🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت88
📚#یازهرا
__________________
+ اینقدر می شنوه که از صدام خسته میشه
نیما :نه نمیشم
_ آقا آقا نامحرمین هنوز ها! بس کنید😅
دیشب امیر علی صیغه محرمیت بین نیماو نرگس خوند... خداشاهده که همیشه برای ازدواج نرگس نگران بودم. هرچی بزرگ تر میشد نگرانی منم بیشتر میشد همیشه با خودم میگفتم نرگس تک دخترم......
سعی میکردم سعی میکردم بینشون فرق نزارم اما نرگسو بیشتر میخواستم. دختر داشتن خیلی خوبه.. رو نرگس خیلی حساس بودم.. الان میدونم خوشبخت میشه با نیما.... هرسه تاشون رو دوست دارم عاطفه، آتنا، نرگس اما نرگسو بیشتر از همه.. اما پسرا همه رو یه اندازه...
امیر علی، امیر محمد، نیما،
خیلی ناراحت شدم با حرفای آرمان،، میخواد کجا بره؟؟ امیر علی میدونست نگفت بهم.
باورم نمیشد به یکی محرم شدم... خدایااا شکرت.. بابام که خیلی خوشحال بود و همین جور مامانم. رامینم که از دستم ناراحت بود و میگفت چرا نگفتی منم بیام...
بهارهم میگفت این دختره چادریه اصلا به خانواده ما نیمخوره من ازش خوشم نمیاد..
اما خب برا من مهم نبود حرفاش.. برای من فقط نرگس مهمه خیلی دوسش دارم اما نمخوام بهش بگم .. هنوز نفهمیدم چشاش مشکیه یا قهوه ای..
واقعا که نیما پسر پاکیه،، بالاخره یه بار تونستم قیافشو قشنگ ببینیم، اما اون اصلا نگاه من نکرد حتی وقتی محرم بویدم.. رفتیم که با هم حرف زدسم یک بار سرش بالا نیومد..
دلم برا پریا تنگ شده..
+الووپرییی
_سلام نرگس خانمممم
خوبی
+کجاییی تووو
چرا ازمم احوال نمیگیری
تو چطور دوستی هستی
_بخدا کار، زندگی، اصلا وقت نمیشه تو که فکرت آزاده و کاری نداری چرا زنگ نمیزنیی؟؟؟
+من کااررر ندارممم... من دیگه مغزم جورییی شده یادم میره غذا بخورممم
_چکار داررری مگههه
+میدونییی زنگ نمیزدم بهت الان زنگ زدم برا عقدم دعوتت کنم.و عروسی داداشم
_چییی؟؟ راست میگی؟؟خداروووو شکرر.. انشاالله خوشبخت شییی ابجی
+ممنون عزیزم.
_این دوماد بد بخت کیه حالا امیرحسین بیچاره؟؟ پسر عموت بالاخره جواب مثبت دادی چت شد میگفتی داداشمه اون
+امیر حسین نه... اون خواستگار سه قرن پیشم بود
ارسلان دوقرن پیش.. این اسمش نیماس اقا نیما..
_وای نرگس.زود عکسشو بفرست
+کیی میایی خونمون برات تعریف کنم
_من نمیرسم تو باید بیای
+فردا بیام؟؟؟
_اره بیااا
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت88
مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب
دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما
شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او
دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
ـــ چیزی شده؟!
همه به طرفش برگشتند.
مریم خداروشکری گفت.
ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.
ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.
سارا خندید.
ـــ دیدید گفتم همین دور و براست!
شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد.
ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در
نیارید...
محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!!