eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
978 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_90 متعجبانه به مامان زل زدم و تو دلم گفتم جان!!!! بچه ام چه برای خودش هم
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 بعد از افطار همه جوون ها دور هم تویِ آلاچیق داخل حیاط نشسته بودیم. داخل آشپزخونه رفتم و سینی چای و ظرف بامیه هم آماده کردم تا ببرم حیاط دورِ هم بخوریم. یک سری برای بزرگتر ها که تو سالن نشسته بودند بردم....سینی به دست در حیاط رو باز کردم...صدای خنده هاشون میومد. سینی رو وسط میز چوبی گذاشتم و با لبخند کنار علیرضا نشستم. عاطفه نگاهی به چایی ها کرد و گفت: +به به دستت درد نکنه ساجده جان زحمت کشیدی علیرضا استکان چایی رو برداشت....چشمکی بهم زد و گفت: +این چایی خوردن داره امیر با خنده گفت: +نوش جان علی جان....همیشه از این خبر ها هم نیست ها....حالا رفتی سرخونه زندگی....... عاطفه نمایشی سقلمه ای به امیر زد +چشمم روشن امیرخان. سجاد به حرف امیر خندید که گلرخ استکان چایی اش رو روی میز گذاشت +آقا سجاد هم می خنده!؟....اینجور نمیشه باید برم مهسا رو از خواب بیدار کنم!؟ سجاد+ تهدید های خطرناک _اع...بچه به این آرومی گلرخ سر و گردن تکون داد +خیلی امیر+خلاصه علی...زندگی همیشه انقدر پر از عشق و آرامشِ عاطفه که انگار جلوی سجاد یکم معذب بود و نمی تونست جواب بده اما امیر از طرز نگاه کردن عاطفه لبخند دندون نمایی زد +امیر امیر+شوخی می کنم....خانوم به این خوبی علیرضا کمی از چای اش رو میخوره...ابرویی بالا میندازه و میگه +بعله امیرخان....تا شما باشی دیگه نطق نکنی...چای ات رو بنوش امیر خنده ای کرد +چشم همه چایی هامون رو خوردیم...علیرضا استکان هارو جمع کرد و داخل سینی گذاشت. +دستت دردنکنه ساجده خانم...چسبید خواهش می کنمی گفتم که علیرضا با سینی از جاش بلند شد. +خب میایید بریم بیرون...بستنی مهمون من سجاد رو بهش گفت +چه لارژ...به چه مناسبت؟؟ اشاره ای به من کرد +ساجده خانم فارغ التحصیل شدن دیگه مناسبت از این بهتر لبخندی به این همه توجه اش به درس و تحصیلم زدم که عاطفه گفت: +نخیر چی از این بهتر....مبارکاا باشه ،،،،،،، جایِ خلوتی نشستیم...آروم رو به علیرضا گفتم _میشه برای من از اون مدل توپ توپی رنگی رنگی ها بخری؟ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 به وضوح جمع شدن ایشان را دیدم... دستی به چادرم کشیدم که پنجه علی میان پنجه ام قفل شد... همه چیز یادم رفت.... خاکی بودن چادرم، دل شکسته ام و... علی برای اولین بار دستم را گرفته بود... مگر دست علی چه داشت که انقدر راحت آرامم می کرد؟! دست علی عشق داشت.... عشقی که از هر آرامبخشی، آرام بخش تر بود. تا مسیری که نمیشناختم پیاده رفتیم. به مغازه لوازم حجاب که رسیدیم، لبخند محوم پر رنگ تر شد. علی به سلیقه خودش، چادر دانشجویی خوش دوختی انتخاب کرد و در این میان، چادر نماز و سفیدی هم گرفت که بعدتر ها فهمیدم آن را برای نمازهای جماعتمان که بعد از ازدواج می‌خوانیم، گرفته... ************ صدای سنج، عطر اسپند، ازدحام جمعیت و صدای نوحه... نگاهم می رود حول صف زنجیر زن ها. علی با پای برهنه و آن سربند یا حسین با پیرهن سبز هیئت با نوشته ی یا باب الحوائج، سعی در نظم دادن به صف زنجیر زن ها دارد. امسال جزو انتظامات هیئت شده و روزه هم دارد. تمام لبش خشکی زده. صدای ایلیا که در می آید، شیشه اش را برمی دارم و می دهم دستش که ساکت می شود. پسرک‌مان هم لباس مشکی تن کرده... از دور ریحانه و بهامین را میبینم که دست در دست نزدیک میشوند. یک ماه من می شود که عروسی کرده اند. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋