🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_109
من و علیرضا از صبح رفته بودیم خونه دایی و علی از اونجا به فروشگاه رفته بود.
عاطفه و امیر هم رسیده بودند.
روی مبل کنارِ عاطفه نشسته بودم.
+خب ساجده خانوم چه خبرا ؟
لبخندی زدم
_سلامتی...شیراز چه خبر؟ درس و دانشگاه خوبه!
+خوبه خداروشکر.....چرا نمیایید شیراز؟
_دلم می خواد بیام....یک سری بزنم
+آره حتما بیا چرا به علی نمیگی
_فعلا درگیر کارایِ محرم و هیئتِ!
دست اش رو گذاشت رویِ پاهام و لبخندی زد
+ان شاءالله جور کنید بیایید....منم ی تعطیلی گیر میارم به امیر میگم بدو بریم قم
_خوب کاریی می کنی...خیلی دلم برات تنگ میشه
حنین با دفتر نقاشی اش اومد سمت امون....رو به عاطفه سادات گفت:
+آبجی ببین نقاشی ام رو
عاطفه سادات حنین رو بوسید و رویِ پاهاش گذاشت.
+ببینم عزیز خواهر
حنین با ذوق دفترش رو باز کرد...
+ببین آبجی این که رو ویلچره باباجونه....این مامانه....مو خرگوشیِ منم.
داداش و ساجده جونی اینم نی نی شون....
از این حرف اش خندم گرفت.
+اینم تو و عمو امیر و نی نی تون.
عاطفه که تا اون لحظه لبخند میزد....لبخندش جمع شد و تو فکر رفت.
حواس ام به عاطفه رفت و متوجه حرف های حنین نشدم.
رو به حنین گفتم:
_خیلی قشنگه آبجی....باریکلا
حنین منتظر حرفی از عاطفه بود...اما عاطفه انگار تو حال و هوای خودش رفته بود.
حنین بلند شد و به سمت اتاقِ دایی رفت. تا نقاشی هاش رو به دایی هم نشون بده.
نگاهی به عاطفه انداختم
_خوبی عاطفه
دستم رو رویِ شونه هاش گذاشتم
لبخندی مصنوعی زد
+آره عزیزم...چطور؟
_انگار که ناراحت شدی....چیزی شده آبجی؟
به چشم هام نگاه کرد....برق اشک رو توی چشم هاش می دیدم.
انگار بغض نمی زاشت درست حرف بزنه.
_بگو آبجی...قول می دم رازنگه دار خوبی باشم.
+یک...چند وقتیِ....پیگیر درمان هستیم.
لحن صداش دلم رو لرزوند....یعنی چی!؟
+نمی خوام ناراحتت کنم عزیزم.
بعد هم دستی به صورت اش کشید
+حالم خوبه بیا بریم حیاط پیش مردها.
زندایی از آشپزخونه بیرون اومد.
+عاطفه....بیا کمک مادر!
+الهیی من قربونت برم مامانم...ببخشید
الان میام
زندایی+چه حرف ها میزنی عاطفه ها
با عاطفه به آشپزخونه رفتیم....یعنی عاطفه به زندایی هم حرفی نزده!
زندایی+خب دخترهاا...کی سالاد درست می کنه
عاطفه خندون گفت:
+اوستا ساجده
کمری صاف کردم...عاطفه رو بهم کرد
+اما چون بنده خواهرشوهر نمونه ای هستم فداکاری می کنم و سالاد رو درست می کنم.
رویِ صندلی نشستم
_نه درست میکنم
+شما قرص های سیدعباس رو میبری براش! خودش می دونه کدوم رو بخوره
قرص هارو از زندایی گرفتم و به سمت اتاق دایی رفتم.
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍