eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
970 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
...! بدهکار ها رو جلب میکنن .. ما هم تا که دلت بخواد شما ... بیا و کن مارو...! ببر ...💔 💚¦⇠
نگاهی‌به‌دلم‌میندازی.. :)💔؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصویری🏴 سالروز شهادت امام موسی بن جعفر ع تسلیت به همه مومنین💔😭 التماس دعای فرج
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 هوووف، خسته شدم دیگه ، دو ساعته یک سره نشستم پای طراحی ، اوووم ولی علاقس دیگه چه میشه کرد. از رویِ صندلی بلند شدم که برم ببینم دنیا دست کیه به ساعت نگاهی انداختم خب خوبه، یک ساعتی به اذان ظهر مونده .... جمعه بود و مامان بابام عادت داشتن صبح جمعه برن سر خاک آقا جون. سجاد هم ک سرش گرم گلرخ خانووم هست ...حالا اگه اینجا بود میگفت خواهر شوهر بازی در نیار والا مگه دروغ میگم . رفتم سمت یخچال خیلی گرسنه ام بود و اگر می خواستم تا نهار صبر کنم صد دفعه می مردم و زنده می شدم چشمم افتاد به کلوچه هایی ک مامان دیروز پخته بود یکیشو برداشتم و دلی از عزا دراوردم . یک جوری خودمو مشغول کردم تا اذان، الانا بود که مامان و بابا برگردن و بیان خونه. بلند شدم وضو گرفتم برای نماز سلام نمازم رو که دادم سر رسیدن _سلام مادر_سلام چطوری؟ _خوووب پدر_سلام ساجده ، سجاد خونه نیست؟ _نخیر ، صبحی با گلرخ خانوم قرار داشت اوووم انگار میخاستن برن کوه پدر_چه بی خبر ،بهش گفتی شب خونه مامان خاتونیم ؟ _اخه پدر من ، ما هر هفته جمعه اونجاییم و از بابت سجاد هم خیالت راحت سجاد به طور خودکار راه کج می کنه سمت خونه مامان خاتون من برم کمک مامان تا سفره رو بندازیم که حسابی گرسنه امه.... بعد خوردن غذا کمک کردم و سفره رو جمع کردیم با اینکه میز غذاخوری داشتیم اما بابا میگفت با خانواده سر سفره نشستن برکتش بیشتره اینم ی سنت بود براشون .... شروع کردم به جمع کردن ظرفا و اما طبق معمول که از ظرف شستن فراری ام رفتم سمت اتاقم اخه ظرف شستن،،،، حالم بهم می خورد بشقاب قاشق روغنی اه اه رفتم رو تختم ولو شدم اخیییش خب،،، فردا شنبه بود باید میرفتم مدرسه، هیچ استرسی هم در کار نبود اصولا ادم بی حسی بودم منتظر بودم ی اتفاق بیوفته بعد نگران بشم، نه اینکه نگران بشم بعد اتفاق بیوفته خودمم منطق ذهنیمو نمیفهمیدم ولی کلا مدل من این بود بی خیال .... ی کش و قوسی ب بدنم دادم و سعی کردم بخوابم ‌. با الارم گوشی از خواب بلند شدم همیشه ساعت 6غروب یک الارم داشتم دلیلش هم هر چیزی میتونست باشه مثلا امروز از خواب بیدارم کرد ، شاید فردا یادم بندازه باید یه کاری رو انجام بدم خلاصه دلیل پیدا میشه ..... از جام بلند شدم موهای تقریبا فر فریم که تا گودی کمرم می رسید رو شونه زدم و بالا بستم . رفتم سراغ کمد لباس هام تا برای شب آماده باشم. در کمد رو که باز کردم چشمم خورد به سارفون یاسی رنگم که خیلی دوسش داشتم از کمد بیرونش اوردم با یکی از شال های بلندم که تیره تر از سارفونم بود ست کردم و روی تخت گذاشتم همینطور دست به سینه رو به روی تختم ایستاده بودم و به لباس هام نگاه می کردم ... خب یادمه یک بار امیر به زن عمو گفته بود رنگ یاسی رو دوست داره ... خب ب من چه دوست داشته باشه مگه من برای اون می خوام یاسی بپوشم ... آام یعنی امیرم امشب میاد. از فکرایی که تو سرم می چرخید خندم گرفت دستام رو آزاد کردم و چون بی کار بودم دوباره رفتم سراغ طراحی هام که قرار بود فردا تحویل بدم. خیلی کم ازش مونده بود. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 انقدر سرگرم طراحی بودم که متوجه ساعت نشده بودم داشتم به چهره ی خواننده ی معروفی که کشیده بودم نگاه می کردم که متوجه تاریکی اتاقم شدم سریع از جام بلند شدم و شروع به آماده شدن کردم دوست نداشتم کسی منتظرم باشه یا همش صدام بزنه که ساجده ساجده بدو دیر شد برای همین لباس هایی که آماده کرده بودم رو پوشیدم و وسایل طراحیم رو روی میز رها کردم تا آخرشب وقتی برگشتم مرتب کنم. حاضر و آماده خودم رو تو آینه ی بیضی شکل اتاقم نگاه می کردم . شالم به رنگ گندمی پوستم میومد.... همچین قیافه ای نداشتم اما راضی بودم... رنگ چشمام به بابام کشیده بود همیشه سجاد از اینکه چشمای من طوسیه و مالِ خودش مشکی حسودی می کرد اما من باز هم مثل بقیه موضوعات زندگی بهش بی تفاوت بودم خب طوسی یا مشکی چه فرقی می کنه هووم؟ صدای بوق ماشین بابا رو از حیاط شنیدم برق هارو خاموش کردم و از اتاقم رفتم بیرون . مامان در خونه رو قفل کرد و باهم سوار ماشین شدیم . تا خونه مامان خاتون کسی حرفی نزد و من هم با هندزفری آهنگ های مورد علاقه ی خودم رو گوش میدادم آخه آهنگای بابام رو دوست نداشتم در واقع سلیقه هامون خیلی بهم نمی خورد. ........... از ماشین پیاده شدم و توی شیشه ی ماشین که تا حدودی پیدا بودم خودم رو درست کردم . رفتم و زنگ خونه مامان خاتون رو زدم. زنگ رو زده نزده باز کردن .اومدم عقب تر و اول مامان بابا رفتن و بعدش من.... خونه مامان خاتون از اون خونه های قدیمی بود یک خونه با یک حیاط بزرگ و دلباز که شاه نشین داره و اتاق اتاق هست . خلاصه که خیلی با صفاست و با روحیه هنری من خیلیی متناسبه ..... خانواده ی پر جمعیتی بودیم نوه ی آخر خانواده بودم و همه از من بزرگتر. وارد حیاط که شدیم سر و صدای مردها میومد بابا تو حیاط به احوال پرسی ایستاد و من و مامان از بابا جدا شدیم کفش هامون رو در اوردیم و رفتیم داخل. مامان خاتون روی صندلی نشسته بود و با عمو قادر ، که از نظر من خیلی مرد جدی و خشکی بود صحبت می کرد . جلو تر رفتم و بهشون سلام کردم . خیلی با اینکار مشکل داشتم اما به اسرار مامان و بابا که از قبل خیلی توجیه کرده بودن جلو رفتم و به تک تک فامیل سلام کردم و فورا رفتم سمت آشپزخونه صنوبر بانو روی صندلی و پشت به در ورودیِ آشپز خونه نشسته بود و سرش به کار خودش گرم بود. عزیزم گردِ خوردنیه من بود رفتم و از پشت سرش چشماشو گرفتم که ی لحظه شونه هاش بالا پریدن و هینی کشید ... _واییی ساجده تویی دختر ترسوندیم تو خنده ی ریزی کردم و دستمو از روی چشماش برداشتم روبه روش ایستادم و و دستمو گذاشتم روی شونه هاش .خودم رو خم کردم و لبامو حالت غنچه دادم جلو : +بعله خودمم خانوووم _گلِ نبات خودمی ساجده خوش آمدی عزیزم +ممنون صنوبر بانو ، من برم کنار بقیه کارم داشتی صدام کن _برو گلِ نبات رفتم تو پذیرایی و کنار عمه طاهره نشستم خب عمه طاهره عمه سومیه من بود و باهاش راحت تر از بقیه عمه هام بودن . سرم رو چرخوندم و از لای پرده ها حیاط رو نگاه می کردم ......... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍