eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
964 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 من و علیرضا از صبح رفته بودیم خونه دایی و علی از اونجا به فروشگاه رفته بود. عاطفه و امیر هم رسیده بودند. روی مبل کنارِ عاطفه نشسته بودم. +خب ساجده خانوم چه خبرا ؟ لبخندی زدم _سلامتی...شیراز چه خبر؟ درس و دانشگاه خوبه! +خوبه خداروشکر.....چرا نمیایید شیراز؟ _دلم می خواد بیام....یک سری بزنم +آره حتما بیا چرا به علی نمیگی _فعلا درگیر کارایِ محرم و هیئتِ! دست اش رو گذاشت رویِ پاهام و لبخندی زد +ان شاءالله جور کنید بیایید....منم ی تعطیلی گیر میارم به امیر میگم بدو بریم قم _خوب کاریی می کنی...خیلی دلم برات تنگ میشه حنین با دفتر نقاشی اش اومد سمت امون....رو به عاطفه سادات گفت: +آبجی ببین نقاشی ام رو عاطفه سادات حنین رو بوسید و رویِ پاهاش گذاشت. +ببینم عزیز خواهر حنین با ذوق دفترش رو باز کرد... +ببین آبجی این که رو ویلچره باباجونه....این مامانه....مو خرگوشیِ منم. داداش و ساجده جونی اینم نی نی شون.... از این حرف اش خندم گرفت. +اینم تو و عمو امیر و نی نی تون. عاطفه که تا اون لحظه لبخند میزد....لبخندش جمع شد و تو فکر رفت. حواس ام به عاطفه رفت و متوجه حرف های حنین نشدم. رو به حنین گفتم: _خیلی قشنگه آبجی....باریکلا حنین منتظر حرفی از عاطفه بود...اما عاطفه انگار تو حال و هوای خودش رفته بود. حنین بلند شد و به سمت اتاقِ دایی رفت. تا نقاشی هاش رو به دایی هم نشون بده‌. نگاهی به عاطفه انداختم _خوبی عاطفه دستم رو رویِ شونه هاش گذاشتم لبخندی مصنوعی زد +آره عزیزم...چطور؟ _انگار که ناراحت شدی....چیزی شده آبجی؟ به چشم هام نگاه کرد....برق اشک رو توی چشم هاش می دیدم. انگار بغض نمی زاشت درست حرف بزنه. _بگو آبجی...قول می دم رازنگه دار خوبی باشم. +یک...چند وقتیِ....پیگیر درمان هستیم. لحن صداش دلم رو لرزوند....یعنی چی!؟ +نمی خوام ناراحتت کنم عزیزم. بعد هم دستی به صورت اش کشید +حالم خوبه بیا بریم حیاط پیش مردها. زندایی از آشپزخونه بیرون اومد. +عاطفه....بیا کمک مادر! +الهیی من قربونت برم مامانم...ببخشید الان میام زندایی+چه حرف ها میزنی عاطفه ها با عاطفه به آشپزخونه رفتیم....یعنی عاطفه به زندایی هم حرفی نزده! زندایی+خب دخترهاا...کی سالاد درست می کنه عاطفه خندون گفت: +اوستا ساجده کمری صاف کردم...عاطفه رو بهم کرد +اما چون بنده خواهرشوهر نمونه ای هستم فداکاری می کنم و سالاد رو درست می کنم. رویِ صندلی نشستم _نه درست می‌کنم +شما قرص های سیدعباس رو میبری براش! خودش می دونه کدوم رو بخوره قرص هارو از زندایی گرفتم و به سمت اتاق دایی رفتم. تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍