eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
967 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهم ریخته شدن سخنرانی بخاطر جوانی کلاه فروش در راهیان نور😔😔😔💔 👌🏻👌🏻👌🏻 روی این کلاه شما چقدر قیمت میزارید؟😔💔 ارزش قیمت این کلاه رو چه کسی میدونه؟😔😔😔💔😭😭😭
استوری | میان خاک، سر از آسمان درآوردیم چقدر قمری بی آشیان درآوردیم وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر چقدر آینه و شمعدان درآوردیم…
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚 کار نشریه به خوبی تمام شد و دوستی من با فاطمه سادات، خواهر تو شروع... آنقدر مهربان، صبور و آرام بود که به راحتی میشد او را دوست داشت. حرف هایش راجب همین حرف ها به رفت و آمد هایم سمت حوزه مهر پایان زد. گاها تماس تلفنی داشتیم و بعضی وقت ها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدید عکس های من... جلوه خاصی داشت در کادر تصاویر. کم کم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتی هستید. علی اکبر، سجاد، علی اصغر، فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم از نزدیک ببینمشان. برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان از تو کوچکتر... نام پدرت حسین و مادرت زهرا حتی این چینش اسم ها برایم عجیب بود. تو را دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگفت. دوستی ما روز به روز محکم تر میشد و در این فاصله خبر اردوی ،ت به گوشم رسید... -فاطمه سادات؟ _جانم؟... -توام میری؟... _کجا -اممم... با داداشت... راهیان نور _آره! ما چند ساله که میریم با دو دلی و کمی مِن مِن میگویم... -میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _دوست داری بیای؟ -عاوره(آره)... خیلی... _چرا که نشه!... فقط... گوشه چادرش را میکشم... -فقط چی؟ نگاه معنا داری به سر تا پایم میکند... _باید چادر سر کنی. سر کج میکنم، ابرو بالا میندازم... -مگه حجابم بده؟؟؟ _نه! کی گفته بده؟!... اما جایی که ما میریم حرمت خاصی داره! در اصل رفتن اونها بخاطر همین سپاهی بوده... حفظ این... و کناری از چادرش را با دست سمتم میگیرد دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان را دوست داشتم. زندگی شان بوی غریب و آشنایی از محبت میداد... محبتی که من در زندگی ام دنبالش میگشتم؛ حالا اینجاست... در بین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عکاس اختصاصی خواهر و برادری که مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم... 🕊 🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊🌸🕊
میشودبطلبید؟! بخداحالمان‌خوب‌نیست . . .💔!
⭕️ ایام راه افتادن کاروان های راهیان نور است 🔻 بعد از یک سال تلاش و کار می‌رویم تا خستگی مان را کنار در کنیم و سال جدیدمان را با حالی معنوی و شهدایی شروع کنیم. چه قدر خوب است این کار . 🔻 همیشه مادرم می‌گفت: «سال جدیدت را هر جور شروع کنی تا آخر سال همان اتفاق برایت رقم میخورد.» پس چه میشود آن سالی که با شهدا شروع شود ! احتمالا همه اش در و و خدمت به مردم و... می‌گذرد.! اما حیف؛ صد حیف که فراموش کاریم. آخر سال پیش هم شرکت کرده بودم و با شهدا عهد بسته بودم که تمام وقتم در مسیر آنها قدم بر میدارم به خوبی یادم هست که در هر یادمان وقت خداحافظی اینجور می‌گفتم که سال دیگر می آیم و با کارنامه ای از تلاش های یکساله دوباره زیارتتان میکنم. 🔻ولی حالا که نگاه میکنم دستم خالی است اطاعت از ولی چه شد! یاری نظام کجا رفت؟ افسوس که همه اش در دغدغه های بی ارزش و روز مرگی های تکراری از یاد رفت. امسال باید تفاوت کند. باید یادم بماند که هیچ گاه جهاد تمام نمی‌شود. شهدایی بودن فقط برای شروع سال نیست بلکه در تمام و سال باید مانند شهدا بود باید یادم بماند که شهدایی بودن فقط در زیارت نیست بلکه در تبعیت از راه و هدف شهدا که همان اطلاعات از ولی است تمام می‌شود 🔻می روم و از خود شهدا برای پیمودن این راه کمک میگیرم، مصمم و جهادی
«مکان تبرک ملائکه الهی» 🎙مقام معظم رهبری (حفظه الله) 👇 💠 من این حرکت را حرکت بسیار بابرکتی میدانم. 🔰 باید حماسه‌ی شگفت‌آور هشت سال دفاع مقدس برای نسل جوان کنونی و نسلهای آینده شناسانده شود تا آنان با شناخت عظمت و تواناییهای این ملت، راه گذشتگان را با احساس امید و عزت ادامه دهند.👌
یادمه‌یکی‌ازدوره‌های‌راهیان‌نورکه‌رفته بودم‌وقتی‌واردهویزه‌شدیم قشنگی‌فضاش‌ماروگرفت☺ کسایی‌که‌رفتن‌هویزه‌میدونن‌چۍمیگم... جلوی‌درش‌کفشاتومیگیرن‌وواکس‌میزنن👞 ازتونل‌سربندهاکه‌عبورمیکنۍ، میرسی‌به‌یه‌حیاط‌که‌دوطرفش‌شهدادفنن💚 وچندتادرخت‌رومزاربعضی‌شهداسایه انداخته‌ودلچسبی‌فضارودوچندان‌میکنه😊 یادمه‌واردشدیم‌وراوی‌روایت‌گری‌میکرد🎙 یکی‌ازبچه‌هاکه‌سابقه‌داربوداصرارکرد بچه‌هابریم‌سرقبرشهیدعلی‌حاتمی💚 پرسیدیم‌چرابین‌اینهمه‌شهیدبه‌اونجا اصرارداری؟؟🤔 گفت:بیاین‌کارتون‌نباشه😁 رفتیم‌رومزارشهیدومشغول‌فاتحه‌و صحبت‌و... دیدیم‌چندتاخواهراهم‌پشتمون‌سرپا وایستادن‌ومنتظرن‌بیان‌همونجاوچون‌ما اونجابودیم‌خجالت‌میکشیدن‌جلوبیان😕 برام‌جای‌تعجب‌بود خوب‌بقیه‌شهیدااطرافشون‌خالین‌برن‌برا اونافاتحه‌بخونن که‌این‌رفیقمون‌گفت: آخه‌این‌شهیدمسئول‌کمیته‌ازدواجه😀 هرکۍبانیت‌بیادسرخاکش‌سریع‌ازدواج میکنه😅 (پس‌بگوچراخواهراصف‌وایساده‌بودن😂) ماهم‌ازقصدهی‌کشش‌میدادیم‌ ازروی‌مزار بلندنمیشدیم...😅 یهوراوی‌اومدبلندجلومون‌باصدای‌بلندو خنده‌گفت: آقایون! این‌شهیدشوهرمیده‌ها... زن‌نمیده‌به‌کسی 😂😂 یهوهمه‌اطرافیاواون‌خواهرای‌پشت‌سری خندیدن وماهم‌آروم‌آروم‌توافق‌محوشدیم🚶🏿😂 البته‌راویه‌الکۍمیگفت😂 خیلی‌بچه‌هابانیت‌اومدن‌وازدواج‌هم‌کردن😂😂 ، 😅😉✌️🏻 💚