فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: در رقابتهای پیشروی انتخابات باید اخلاق حاکم شود
⭕️ بدگویی، تهمت، لجنپراکنی کمکی به پیشرفت کار نمیکند بلکه به آبروی ملی هم لطمه میزند.
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
مداحی_آنلاین_گل_چادر_گلدارت_کریمی.mp3
3.47M
⏯ استودیویی احساسی
🍃گل چادر گلدارت
🍃تب دستای تب دارت آتیشم زده
🎙 محمود_کریمی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
❇️ حکایتی ازجنس سخاوت...
⬅️حتما نام برند «پشمک حاج عبدالله» به گوشتان خورده؛ حتما هم تعجب و یا حتی خندیدید، اما راز نام گذاری این برند چیست؟ حکایت این داستان به دهه ۱۳۳۰ برمی گردد، زمانی که بچه های دبستان اکبریه تبریز، در زنگ تفریح از بوفه و از فراشِ مهربان مدرسه پشمَک می خریدند.
«عبدالله علیزاده» معروف به حاج عبدالله، مستخدم دبستان اکبریه تبریز، اصالتا" از روستاهای نزدیک ارس بود که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار «وبا» ناشی از حمله متّفقین، تمام اعضای خانواده اش را از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده، در این دبستان به عنوان مستخدم کار می کرد.
حاج عبدالله به بچه های مدرسه علاقه وافری داشت... چون خودش علاوه بر همسرش، داغ سه کودک در همین سنین را دیده بود. بچه ها در زمان زنگ تفریح از بوفهٔ مدرسه،پشمک می خریدند و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی می گرفت. حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی می داد، اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت، رفته رفته بچه ها از مهربانی حاج عبدالله سوء استفاده کردند و اصلا پول نمی دادند و برخلاف تصور،حاج عبدالله، علی رغم درآمد ناچیز فرّاشی به هیچ کس نه نمی گفت. تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچه های پشمک به دست ،هنگام زنگ تفریح با پیگیری ماجرا، از این قضیه باخبر و سر همه کلاس ها حاضر شد و با صحبت های دلسوزانه اش همه را توجیه کرد.
با این وجود هنوز اندکی از بچه ها شیطنت می کردند و پشمک رایگان از حاج عبدالله می گرفتند. این روال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت، تا اینکه در اواخر خردادماه۱۳۴۱ حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت.
حاج عبدالله با اینکه در تبریز غریب بود،اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازه ها را داشت. انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه می کردند،،، حاج عبدالله، بابای مهربان مدرسه را، تا قبرستان قدیم تبریز بدرقه کردند. جالبتر اینکه هر پنجشنبه بر مزار حاج عبدالله و برای شادی روحش، پشمک پخش می کردند و این منوال چندین سال و تا اوایل دهه پنجاه ادامه داشت. بچه های دبستان اکبریه، داشتند قرضشان را به حاج عبدالله ادا می کردند!!!
«احسان البرزی» و «علی مردان طاهری» موسّسان پشمک حاج عبدالله دو تن از همان کودکان بازیگوشی بودند که هرگز بابت خوردن پشمک، پول به حاج عبدالله نداده بودند و الان به یاد مهربانی و بخشش بی منّت و همراه با لبخند حاج عبدالله ،مستخدم دبستان اکبریه، نام برند تجاری پشمک شرکت خودشان را حاج عبدالله نام گذاری کردند.
زندگی،صحنه ی زیبای هنرمندی ماست،
هرکسی ،نغمه خود خواند و از صحنه رود!
صحنه پیوسته به جاست،،،
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد!
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥علت کاندید شدن بعضیا!🤭🤭😂😂😅
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ توصیه مهم سردار حاجی زاده درباره انتخابات
💢رهبر انقلاب: انتخابات پیش روی ما پدیدۀ پردستاورد است
♦️اگر این انتخابات با خوبی و شکوه و عظمت برگزار شود دستاورد بزرگ برای ملت ایران خواهد بود.
♦️بعد از این حادثۀ تلخ مردم جمع بشوند و با آرای بالا مسئول بعدی را انتخاب کنند.
♦️حماسۀ انتخابات مکمل حماسۀ بدرقۀ شهیدان خواهد بود.
♦️ملت ایران برای اینکه بتواند عمق راهبردی خود را تثبیت کند و کام مردم را شیرین کند و حفرههای اقتصادی و فرهنگی را پرکند به یک رئیسجمهور فعال، پرکار، آگاه و معتقد به مبانی انقلاب نیار دارد.
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴جایگاه زن در اندیشه امام خمینی ره و پاسخ های قابل تامل دو مهمان خارجی
قسمت دوم
👈آنچه را که از زنان جمهوری اسلامی ایران شنیده بودید با آنچه که دیدید در عرصه ها و جایگاههای مختلف چه بود ؟ چه شد؟ و تفکرات شما چه تغییراتی کرد؟؟
خانم ایزابلا مرادیان استاد دانشگاه ارمنستان پاسخ می دهد:
من حرفهای منفی در مورد مردم ایران شنیده بودم که آنها بسته و منفی هستند ولی دیدم که همه اینها دروغ است من واقعا متحیر شدم وقتی دیدم زنان ایران بعنوان مجری ، عکاس ،و... در حوزه های حرفه ای مشغول فعالیت هستند و اینها برای من شکه کننده بود در خیلی از کشور ها مثل گرجستان و.. اینچنینی نیست...
تولید از ماانتشارازشما
رحلتامامخمینی
قسمت اول
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🕊✨️
❇️ اگه میخوای پرواز کنی،
باید دل بکنی از دنیا ُ تعلقاتش...
تو سجده آخر نمازهاش این دعارو میخوند:
اللهم اَخرِج حُبَّالدُّنیـا مِن قُلُوبِنا♥️!
✨️الله اکبر...🌱
✨️نمازاول وقت🌷
✨️ به افق دلهای بی قرار🕊
💟دوستان بزرگواری که امروزسعادت داشتن روزه بودن موقع افطار بعد از دعا برای فرج آقا جانمون،ما وهمه اعضا رو از دعای خیرتون محروم نفرمایید...🌾
🌷✨️
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرض کن قلبت را کسی تسخیر کرده باشد
و فرض کن قلب تو به سرنوشت قلب یک ملت شبیه است
و حالا فرض کن صاحب قلب های این ملت ، بی خبر برود ..
و یک ملت را با سینه هایی خالی تنها بگذارد ..
او قلب ملت بود😔
مادرست دیگر!!
بگذارید فریاد بزند...🥀
مادران قهرمان پرور ...🌷🕊
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
حجاب و عفاف🧕🏻
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💚⃟○━━@hejab_o_efaf 🌷#دختر_شینا #قسم
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💚⃟○━━@hejab_o_efaf
🌷#دختر_شینا
#قسمت70
✅ فصل شانزدهم
💥 بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مجروحها و شهدا چی؟! »
جوابی نداد.
گفتم: « کاش رانندگی بلد بودم. »
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: « به امید خدا میرویم. ان شاءاللّه فردا صبح برمیگردم. »
💥 چشمهایم در آن تاریکی دودو میزد. یک لحظه چهرهی آن نوجوان از ذهنم پاک نمیشد. فکر میکردم الان کجاست؟! چهکار میکند؟ اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن درهی سرد بدون غذا چطور شب را میگذرانند. گردانهای دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
💥 فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفتهای میشد حالم خوب نبود. سرم گیج میرفت و احساس خوابآلودگی میکردم.
یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچهها را گذاشتم پیش همسایهمان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: « اول بهتر است این آزمایشها را انجام بدهی. »
آزمایشها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه.
💥 خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: « شما که حامله اید! »
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشهی میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بیحس شد و زیر لب گفتم: « یا امام زمان! »
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: « عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری؟ »
با ناراحتی گفتم: « بچهی چهارمم هنوز شش ماهه است. »
💥 دکتر دستم را گرفت و گفت: « نباید به این زودی حامله میشدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچهات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. »
گفتم: « خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم. »
دکتر خندید و گفت: « خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایشهای این آزمایشگاه صحیح و دقیق است.
💥 نمیدانستم چهکار کنم. کجا باید میرفتم. دردم را به کی میگفتم. چهطور میتوانستم با این همه بچهی قد و نیمقد دوباره دورهی حاملگی را طی کنم. خدایا چهطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختیهایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
💥 خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداریام داد. او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطهی درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و هایهای گریه کردم.
کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا میبینی. میدانی در این شهر تنها و غریبم. با این بیکسی چطور میتوانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چارهای برسان. برای خودم همینطور حرف میزدم و گریه میکردم.
💥 وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچهها، خانهی خانم دارابی بودند. وقتی میخواستم بچهها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتیام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداریام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچهی سالم بهت بده. »
💥 با ناراحتی بچهها را برداشتم و آمدم خانه. یکراست رفتم در کمد لباسها را باز کردم. پیراهن حاملگیام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را میپوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکهتکهاش کردم. گریه میکردم و با خودم میگفتم: « تا این پیراهن هست، من حامله میشوم. پارهاش میکنم تا خلاص شوم. »
بچهها که نمیدانستند چهکار میکنم، هاج و واج نگاهم میکردند. پیراهن پارهپاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم »
🔰ادامه دارد...
💚⃟○━━@hejab_o_efaf