
نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:الان معلوم میشه عزیزم!!!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_یکم خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_دوم
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!
_بله؟؟.....شما؟؟....بله درسته بفرمایید بالا
من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو
نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!!
داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم ..
درمانده و مستاصل به او نگاه کردم.
_نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!!
اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست!
گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی!
دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.
فاطمه پشت در بود.
دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟
کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! !
کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده!
کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه.
در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!!
کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد.
_هه!! حیف که مهمون پشت دره!!
زتگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت
فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت:
من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم.
مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه.
نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند.
و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار
اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود.
تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!
با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم:
_بخدا نمیدونستم اینا پشت درند..
وناله ای سردادم نشستم!
تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت.
_سادات..عسل سادات..چت شد؟؟
خاک به سرم. .خیس عرق شدی
اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت
آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم..
فاطمه چشمانش خیس شدند.
_چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم.
او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت.
وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه.
کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری!
او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
《 #وقت_بندگے🌙 》
کسے کہ بہ خواندن نماز شــــب موفق می شود اگࢪ بتواند آن ࢪا بہ نافلہ و نماز صبح وصل کند که نماز صبح دࢪ اول وقت خوانده شود، بسیاࢪ به جا خواهد بود
و مستحب است که پس از نماز صبح، مشغول دعا و تعقیبات شود کہ ࢪوزے و فࢪاخے آن بسیاࢪ مؤثࢪ است
و دࢪ صورت امکان از خواب بین الطلوعین پࢪهیز کند؛ زیࢪا کࢪاهت داࢪد.
📚منب؏:نماز شب، معࢪاج شب زنده داࢪان
نویسنده: عباس رحیمے
#نماز_شـــــب
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ كُبِتُوا كَمَا
كُبِتَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَقَدْ أَنْزَلْنَا آيَاتٍ
بَيِّنَاتٍ وَلِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ مُهِينٌ
بى گمان كسانى كه با خدا و فرستاده او
مخالفت مى كنند ذليل خواهند شد
همانگونه كه آنان كه پيش از ايشان
بودند ذليل شدند و به راستى آيات
روشن [خود] را فرستاده ايم و كافران
را عذابى خفت آور خواهد بود
سوره 👈 مجادله
آیه 👈 5
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 56 ☢️ یا مثلا مردم ما در انتخابات سال 84 با نیت درست
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 57
🔶 گفته شد که گاهی ممکنه دستگاه امتحان اجازه بده که یه نفر با روش غلط به یه نتیجه خیلی خوب برسه.
☢️ مثلا ممکنه که شما توی دانشگاه باشید و یه همکلاسی غیر مذهبی و حتی ضد دین داشته باشید که اتفاقا درسش هم خیلی خوبه! اتفاقا خیلی هم قدرت ارتباط با دیگرانش عالیه. ثروت و امکانات رفاهی هم که درجه یک!
💢 از طرفی ممکنه همزمان یه همکلاسی دیگه داشته باشید که خیلی آدم مذهبی و متدینی هست ولی درساش ضعیف هست و گاهی به خاطر فقر یا چهره نازیباش بهش بی احترامی میشه!
⭕️ آدمی که اتفاقات دنیا رو امتحانی ندونه ممکنه پیش خودش فکر کنه که اگه آدم دین رو کنار بذاره موفق تر زندگی میکنه!
☢️ و اتفاقا خدا در طول زندگی از این موارد به فراوانی پیش میاره "تا آدم هایی که عمیقا دینداری نمیکنند کنار برن و فقط دینداران خالص باقی بمونند..."
از این مدل رفتارهای خدا به فراوانی میتونید در اطرافتون ببینید.
🔹 خداوند اصلا دوست نداره که آدم ها همینجوری الکی سراغ دین بیان... میخواد هر کسی توی دین میاد خالص باشه...
آیا در اطرافتون به این موضوع دقت کردید؟
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
[• #ایرانےشو✌️ •]
مقام چهارم در تولید
داروهای بیو تکنولوژیك؟!😳
بله..پس چی فکر کردی!😌
ایران از نظر تولید داروهای بیو
تکنولوژیك در منطقه جایگاه
چهارم و در جهان جایگاه
یازدهم قرار داره😎👏
تااااززشمممم. . .
داروهای بیو تکنولوژیك،داروهای
گرونے هستن که مسائل زیستے
رو در نظر مےگیرن و عوارض
جانبےکمترۍ هم دارن😍
\🤔 #کجاۍڪاریممــا؟!
/🇮🇷 #دستاوردهاےیكانقلاب(:
وقتشھ ڪھ بھ ایرانے
بودنت افتخار ڪنے😉👇
°•√ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• اگر یڪ مذهبـے
مبارزه با #نفس نڪند؛
ممکن است جنایتهایے بکند
که از کفاࢪ هم بر نمےآید...🚶🏻♂
#استاد_پناهیان
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• اگه دو چیز رو رعایت ڪنے
خدا #شهادت را نصیبتـ میکنه؛
یڪی پُرتلاش باش👊🏻
دوم مُخلِص|✨
این دو رو درستـ انجام بدے
خدا شهادٺ رو هم نصیبت میکنه..🌿
(🦋) #شهیدصالحصالحے
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
YEKNET.IR - allah_allah.mp3
860.2K
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
الله الله الله ، لا اله الا الله✊
#دهه_فجر✌️
#بسیار_دلنشین👌
#بمناسبت_ایام_دهه_فجر🇮🇷
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سوال :
دختری در بیرون از منزل چادری است و حجاب کامل دارد اما در داخل منزل و در مقابل نامحرمهای فامیل لباسهایی میپوشد که حجابش کامل نیست یا حجم بدنش مشخص است. حکم این کار چیست و آیا تفاوتی بین نامحرمهای فامیل و غریبه وجود دارد؟🤔
جواب:
تفاوتی بین نامحرمها وجود ندارد و نامحرم نامحرم است؛ ممکن است در معاشرت مسائلی وجود داشته باشد؛ مثلاً اینکه یک خانم وقتی شوهر خواهرش به منزلشان میآید، با حفظ حجاب کامل، با او سر یک سفره مینشیند و غذا میخورد، اما با نامحرم غریبه سر یک سفره نمینشیند. اما اینکه آیا محرم و نامحرم درجهبندی دارد و یکی بیشتر نامحرم است آن یکی کمتر، خیر.☺️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
اولیـنتلفنبـےسیـمتوسطخدا
اختراعشدوخداوندنامِدعاروبراشانتخابکرد !'
ھیچوقتسیگنالشنمیرهولازمنیست
دوبارهشارژشکنـے : )
- خداجانمونخیلیحواسشبهـبندههاشه' 🌱
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_دوم نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_سوم
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه..
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود:
_خب.؟؟
_هیچی ..فقط همین!!
باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا...
مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!!
من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!
به ناچارسکوت کردم.
چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
فاطمه دنبالم اومد.
_چه خونه ی نقلی و خشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!
کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون..
او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.
خجالت کشیدم.
پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!!
خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
_تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟
او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.!
در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!
گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!
گفت:
خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدرقشنگ حرف میزد .
گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
_اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه!
او لبخند دلنشینی زد:
_راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. .
_بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_سوم فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم!
نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم.
فاطمه بی مقدمه پرسید:خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟
دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟
او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه!
کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد.
_یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟
دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم:
_اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟
فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت:چرا باور نکردی؟
دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه!
فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد.
جوابم رو از سکوتش گرفتم.
پرسیدم:چرا خودت رو به خواب زدی؟
آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید.
_برای اینکه عزت نفست برام مهم بود..
من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم!
دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم
_اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!!
چشمهام پراز اشک شد :
فاطمه...تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟
او میان خنده وگریه گیر افتاد و با حسرت گفت: کاش اینطور که تو میگی باشم!
سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود.
پرسیدم:یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟
او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه.
من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته..مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی
لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم
_فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه'
باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم قرص تر شد.
_اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی! رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم:
خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود!
او گفت:دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد.
من با ناراحتی گفتم:نه...من فقط از رقی بدم میاد!
فاطمه با خوشحال گفت:باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات صدات میکنم.
بعد از کمی مکث گفت:خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟
هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود.
گله مند گفتم:من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم.
او با تعجب گفت:یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟
_هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه.
او با ناراحتی گفت:متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست.اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz