eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
975 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصویری🏴 سالروز شهادت امام موسی بن جعفر ع تسلیت به همه مومنین💔😭 التماس دعای فرج
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 هوووف، خسته شدم دیگه ، دو ساعته یک سره نشستم پای طراحی ، اوووم ولی علاقس دیگه چه میشه کرد. از رویِ صندلی بلند شدم که برم ببینم دنیا دست کیه به ساعت نگاهی انداختم خب خوبه، یک ساعتی به اذان ظهر مونده .... جمعه بود و مامان بابام عادت داشتن صبح جمعه برن سر خاک آقا جون. سجاد هم ک سرش گرم گلرخ خانووم هست ...حالا اگه اینجا بود میگفت خواهر شوهر بازی در نیار والا مگه دروغ میگم . رفتم سمت یخچال خیلی گرسنه ام بود و اگر می خواستم تا نهار صبر کنم صد دفعه می مردم و زنده می شدم چشمم افتاد به کلوچه هایی ک مامان دیروز پخته بود یکیشو برداشتم و دلی از عزا دراوردم . یک جوری خودمو مشغول کردم تا اذان، الانا بود که مامان و بابا برگردن و بیان خونه. بلند شدم وضو گرفتم برای نماز سلام نمازم رو که دادم سر رسیدن _سلام مادر_سلام چطوری؟ _خوووب پدر_سلام ساجده ، سجاد خونه نیست؟ _نخیر ، صبحی با گلرخ خانوم قرار داشت اوووم انگار میخاستن برن کوه پدر_چه بی خبر ،بهش گفتی شب خونه مامان خاتونیم ؟ _اخه پدر من ، ما هر هفته جمعه اونجاییم و از بابت سجاد هم خیالت راحت سجاد به طور خودکار راه کج می کنه سمت خونه مامان خاتون من برم کمک مامان تا سفره رو بندازیم که حسابی گرسنه امه.... بعد خوردن غذا کمک کردم و سفره رو جمع کردیم با اینکه میز غذاخوری داشتیم اما بابا میگفت با خانواده سر سفره نشستن برکتش بیشتره اینم ی سنت بود براشون .... شروع کردم به جمع کردن ظرفا و اما طبق معمول که از ظرف شستن فراری ام رفتم سمت اتاقم اخه ظرف شستن،،،، حالم بهم می خورد بشقاب قاشق روغنی اه اه رفتم رو تختم ولو شدم اخیییش خب،،، فردا شنبه بود باید میرفتم مدرسه، هیچ استرسی هم در کار نبود اصولا ادم بی حسی بودم منتظر بودم ی اتفاق بیوفته بعد نگران بشم، نه اینکه نگران بشم بعد اتفاق بیوفته خودمم منطق ذهنیمو نمیفهمیدم ولی کلا مدل من این بود بی خیال .... ی کش و قوسی ب بدنم دادم و سعی کردم بخوابم ‌. با الارم گوشی از خواب بلند شدم همیشه ساعت 6غروب یک الارم داشتم دلیلش هم هر چیزی میتونست باشه مثلا امروز از خواب بیدارم کرد ، شاید فردا یادم بندازه باید یه کاری رو انجام بدم خلاصه دلیل پیدا میشه ..... از جام بلند شدم موهای تقریبا فر فریم که تا گودی کمرم می رسید رو شونه زدم و بالا بستم . رفتم سراغ کمد لباس هام تا برای شب آماده باشم. در کمد رو که باز کردم چشمم خورد به سارفون یاسی رنگم که خیلی دوسش داشتم از کمد بیرونش اوردم با یکی از شال های بلندم که تیره تر از سارفونم بود ست کردم و روی تخت گذاشتم همینطور دست به سینه رو به روی تختم ایستاده بودم و به لباس هام نگاه می کردم ... خب یادمه یک بار امیر به زن عمو گفته بود رنگ یاسی رو دوست داره ... خب ب من چه دوست داشته باشه مگه من برای اون می خوام یاسی بپوشم ... آام یعنی امیرم امشب میاد. از فکرایی که تو سرم می چرخید خندم گرفت دستام رو آزاد کردم و چون بی کار بودم دوباره رفتم سراغ طراحی هام که قرار بود فردا تحویل بدم. خیلی کم ازش مونده بود. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 انقدر سرگرم طراحی بودم که متوجه ساعت نشده بودم داشتم به چهره ی خواننده ی معروفی که کشیده بودم نگاه می کردم که متوجه تاریکی اتاقم شدم سریع از جام بلند شدم و شروع به آماده شدن کردم دوست نداشتم کسی منتظرم باشه یا همش صدام بزنه که ساجده ساجده بدو دیر شد برای همین لباس هایی که آماده کرده بودم رو پوشیدم و وسایل طراحیم رو روی میز رها کردم تا آخرشب وقتی برگشتم مرتب کنم. حاضر و آماده خودم رو تو آینه ی بیضی شکل اتاقم نگاه می کردم . شالم به رنگ گندمی پوستم میومد.... همچین قیافه ای نداشتم اما راضی بودم... رنگ چشمام به بابام کشیده بود همیشه سجاد از اینکه چشمای من طوسیه و مالِ خودش مشکی حسودی می کرد اما من باز هم مثل بقیه موضوعات زندگی بهش بی تفاوت بودم خب طوسی یا مشکی چه فرقی می کنه هووم؟ صدای بوق ماشین بابا رو از حیاط شنیدم برق هارو خاموش کردم و از اتاقم رفتم بیرون . مامان در خونه رو قفل کرد و باهم سوار ماشین شدیم . تا خونه مامان خاتون کسی حرفی نزد و من هم با هندزفری آهنگ های مورد علاقه ی خودم رو گوش میدادم آخه آهنگای بابام رو دوست نداشتم در واقع سلیقه هامون خیلی بهم نمی خورد. ........... از ماشین پیاده شدم و توی شیشه ی ماشین که تا حدودی پیدا بودم خودم رو درست کردم . رفتم و زنگ خونه مامان خاتون رو زدم. زنگ رو زده نزده باز کردن .اومدم عقب تر و اول مامان بابا رفتن و بعدش من.... خونه مامان خاتون از اون خونه های قدیمی بود یک خونه با یک حیاط بزرگ و دلباز که شاه نشین داره و اتاق اتاق هست . خلاصه که خیلی با صفاست و با روحیه هنری من خیلیی متناسبه ..... خانواده ی پر جمعیتی بودیم نوه ی آخر خانواده بودم و همه از من بزرگتر. وارد حیاط که شدیم سر و صدای مردها میومد بابا تو حیاط به احوال پرسی ایستاد و من و مامان از بابا جدا شدیم کفش هامون رو در اوردیم و رفتیم داخل. مامان خاتون روی صندلی نشسته بود و با عمو قادر ، که از نظر من خیلی مرد جدی و خشکی بود صحبت می کرد . جلو تر رفتم و بهشون سلام کردم . خیلی با اینکار مشکل داشتم اما به اسرار مامان و بابا که از قبل خیلی توجیه کرده بودن جلو رفتم و به تک تک فامیل سلام کردم و فورا رفتم سمت آشپزخونه صنوبر بانو روی صندلی و پشت به در ورودیِ آشپز خونه نشسته بود و سرش به کار خودش گرم بود. عزیزم گردِ خوردنیه من بود رفتم و از پشت سرش چشماشو گرفتم که ی لحظه شونه هاش بالا پریدن و هینی کشید ... _واییی ساجده تویی دختر ترسوندیم تو خنده ی ریزی کردم و دستمو از روی چشماش برداشتم روبه روش ایستادم و و دستمو گذاشتم روی شونه هاش .خودم رو خم کردم و لبامو حالت غنچه دادم جلو : +بعله خودمم خانوووم _گلِ نبات خودمی ساجده خوش آمدی عزیزم +ممنون صنوبر بانو ، من برم کنار بقیه کارم داشتی صدام کن _برو گلِ نبات رفتم تو پذیرایی و کنار عمه طاهره نشستم خب عمه طاهره عمه سومیه من بود و باهاش راحت تر از بقیه عمه هام بودن . سرم رو چرخوندم و از لای پرده ها حیاط رو نگاه می کردم ......... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 فکر میکردم امیر هم بیاد انگار نیومده بود رفتم پیش زن عمو فریده +زن عمو _جانم ساجده جان +امیر نیومده نه؟ _نه عزیز امشب شیفت بود چطور ؟ +هی هیچی کارش داشتم از سوالم پشیمون شدم تا حالا کدوم پسری برام مهم بوده !! زنگ ایفون زده شد سریع رفتم سمت آینه ی قدی کنار پله ها داشتم سر و وضعم رو مرتب می کردم که عمه طاهره زد روی شونم _بابا خواهرشوهر جون خوشگلی بیا برو خواهر شوهر؟؟؟ اهاان فهمیدم سجاد و گلرخ اومده بودن سرم رو انداختم پایین و که عمه طاهره زد زیر خنده _ساجده ، خواهرشوهر بازی بهت نمیاد دختر وااای بازم شروع شد که من خواهرشوهر بازی درمیارم _اِوااا ،عمه از کنارش رد شدم و رفتم سمت سجاد و گلرخ ، بعد از احوال پرسی باهم رفتم سمت آشپزخونه دیگه همه مهمون ها اومده بودن و باید سفره رو مینداختیم باز هم صنوبر بانو زحمت کشیده بود ، سفره از سر اتاق تا ته اتاق پهن بود و مامان خاتون سر سفره نشسته بود . من هم نگاهی به سفره انداختم و رفتم کنار عمه طاهره نشستم . بازم سنت های قدیمیه خانواده امون ....با اذن مامان خاتون شروع کردیم به غذا خوردن . از خورشت فسنجون روی پلو ریختم شروع کردم به خوردن خونه مامان خاتون باید با طمانینه غذا خورد و این جز اخلاق های من نبود . بعد از جمع کردن سفره همه دور هم نشسته بودیم که سمانه با یک سینی چای نبات اومد سمانه دختر عمو قربانه عمو قربان عموی دومیه من هست و خب خیلی بهتر از عمو قادره.... سمانه یکسال ازمن بزرگتر بود و تازگیا ازدواج کرده بود ازدواج براش زود بود شاید هم نبود؟ مامان با زن عمو نرگس مشغول صحبت بود منم تو حال هوای خودم بودم و زیاد وارد بحث هاشون نمی شدم . خیلی پا بند گوشی و موبایل نبودم اینجا هم همه از من بزرگتر بودن خب اگر هم همسن بودیم دختر نبودن اگر هم دختر بودن اخلاقیاتمون باهم تداخل داشت، بهتر بودبرای دو ساعت مهمانی تو خونه ی مامان خاتون ساکت بود. مامان خاتون آخرین جرعه ی چای نبات اش رو خورد و رو کرد سمت بابام مامان خاتون_دایی سید عباس علی از قم تشریف میارن فکر می کنم فردا بعد از ظهر برسن فردا شب هم تشریف بیارید اینجا بابا_نه دیگه مامان خاتون امشب هم مزاحم بودیم که... مامان خاتون _این حرف رو نزن پسر جان نور دیده های منید فردا تشریف بیارید. تو دلم خدا خدا می کردم که بابا قبول نکنه اما خیالِ باطل ....مامان خاتون زور نمی گفت اما کلامش قاطع بود. هوووف فردا شب هم باید بیایم خونه ی مامان خاتون ..... بالاخره اون شب هم مثل همه جمعه های دیگه تموم شد. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 رسیدیم خونه و مامان کلید انداخت و رفتیم داخل. توی سکوت شب فقط صدای ماشین بابا میومد که داشت ماشین رو پارک می کرد. البته اگر صدای جیرجیرک رو فاکتور بگیریم . رفتم توی اتاقم همینطور که لباس هام رو عوض می کردم ،توی ذهنم برای فردا برنامه میریختم مامان خاتون گفته بود دایی سید چی؟؟ عباس علی بود؟؟ خب چرا من تو این 17 سال ندیدمش !!؟ همینجور به کمدم تکیه داده بودم و فکر می کردم که نگاهم به میز تحریرم افتاد باید مرتبشون می کردم که صدای بابا رو شنیدم. می گفت فردا کار داره و باید زودتر بره اداره . سریع وسایلم رو سرجاشون گذاشتم و از اتاقم بیرون رفتم. تند تند از پله ها پایین می رفتم و موهام پایین بالا میشد _مامان مااماان مااامااان ماما....... +بس کن دختر بگو...بگو چی شده ببینم؟ _مامان من فردا با کی برم مدرسه؟ +با بابات هرروز با کی میرفتی که الان میپرسی ! _مامانِ باهوشِ من، مگه ندیدی بابا گفت فردا زودتر میره اداره منم خودم نمیتونم برم باید طراحی ببرم تازشم دوربینم باید ببرم +خب پس به سجاد بگو مادر _اِی بابا.....حتمااا +لج نکن دختر دلت میخاد پایِ پیاده بری _نه نه ، قربونت، الان میرم بهش میگم رفتم جلو در اتاق سجاد و تقه ای به در زدم سجاد_چیه ساجده؟ _ازکجا فهمیدی منم؟ +از اونجایی که بابا فردا می خواد زودتر بره سرکار در اتاقش رو باز کردم و رفتم داخل .سرش تو لب تاب اش بود و مثلا خودش رو مشغول نشون می داد. _فردا منو میبری مدرسه ،آخه وسیله دارم ، باباهم خودت می دونی دیگه.. +حرفشو نزن ساجده فردا باید زود برم و یک پروژه تحویل مهندس سماوات بدم _منم تو راه برسون دیگه ، خواهش +چه میشه کرد یک خواهر خل و چل که بیشتر ندارم فردا سر ساعت شش و نیم بیرون جلو در باش. _مرسی داداشمم سریع رفتم تو اتاقم مسواکم رو زدم رفتم زیر پتو ....... آخر های سال بود و منم هیج شور و هیجانی برای عید نداشتم اما دلم یک هیجان می خواست....! تو همین فکر ها بودم که خوابم برد. باصدای آلارم گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم دل کندن از تخت برام سخت بود اما حوصله ی ساجده ساجده شنیدن ندارم برای همین بلند شدمو یک آبی به دست و صورتم زدم تا خواب از سرم بپره و بعدش نمازم رو خوندم . بعد نماز رفتم توی اشپزخونه تا صبحانه ام رو بخورم . بابا ایستاده آخرین لقمه اش رو خورد و رفت . بابا نبود و منم روی صندلی میز غذا خوریمون نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. _مامان +جونم _سجاد کو؟ +ندیدمش از صبح ، گمون کنم هنوز خوابه بچه ام _مامان بچه ات سر کارم گذاشته!!.... به من گفت شش و نیم جلو در باش ، حالا خوابیده؟؟ +ناراحتی نداره ساجده جان برو بیدارش کن. آقا گرفته خوابیده ..... ازش حرصی شدم و رفتم سراغش و بیدارش کردم صدحیف که کارم پیشش گیر بود وگرنه.... بالاخره با هر بد بختی که بود ،،، رفتم سر کلاس . بماند برای اینکه زود رسیدم ده دقیقه جلوی مدرسه معطل شدم ...... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 مدرسه رو خیلی دوست داشتم .لحظه هایی که با دوستام میگذروندم در واقع بهترین لحظات برای یک دختر هفده ساله بود. امروز خیلی خسته شده بودم از دوستم فاطمه، خداحافظی کردم و کوله ام رو یک وَر انداختم و از مدرسه زدم بیرون . به دیوار مدرسه تکیه داده بودم و منتظر یکی که بیاد دنبالم .... یک دقیقه بعد بابا رو با ماشین دیدم که از سرکوچه داره میاد سمتم وقتی نزدیکم شد اشاره کرد که برم سمتش کوله ام رو روی شونه ام مرتب کردم و رفتم و پریدم توی ماشین. +ساااجده ؟ _سلام ،بله بابا +میخایی چماق بهت بدم؟ _چرا بابا جون؟!! +در ماشین داغون کردی قصد تخریب داری بگو خب _ببخشید خب .... بابا؟ +بله میدونستم اگه بگم نمی خوام امشب بیام خونه مامان خاتون میگه نه ولی باید تلاشم رو بکنم _میشه امشب من خونه ی مامان خاتون نیام ؟ +معلومه که نه _اخه بابا هزار تا کار دارم دم عیدی باید پروژه عکاسی تحویل بدم طراحی چهره هام مونده تازه می خوام پیشنهاد کشیدن کاریکاتور روی دیوار رو هم با فاطمه و کوثر قبول کنیم ..... +اینایی ک گفتی همش برا امشبه؟؟ دقیقا هم برای این دو ساعتی ک خونه مامان خاتون هستی اره؟ _باشه باشه هرچی شما بگی اصلا .......... از راه که رسیدم از خستگی روی کاناپه ولو شدم و این کاری بود که مامان خیلی بدِش میومد +ساجدههه _ببخشید مامان ،،تسلیم قشنگ میفهمیدم که این ساجده گفتن مامان ، یعنی بدو برو لباستو عوض کن وگرنه ...... رفتم به اتاقم و لباس هام رو عوض کردمو و رفتم برای نهار.... بعد از نهار چشمام رو بستم که یک استراحت کوچکی داشته باشم که وقتی چشمام رو باز کردم متوجه شدم ساعت یک ربع به چهار شده !! یعنی تقریبا دوساعتی خوابیده بودم... بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم هرچی که توی دوربینم داشتم رو توی لب تاب خالی کردم و رفتم سراغ ادبیات.... بازم امتحان! ........ هوا تاریک شده بود و حاضر اماده جلوی در ایستاده بودم تا بابا ماشین رو از پارکینگ بیاره بیرون . امشب تیپ ام رسمی تر از هروقت دیگه بود با سجاد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . سجادم انگار خوش نداشت به این مهمونی بیاد اما من که می دونستم درد اصلی این خان داداش چیه ، گلرخ خانوم نیستن برای ما قیافه میگیره .... سجاد_میگم بابا چی شده دایی سید عباس اومده شیراز ؟ +نمی دونم ، خب اومده یک سَری به خواهرش و اقوام بزنه دیگه _آخه آدم بعد از این همه سال یادِ خواهر و فامیلش میوفته!!؟ +سجاد جان، بنده خدا احوال خوشی نداره خب . یادته که با عموقادر رفته بودیم قم دیدنش ،جانبازِ شیمیاییه ،، _آره؛ یادمه آدم خوش مَشربی بود....... بابا و سجاد همچنان مشغول صحبت بودن که من دیگه حوصله ی شنیدن نداشتم ، هندزفری ام رو برداشتم و صورتم رو به پنجره ی ماشین تکیه دادم . ............ از ماشین پیاده شدم و کنار در خونه ی مامان خاتون ایستادم تا بقیه هم بیان . از قرارِ معلوم مشخص بود امشب مهمونی توی حیاط مامان خاتون برگزار میشه هوا یکمی سوز داشت اما می چسبید مخصوصا با یک چایی داغ ....بَه بَه . یک احوال پرسی کوتاهی کردم و رفتم توی آشپز خونه کنار صنوبر بانو. آدم غریبه ای ندیدم و این یعنی هنوز مهمون های قمی تشریف نیاورده بودن زیپ سویشرتم رو بستم یک ماچ گنده از صنوبر بانو کردم . صنوبر بانو تنها کسی بود ک من احساساتم رو نسبت بهش بروز میدادم خب تا 5سالگی خونه مامان خاتون زندگی میکردیم و یک جورایی صنبور بانو مادر دوم من بود. صنوبر بانو+سلام گلِ نبات باز تو امدی سراغ من شیطون!! _واییی صنوبر بانو !! یک چیزی بگو آدم خندش نگیره آخه منو شیطونی ؟؟ چکارِت کنم خب تپلی دیگه ‌.. با چاقویی که دستش بود و درحال درست کردن سالاد شیرازی بود به سر تا پام اشاره کرد و گفت : +توهم یکمی چاق شو دیگه ، دوپاره استخونی همش! ‌دست هام رو به کمرم گرفتم و یک پام رو جلو دادم و دریک حالت تدافعی گفتم: _نخییر بنده خیلی هم رو فرمم +خُوبه خُوبه مخمو خوردی ... حالا مانکن جان برو اون کاسه هارو بیار می خوام توش سالاد شیرازی بریزم . از لقب مانکنی که بهم داده بود چشم هام چهارتا شد و خندم گرفت . کف دستامو بهم زدم و به حالت تعظیم خم شدم و گفتم ای بِ چَششم +چشمت منور به آقا امام زمان(عج) آقا؟؟ صنوبر بانو بیخیال ... لبخند کوتاهی زدم و از کنار صنوبر بانو رد شدم اما ی آواهایی از زیر زبانش می شنیدم که دارد نِثارم می کند که لبخندم رو پررنگ تر می کرد. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 همه چی آماده بود و تقریبا یک ساعتی از اومدنم گذشته بود پس کو این دایی سید عباس !؟ هزار تا کار دارم ،حالا هم باید منتظر اینا بشینم . +دختر عمو صدای امیر بود ، _ع سلام امیر +سلام ،مامان گفت دیشب باهام کار داشتی شیفت بودم نتونستم بیام حالا جانم امرت ؟ اوه چه با کلاس ... امرت حالا چ خاکی به سرم بریزم تقصیر خودته ساجده آخه چی به بچه مردم بگم خدایا خودت یک فرجی بکن ، یک دفعه صدای در اومد ... ذوق زده شدم و گفتم: _ اعع در زدن امیر نگاهی به آیفون کرد و رد نگاهش برگشت سمت من +خب در بزنن ، چیزِ عجیبیه؟ وایی خدا گند زدم الان ذوق کردن من برای چی بود آخه _نه...ولی در زدن دیگه خداحافظ ... از کنار امیر رد شدم ولی امیر هنوز با تعجب بهم نگاه می کرد حق داشت خب.. آخه خداحافظ چیه!؟ از اتاق اومدم بیرون توی ایوون کنار سجاد ایستادم بابام به همراه عموها پایین پله ها ایستاده بودند تا از مهمون های قمی مون استقبال بکنن. بعد از چند ثانیه یک ویلچر داخل شد که یک مرد میانسال حدود پنجاه و خورده ای ساله روش نشسته بود. موهای جو گندمی و کم پشتی داشت اما بی شباهت به مامان خاتون نبود. مثل مامان خاتون صورت سفیدی داشت یک جورایی نورانی بود . انگار که این مرد به دلم نشست که از لحظه ی ورود چشم ازش بر نمی داشتم. سرمو بالاتر گرفتم یک دختر تقریبا هم سن و سال خودم رو دیدم که داشت ویلچر رو هدایت می کرد احتمالا دختر، دایی عباس بود . چقدر محجبه بود . بعد از آن ها، یک خانم چادریه دیگه با یک دختر کوچولو که از قضا مثل من موهای فرفری و خرمایی رنگی داشت وارد شدند ناخودآگاه لبخندی صورتم رو پوشوند. چشماش مثل اون خانم که من فکر می کنم همسر دایی باشند مشکی بود . داشتم چهره ی زندایی رو کالبد می کردم ، چشم های مشکی ، ابروهای مشکی ، پوست گندمی و ... جلوتر رفتم تا باهاشون سلام احوال پرسی بکنم روبه روی دایی سید ایستادم. +صادق !؟ ساجده خانومه؟ بابا نیم نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: _بله دایی سید +ماشاالله چ بزرگ شده ب یک لبخند بسنده کردم . پس دایی قبلا من رو دیده چقدر مهربون !! همگی روی تخت هایی که توی حیاط بود نشستیم . زن های فامیل مشغول احوال پرسی بودن من هم یک گوشه نظاره گر . یک دفعه دیدم . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍