بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_150 داشتم موهای زینب سادات رو با سشوار خشک میکردم که گوشی خونه زنگ خورد
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_151
،،،،،
_سلام مامان جون خوبی بابا خوبه ؟
+شکر خدا مادر ، تو خوبی بچه هات خوبن؟
_خوبن ، چرا صدات گرفته ؟
صداش رو صاف کرد ادمه داد
+هیچی مادر شاید سرما خوردم ،میگم فردا ما میاییم سمت قم
_واقعا ، خیلی خوشحال شدم ، وسط هفته بابا مرخصی داره؟
+اره اره ، تو کار نداری با من ؟
چرا انقدر مشکوک میزد!
_نه مامان مراقب خودتون باشید خدا نگه دار
گوشی رو قطع کردم و سر جاش گذاشتم.
با صدایِ قطره های بارون که به پنجره میخورد شالِ بلندی سر کردم و خندون پرده رو کنار زدم بارون میبارید !!
خیلی خوشحال بودم.
پنجره رو باز کردم و بوی خاک فضارو پر کرده بود به پایین نگاه کردم مردم با عجله جا به میشدن تا خیس نشن دستم رو بیرون بردم و چند قطره روی دستم چکید. چه حس خوبی داشتم .
یاد دروان بارداریم افتادم با علیرضا رفته بودیم بیرون بارون میبارید.
کاری کردم به زور بریم توی یک پارک و قدم بزنیم.
+بخدا ساجده اگر سرما بخوری
سر خوش خندیدم گفتم
_نوچ نمیخورم ، ببین بارون چقدر قشنگه داره برای ما میباره اقا سید
لبخندی زد
+عاشق های بی چتر
بعد اون روز سرماخوردگی شدیدی گرفتم....حتی به روم نیاورد که این سرماخوردگی برای اون شب تویِ سرمایِ پارکه.
مثل همیشه دل نگرون من رو به دکتر برد و ازم مراقبت می کرد.
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍