eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
979 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ امیر محمد )) دو ماه گذشت، تو این دوماه بالاخره من یک بار تونستم برم 💔 دوری اتنا برا خیلی سخت بود..اما ازش قول گرفته بودم که گریه نکنه..مامانمم راضی نیمشد تااینکه بابام گفت بزار بره..یک ماه طول کشید باورم نمیشد..بازم عازمم.. نیما) هنوز به نرگس نگفتم که منم رفتم.. میخوام برا یک بار شده دستشو بگیرم محرمم بهش اما دلم اجازه نمیده، میخوام بشبنم کنارش باهاش حرف بزنم نمیشه... هر وقت که میبینمش قلبم تند تند میزنه.. واقعا دیگه نمیتونم طاقت بیارم دو هفته دیگه عقد میکنیم همچی تموم میشه.. شمارشو گرفتم.. صدای نازکش هوش و حواس برام نزاشت.. _سلام نرگس خانم خوبی؟؟ +سلام ممنون خوبم خودت خوبی؟ _الحمدالله +چیشد که زنگ زدی به من خیلی تعجب کردم.. _میدونی، خیلی وقت بود میخواستم زنگ بزنم اما نمیتونستم..دیگه طاقت نیاوردم واقعا. +خیلی تعجب کردم که زنگ زدی _دلم برات تنگ شده +اشکال نداره.. _اخرش نفهمیدم چشات چه رنگیه +مشکیه نرگس کار داشت گوشیو قطع کرد..دوست دارم صداشو.. هر روز عاشق تر میشم. کاش میشد بهش بگم.. اما ازدواج کنیم میگم بهش هر روز. هر دقیقه. هر ثانیه... این دوهفته الان مثل دوماه میگذره.. خدایاااا چی میشه این دوهفته زود بگذره... خدایااا دیگه ازته دلم رسید به گلوم میخواد بیاد بیرون بزار بعد عقد بیاد. من نمیخوام الان بهش بگم عاشقشم. میخوام بعد عقد بگم... پاک دیوونه شدم.. نرگس)) نیما اومد دنبالمون با مامانم رفتیم داخل آرایشگاه.. میخواستم صورتمو اصلاح کنم. وقتی خودمو دیدم از تعجبم مردم چقدر عوض شدم خداااا... نیما اومد دنبالمون مامانم بهش گفت کسی داخل آرایشگاه نیست بیا داخل.. دنبال روسریم بودمم نیما رو دیدم نمیدونم چرا سرشو انداخت پایین ورفت بیرون فکر کنم بخاطر اینکه روسری سرم نبود..نمیدونم.. اتنا بخدا زود برمیگردم دیدی رفتم و زود اومدمم.. قول میدم توروخداا گریه نکن..میدونی اگه صبر کنی چی میشه.. _نه امیررر نروو😭 زود برمیگردم بجون اتنا _توروخداا نرو وو😭 اتنا بزار من بزاربگم برات.. نرگس)) به خونه برگشتیم..آرمان گفت من دوباره باید برم..داد زدم یعنی چیییی بایدبری عقد من دو روز دیگه تو نباشیی یعنی.. قلبم درد گرفت تا حالا اینجور نشدم رفتم تو فکر ارمان من نباشه این خانواده نابود میشه.. رفتم تو اتاقم گریه کردم دلم شور میزد.. ارمان اومد پیشم.(نرگس تورو خدا تو دیگه اینکار نکن آبجی، اتنا میبینه بد تر میشه، بخدا میام زود ندیدی چقدر زود اومدم این دفعه زود تر میام.. حرفاش خیلی دردناک بود.. خیلی نامردی.. (نرگس، این حرفارو نزن هرجا برم زود میام، اتنا که هست تو عقدت،) ارمان))) فردا عقد نرگس بود. خیلی دلم میخواست باشم. اما نمیشه.. وسایلمو بستم میخواستم برم.بغض داشتم انگار که میخواستم از خانواده جداشم ،گریه هاشون عذابم میداد مخصوصا گریه مامانم. ، . اول رفتم نیما رو بغل کردم.. (خیلی بامرامی، عاشقتم، رفیق به خودت میگن. باید قول بدی مواظب خواهرم باشی.در حقم برادری کردی.. بهت مدیونم. ببخش..)) نرگس.. (بهترین آبجی دنیا،، تو خیلی کمکم کردی نرگس خیلی دوست داشتم تو عقدت باشم.. امانشد انشاالله برا بعد.. با نیما خوشبخت میشی،، مواظب مامان واتنا هم باش..) امیر علی.. (امیرعلی مواظب خودت باش.. برادر است دیگر…گاهی برای مسیر قدم زدنش مغز مرا انتخاب می کند!.. یادته هروقت می‌خواستی درس بخونی نمیزاشتم همش همینو میگفتی.. مواظب خودت باش..) بابا.. (بابا جون،، عاشقتم دستشو بوسیدم..) مامانی 😭اینجا بود که قطره ی اشکی از چشم اومد و بغضم بیشتر شد.. (مامان، ببخش بخاطر وقتایی که جواب گویتو کردم.. ببخش که سرت داد زدم..) اتناااا.😔 بغضم ترکید (اتنا تو قول دادی که گریه نکنی، عاشقتم عشقم...‌) اتنا)) آروم در گوشم گفت خداحافظ... قلبم آتیش گرفت.. از همین الان نبود امیر و حس کردم .. احساس کردم تنها وبی کس شدم.. هنوز نیامده ای خداحافظ؟ تقصیر تونیست همیشه همین گونه بوده برو اما من پشت سرت دسته نه، دل تکان میدهم.. عقد کردیم.. 😔ارمان نبود. اتنا هم شبو روزش گریه بود..گریم گرفت و نیما اومد کنارمو دلداریم داد..دستامو گرفت. +نیما _جانم! +میترسم 😭دلم شور میزنه _از چی میترسی چرا عزیزم‌‌‌؟ +آرمان رفت. _بره چی میشه؟؟ +اگه نیومو باز چی _خدا کریمه. +وصیت نامشو خوندم... _خب هممون یه روز میریم، دیگه نگرانی نداره آرمان میره با عزت.. خوشبحالش. +خب به این زودی چرا بره. هنوز عروسی نکرده😭هنوز ارزو داره جوونه. _نرگس.. خیلی از جوونا ی دیگه هم رفتن وشهید شدن. شهید نوجوان داریم ما، اونا چی ارزو نداشتن هدف نداشتن! اتنا)) حالم اصلا خوب نبود.. شب و روزم گریه بود،دلم زیارت میخواست، اما حیف که امیر نیست اگه بود حتما میبرد منو.
💠 رمان 💠 ـ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت: ـــ مامان! ـــ جانم؟! ـــ مریم داره میاد خونمون... ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم! در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد. دستی روی روتختیش کشید. کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت. ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخانه رفت. ـــ بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد اصال هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی! ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهال خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ـــ خیلی ممنون مری جون! ـــ خواهش میکنم! من برای خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت. ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش را بالاآورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش را بالا آورد. ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ـــ مریم! ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ـــ خواستگار؟! ـــ آره! ـــ قضیه جدیه؟! ـــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت. در را با کلید باز کرد. ارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند. ـــ سلام مامان! ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! ـــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد. ـــ حاال کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ـــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بالاخره! مریم عصبی برگشت. ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صدایش رفته رفته بالاتر می رفت. ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ـــ مریم... لطفا! چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...