حجاب و عفاف🧕🏻
🔥_تو داغداری؟! تو الان توی دلت عروسی داری، سعید بدبخت مگه برای تو شوهر بود؟ اون یه نوکر بی جیره مواج
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
نزدیک یکسال از مرگ سعید می گذشت، شراره به بهانه های مختلف با روح الله در ارتباط بود، البته سعی میکرد ارتباط را در حد خواستهٔ کاری از روح الله، حفظ کند و هر چند روز یکبار به بهانهٔ سوالی در حوزهٔ تخصصی روح الله به او پیام میداد. فاطمه که از اطراف شایعاتی که فتانه بر سر زبان ها انداخته بود را میشنید، روی ارتباط همسرش با شراره حساس شده بود و از روح الله خواهش کرد که ارتباط با شراره را به صفر برساند،
خصوصا بعد از تماس زیور با فاطمه که به او تاکید کرد هیچ ارتباط حضوری، تلفنی و حتی پیامکی با شراره نداشته باشد، به گفتهٔ زیور، شراره از لحاظ روحی نیاز به بازسازی داشت و باید سعید و خاطراتش و هر چه که مربوط به سعید را بود فراموش میکرد. زیور حتی باعث شده بود ارتباط شمسی و فتانه هم کمرنگ بشود و حتی این ارتباط به دشمنی بکشد.
روح الله بنا به خواستهٔ فاطمه، هیچ تماسی با شراره نداشت، اما وقتی شراره در رابطه با کار به او پیام میداد، به ناچار جواب میداد منتها این پیام ها را از فاطمه پنهان میکرد تا مبادا حال روحی فاطمه بد شود، آخر فاطمه فرزند سومش را باردار بود و روزهای آخر بارداری اش را میگذراند.
همین ایام بود که مامان مریم طی تماسی با فاطمه به او گفت که قرار است برای مرتضی برادر کوچک فاطمه خواستگاری بروند، او از دختر مورد نظر که 🔥رضوان🔥 نام داشت خیلی تعریف کرد بطوریکه فاطمه مشتاق دیدن او شد.
روز عقد مرتضی، فاطمه و روح الله به قم رفتند، مجلس عقد به خوبی انجام شد، اما فاطمه نسبت به رضوان حسی خاص داشت، انگار چیزی از درون به او تلنگر میزد و میخواست او را از خطری آگاه کند، اما فاطمه آنقدر درگیر زندگی و بچههایش بود که به این حس بهایی نمیداد.
نزدیک ده روز از عقد رضوان و مرتضی می گذشت که دردهای زایمان سراغ فاطمه آمد. ساعت هشت صبح بود که روح الله با سرعت فاطمه را به بیمارستان رساند، پزشک زنان بعد از معاینه فاطمه اذعان کرد که وضعیت مادر و بچه بسیار خوب است و در کمتر از یکی دوساعت بچه به دنیا می آید.
روح الله که ذوق از حرکاتش می بارید، شماره مادر فاطمه را گرفت و از بخت بد گوشی مامان مریم را رضوان جواب داد و گفت که مامان مریم بیرون رفته وگوشی اش را جا گذاشته و روح الله بدون انکه بداند با گفته اش چه خطری را برای فاطمه به ارمغان می آورد، به رضوان گفت که فاطمه در حال فارغ شدن است و...
شراره گوشی را قطع کرد، روی تختش دراز کشید و همانطور که چشمناش برق میزد زیر لب شروع به خواندن وردی کرد، بوی تعفن در فضا پیچید، شراره بدون اینکه از جا بلند شود آهسته گفت:
🔥_حالا وقتشه، می تونی کاری کنی که الان هم از شر مادر و هم بچه خلاص شم، الااان وقتشه، زود باش
و با زدن این حرف روی پهلوی چپ خوابید و چشمانش را بست. فاطمه در آستانهٔ زایمان بود و پرستار بخش روح الله را به دنبال گل و شیرینی فرستاده بود که یکباره دردهای زایمان از بین رفت و به جایش صورت فاطمه رنگش کبود شد، حالت تهوعی شدید به او دست داد، فاطمه همانطور که دست به کمینهٔ تخت می گرفت به سمت توالت حرکت کرد. پزشک که داشت دستوراتی به کادر زایمان میداد، با بلند شدن فاطمه تعجب کرد و گفت:
_کجا خانمی؟!
فاطمه دستهایش را جلوی دهانش گرفت و هنوز به توالت نرسیده، هر چه خورده بود بالا آورد. پرستارها به سمت فاطمه امدند و درحالیکه زیر بازوهایش را گرفته بودند و مانع سقوطش میشدند، او را به سمت تخت بردند. فاطمه در حالتی نیمه بیهوش بود، چندین ساعت از زمان ورودش به بیمارستان میگذشت اما هنوز خبری از به دنیا آمدن بچه نبود.
چند پزشک بالای سر او ایستاده بودند و هرکدام راجع به وضعیتش اظهار نظر میکردند و در آخر همه ساکت شدند و پزشکی که گویا استاد همهٔ آنها بود اشاره ای به فاطمه که در حالت نیمه بیهوشی بود کرد و گفت:
_وضعیتش خوب بود اما انگار به طریقی بدنش به هم ریخته، خیلی عجیبه، ورم دست و پاش هر ساعت بیشتر میشه، نتایج آزمایشاتش چیزی را نشون نمیده و بررسی حرکات جنین نشان میده که حرکاتش به طرز عجیبی کم شده، تنها دلخوشیمان به ضربان قلب جنین هست که انهم به طور نامنظم است، کلا وضعیت هر دو خطرناک هست، پس هر کاری که فکر میکنید به نفع مادر و جنین هست انجام بدین فقط حواستون باشه، نجات جان مادر در اولویت هست.
بیرون در اتاق، مادر فاطمه که به تازگی رسیده بود، قران را از داخل کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد اما حواسش به در اتاق بود. پرستاری از در خارج شد، مامان مریم خود را به سرعت به او رساند و همانطور که التماس از حرکاتش می بارید با لحنی نگران گفت:
حجاب و عفاف🧕🏻
_خانم دخترم در چه وضعی هست؟!فاطمه خوش زا بود، چرا اینقدر طول کشیده؟نکنه اتفاقی افتاده؟! پرستار نگاهی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
حسین تا یکماه اول بچهای خوب و بی سروصدا بود اما بعد از اینکه فاطمه به همراه همسرش برای دید و بازدید به خانه فتانه میرود، انگار این بچه زیر و رو میشود. به محض رسیدن به تبریز، حسین گویی بچه ای دیگر شده است یکسره گریه میکند و اصلا شیر مادر را نمیخورد و از طرفی بدن فاطمه مدام در حال ورم کردن است و نزد هر پزشک حاذقی هم که میروند نه بیماری را تشخیص میدهد و نه راه درمانی ارائه میشود.
با این احوالات روزگار به سختی میگذرد حسین یک ساله میشود، روابط روح الله و فاطمه مدام متشنج است و در عین حالی که با هم اختلاف سلیقه آنچنانی ندارند، اما سر هر موضوع کوچکی کارشان به بحث و دعوا میکشد. روح الله دست بزن ندارد و اما همین بحث های همیشگی اثر مخربی روی فاطمه میگذارد، بطوریکه روزانه چندین قرص رنگ و وارنگ برای آرامش روح و روانش میخورد..
دیگر شراره در زندگی فاطمه جایگاهی ندارد و به جای آن 🔥رضوان🔥 هر روز به او زنگ میزند و احوال او را میگیرد و فاطمه بی خبر از این مار خوش خط و خال، احوالات روحی خودش و حتی بحث های خانوادگی را برایش میگوید و فکر میکند رضوان سنگ صبوریست که خدا از آسمان برایش فرستاده
و نمیداند که رضوان دختریست که با ترفند شراره وارد زندگی اینها شده، شراره زنی ست هوس باز و در عین حال کینهجو، حال هوس کرده روح الله را به چنگ بیاورد و از فاطمه کینه به دل گرفته، چرا که میداند روح الله، عاشق بی چون و چرای فاطمه است
پس دستهای پنهانی شراره به صورت جادوهایی که به کمک موکلش به سرانجام میرساند در کار است، شراره که تازه پدرش جمشید را از دست داده، حال میخواهد با به چنگ آوردن روح الله هم درد بی شوهری و هم بی پدری را التیام دهد. شراره مخفیانه آنقدر به روح الله پیام میدهد و عشوه گری میکند
درست است که روح الله به هیچکدام از پیام های شراره جواب نمیدهد، اما او هم بشر است و معصوم نیست و ممکن الخطاست و روح الله میترسد ناخوداگاه در دام او گرفتار شود..
پیامهای شراره و سحر و جادوهای او از یکطرف، فشار کاری از طرف دیگر و بیماری فاطمه همه دست به دست هم داده تا شرایط خانه برای روح الله سنگین شود و روح الله آرام آرام به طرفی کشیده شود که دوست ندارد اما انگار اجباریست در این میان..
شراره تمام قدرتش را به کار گرفت، نه تنها خود بلکه از قدرت موکلین دوستان و اساتیدش هم کمک میگرفت و از هر طرف به خانوادهٔ روح الله حمله میکرد و از طرفی دیگر مدام جادوی محبت برای روح الله بکار میبرد و بالاخره بعد از گذشت دو سال از مرگ سعید، انگار روح الله نرم شده بود
و در یک روز زمستانی تلاشش به بار نشست و روح الله جواب پیام هایش را داد، فرصتی پیش امده بود که شراره به هیچوقت نمیخواست آن را از دست دهد، پس ناز و عشوه را همراه با مظلوم نمایی و محبت نثار روح الله میکرد فاطمه خوش حال از اینکه بعد از مدتها تلاش بالاخره روح الله موفق شده بود خانه ای در تبریز بخرد
و با ذوق زیاد به خانه جدید اسباب کشی کرد، این روزها حال فاطمه دگرگون بود، او توانسته بود با خواندن قران و سرگرم کردن خود با کتاب های مختلف و همچنین انجام ورزش های مختلف بر بیماری اش غلبه کند، درست است که از لحاظ جسمی حالش خوب بود اما روحش مدام در تلاطم بود
فاطمه مدام صداهای عجیب و غریب داخل خانه میشنید، گاهی اوقات برق خانه خود به خود خاموش و روشن میشد و وسایل خانه جابه جا میشد و بعضی شبها، سایه های وحشتناکی بر در و دیوار میدید، سایه هایی که انگار میخواست به او و بچه هایش حمله کنند، اما فاطمه از این مسائل با کسی حتی روح الله حرفی نمیزد و چون نمی خواست اطرافیان او را دیوانه بدانند و از طرفی نمیخواست شیرینی آمدن به خانه جدید بر اهل خانه زهر شود.
صبح زود بود، به خاطر بیماری کرونا زینب و عباس داخل خانه از طریق فضای مجازی سر کلاس درس حاضر میشدند، مدتی بود که روح الله در مقطع دکترای دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و او هم کلاس مجازی داشت
ولی امروز فرق میکرد، روح الله به فاطمه گفته بود که یکی از امتحانات را باید حضوری بدهد و این اولین دروغی بود که به همسرش گفته بود، اولین دروغی که بنیان خانواده اش را میلرزاند و اگر ادامه میداد حتما خانواده از هم میپاشید. روح الله صبحانه را خورد و با عجله مشغول لباس پوشیدن بود، او راهی تهران بود و باید زودتر حرکت میکرد،
فاطمه که عاشق روح الله در پیراهن سفید بود و او را به یاد روز عروسی شان میانداخت، جلو آمد و شروع به بستن دکمه های پیراهن کرد. روح الله همانطور که مبهوت حرکات فاطمه بود و انگار #وجدانش ناراحت بود، دست گرم فاطمه را در دستش گرفت و گفت:
حجاب و عفاف🧕🏻
_خودم میبندم عزیزم فاطمه به سمت کت خاکستری روح الله رفت و همانطور کت را روی شانههای همسرش میانداخت
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
فاطمه اسپندهایی را که از بیابانهایاطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ «دایی جواد» این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید.
حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپزخانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔخانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیالهای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت و جستجوی زیاد پیدا کرده بودند،
زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند. مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب، دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغالهای سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد،
دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش اسپند و کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید..
فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت:
_بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا
زینب لبخندی زد و گفت:
_نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟
فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
_حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن..
فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد. فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت:
_خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟
روح الله سرش را بالا گرفت و گفت:
_علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتابها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزار تا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا و حتی تهران، هیچجا نبودن، اما همین ها هم که به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
_تحقیق و پژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمئن باش ما میتونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین جنی و انسی پیدا کنیم..
فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که میخواندند به پایان رساندند، زینب همانطور که چادر نماز سفید با گلهای ریز صورتیش را از سرش درمی آورد گفت:
_عجب نماز سختی بود، دیگه الان تمامه؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
_در عوضش الان یه حرز داریم که ما را از تمام سحر و جادوها محافظت میکنه، حرز_امام_جواد علیهالسلام، یه حرز قوی هست البته باید حتما نماز مخصوصش خونده شده باشه تا تاثیر کنه، حالا باید تمام حرزهایی که نوشتیم را داخل یه پارچه سبز قاب کنیم و بعد هر کدوممون ببندیم به بازومون..
زینب سری تکان داد و گفت:
_باشه من هستم،پس اون کاغذایی که دایی جواد داد چی بودن؟
فاطمه سجاده اش را جمع کرد و گفت:
_اونا یک سری از آیات قرآن بودن که میبایست باهاشون غسل کنیم که انشاالله تمام نحوست سحرهایی که فتانه و شراره میزنن به خودشون برگردن..
زینب با شنیدن نام شراره اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_مامان اسمش را نیار من از این بشر متنفررررم، نمیدونم شراره وجدان داره یا نداره؟! یک خانواده را از هم بپاشه که چی؟! بعدم فتانه هم که میبینم یاد جادوگرهایی داخل کارتون ها میافتم، همونا که یه جارو دارن یکسره سوارشن و یک دماغ دارن این هوااا..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت:
_مزه نریز، خدا را شکر متوجه شدیم که هر بلایی سرمون میاد از همین سحر و طلسم هاست، این یک هفته که داریم سفارشهای دایی جواد را انجام میدیم، حال من خیلی خوبه، اوضاع خونه هم به نظرم خیلی بهتر از قبل هست..
زینب سری تکان داد و گفت:
_آره، منم احساس میکنم هم حال شما خوبه و هم حال ما و حتی هم حال بابا، اصلا انگار بگو مگو ها شما هم تمام شده هااا، حالا فکر کنم نوبت زدن روغن زیتون با بوی تندش هست درسته؟!
فاطمه از جا بلند شد و گفت:
_آره درسته، بریم با دخترم کلاس روغن کاری
و با زدن این حرف، خنده بلندی کرد و دست زینب را گرفت و به طرف اتاق خواب راهی شدن.. زینب همانطور که در آغوش مادرش قدم برمیداشت گفت:
حجاب و عفاف🧕🏻
_روغن زیتون را به خاطر دردهای رماتیسم که داشتین میزدین؟! میبینم از روزی اینا را میزنید دیگه درداتون
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگآمیزی شدهاش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد.
لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت. وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت:
🔥_خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟!
زیور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدمهای روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
🔥_کجا میری شراره؟! کی میای؟!
شراره کفشهای اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفشها را جلوی در میانداخت گفت:
🔥_پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمیدونم کی برمیگردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم..
زیور آهی کشید و خوب میفهمید منظور از اساتید، استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیرلب گفت:
🔥_من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زنهای رنگ و وارنگ صیغهای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش... اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید میانداخت، میبایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره...
شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت وگفت:
🔥_سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت میخواهم، باید تنهایی ببینمتون...
و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را میچرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش میخواند، گفت:
🔥_میدونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که میخواد با حرزهای مقدس و آیات قرآن طلسم های منو باطل کنه، البته که نمیتونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان
و بعد گازی به ماشین دادو بلند گفت:
🔥_من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم...
شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد. جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد.
با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور، درب روبه روی آسانسور باز شد.
وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید.
شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت:
🔥_سلااااام بر زرقاط بزرگ..
مرد جوانی که به نظر میرسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد گفت:
🔥_سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر میکنه، یاد ما میافتی..
شراره خنده ریزی کرد و گفت:
🔥_نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار میکنم به در بسته میخورم.
مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دو نفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت:
🔥_چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی در بسته داری برات باز کنم
و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده...شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت:
🔥_نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد..
مرد کنارش نشست و گفت:
🔥_خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با قرآن کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمیتونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره...
شراره آهی کشید و گفت:
🔥_آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمیتونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون حوزوی هست، وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده
حجاب و عفاف🧕🏻
و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد: 🔥_روح الله خیییلی باهوشه، من مطمئنم بالاخره یه رقیب خطرناک م
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمیدانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد،
خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوهای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد. زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت:
🔥_ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم.
شراره همانطور که نگاهی به ساختمانبلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت:
🔥_به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟!
زرقاط بطرف پلههایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت:
🔥_بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست
دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد.
زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد
شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت:
🔥_میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟!
شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود. زرقاط دست شراره را گرفت و گفت:
🔥_خوب حاضری، الان میخوای شروع کنیم، موافقی؟!
شراره با تعجب گفت:
🔥_یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا..
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت..
شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود. شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنهای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت:
🔥_وای چه قشنگه! اینجا باید..
زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمیشد. در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود. شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است.
راهرو نیمه تاریک بود و با لامپهای ضعیف روشن شده بود، شراره از پلهها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد. جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود
زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بیشتر به چراغ خواب شباهت داشتند را روشن کرد و در این لحظه شراره متوجه زیرزمین بزرگی شد که در انجا بودند، زیر زمینی که کف و دیوارهای آن با سنگ سیاه پوشیده شده بود، فضایی که شباهت به سالنی بزرگ داشت که تک و توک وسیله ای داخلش چیده بودند،
چند مبل سیاهرنگ یک نفره و یخچال کوچکی به رنگ سیاه و کمی آنطرف تر دری کوچک که احتمالا سرویس بهداشتی این سالن بود، گویی همه چیز در اینجا میبایست سیاه باشد اما چیزی که توجه شراره را بیشتر از همه به خود جلب کرد، تختخوابی که با پتوی سیاه پوشیده شده بود که درست در وسط این فضا قرار داشت و با کمی دقت میشد فهمید که دایره ای بزرگ با اشکال عجیب و غریب برسنگ های کف زیر زمین نقش بسته بود که این تخت درست وسط دایره قرار داشت و شراره کاملا میفهمید که این دایره با اشکالش طلسمی شیطانی ست.
حجاب و عفاف🧕🏻
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ شراره و زرقاط با هم راهی شد
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلکهای شراره سنگین بود و هنوز خوابش میآمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد
و با دیدن شئ ای آتشین، مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانهاش چیزی شبیه دو مار🐍 که مدام تکان میخوردند روییده بود، به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز دربرگرفته بود،
زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخنهای بلند که انگار #مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به #آرایشگاه مراجعه میکردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخنهای این زن، میلیونی پول خرج میکردند،
از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود میتوانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت:
👹_تو میخواستی مرا به استخدام بگیری، پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار میکنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم، قبول؟!
شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت میداد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست، زن شروع کرد به صحبت کردن:
👹_اولین شرطم این است، روح الله را از راه #راست منحرف کن، باید او را از #خدا دور کنی، تو باید هر ماه #زندگی_زوجهایی را از هم بپاشی تو باید...
درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد:
👹_اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو...
تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سر دادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون میکشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد:
🔥_باشه تمام شرایطت را قبول میکنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچوقت خودت را به من نشان نده
و درحالیکه از ترس میلرزید از پلهها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد میگذشت، دو هفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا میکردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود.
شب شده بود، فاطمه خیلی بیصدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچهها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت میکرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت.
در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را میخواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده میکند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد.
فاطمه داخل اتاق شد و میخواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود
حجاب و عفاف🧕🏻
و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم ر
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد. 💤در صحرایی وسیع و تاریک بود...هیچکس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و مارهای بر دوشش با قدمهایی بلند به سمت فاطمه آمد....فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمیدانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود...فاطمه میدوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش میشنید. هر چه او سرعتش را بیشتر میکرد، صدای سم هم تندتر میشد....
فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. درحالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است، یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود.
فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس میکرد کل تنش زیر عرق است، دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است،
فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد میکند و سوزشی در سرش می اندازد برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست
و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخنهای بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت:
_موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بیشرف..
روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت:
_خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش، این بچه را نگاه کن... تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه... رحم کن فاطمه.. رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را... خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو میکنن..
فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه میکرد رو به روح الله گفت:
_به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم...
روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت:
_آرام باش عزیزم، میدونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا میکنم، مطمئن باش...
فاطمه همانطور که بینی اش را بالا میکشید گفت:
_هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمیمونه...یه کاری کن آقایی... یه کاری کن عمرم...
روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت:
_من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم
و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد..."برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید" و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد...صفحه زرقاط بزرگ...
چند روزی بود که روح الله خودش را درگیر جمع کردن اطلاعات درباره زرقاط کرده و متوجه شده بود که تنها راه مبارزه با اجنه، استفاده از خود آنهاست،
منتها هر چه که بیشتر جستجو میکرد، ناامیدتر میشد، برای به خدمت گرفتن موکلی از جنس موکلان زرقاط، باید اعمال منافی عفت انجام داد و فرد درگیر کارهایی میشد که با مرام روح الله سازگاری نداشت و روح الله به این نتیجه رسید که گرفتن موکل سفلی کار او نیست، اما گویی مدام صدایی در سرش اکو میشد:
😈_لااقل یکی از طلسم ها را بنویس تا اثرش را ببینی
و اینقدر روی این جمله فکر کرد که بار دیگر به عقب برگشت. با کمی جستجو طلسمی پیدا کرد که تاکید شده بود برای گرفتن تمرکز کاربرد زیادی دارد، یک لحظه به ذهنش خطور کرد، حالا که سنگ مفت و گنجشک هم مفت، یکی از این طلسمهای تمرکز را برای فاطمه که مدتی بود از این موضوع شکایت داشت، بنویسد.
پس قلم و کاغذی آورد و با گفتن بسم الله شروع به کشیدن مربع های ریز و درشت کرد و داخل هر مربع اشکال کج و معوج دیگری جای میگرفت. روح الله اصلا متوجه نبود که طلسمی شیطانی مینویسد و انگار میخواست با گفتن بسم الله و نام خدا، آن را تطهیر کند.
نوشتن طلسم تمام شد، روح الله از پشت میز بلند شد و همانطور که صندلی را چرخی میداد به طرف در اتاق حرکت کرد تا بیرون برود. کاغذ طلسم کف دست روح الله بود، روح الله وارد هال شد،
عباس غرق درس بود و حسین گوشه ای مشغول بازی، کتاب و دفتر زینب که یک طرف روی زمین ولو شده بود نشان میداد که زینب هم مشغول درس بوده، روح الله نگاهی به اطراف کرد وچون فاطمه را ندید به سمت اتاق خواب حرکت کرد، در اتاق را باز کرد
حجاب و عفاف🧕🏻
و زینب را دید که مشغول ماساژ پاهای فاطمه بود، نگاهی به فاطمه انداخت و انگار که نه فاطمه بود بلکه دشم
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
فاطمه درحالیکه گردنش را از شدت درد ماساژ میداد، تکالیف زینب را نگاهی انداخت و گفت:
_آفرین دخترم، تا اینجا درست انجام دادی، الانم این موقع شب، من دیگه نه تمرکز دارم و نه توانش را، میرم اتاق خواب یه کم استراحت کنم..
استراحتی که فاطمه خوب میدانست، واقعی نیست و خیال و ترس ها شده بود کابووسی برای سلب آرامشش. فاطمه وارد اتاق خواب شد، حسین گوشهٔ تختخواب مانند جنینی در خود فرو رفته بود
و جای خالی روح الله نشان میداد که داخل اتاق کارش، هنوز مشغول است و احتمال زیاد درگیر جمع آوری اطلاعات درباره موضوعی که زندگیاش را تحت الشعاع قرار داده بود، میباشد. فاطمه نفسش را آرام بیرون داد، متکا را صاف کرد که ناگهان با یادآوری چیزی، متکا را برداشت، کاغذ تا شده را که زیرش دید، لبخند کمرنگی زد و همانطور که متکا را سر جای اولش بر میگرداند گفت:
خدا کنه تو اثر داشته باشی، ما که هر کجا رفتیم به در بسته خوردیم
و آرام سرش را روی متکا گذاشت و برخلاف همیشه خیلی زود پلکهایش سنگین شد و بدون اینکه ذهنش بند چیزی باشد خوابی سنگین او را در خود فرو برد.
💤انگار در سالنی بزرگ و قدیمی گیر افتاده بود،سالنی با دیوارهای بلند و سیاه رنگ، هیچکس اطرافش نبود...فاطمه به اطراف که خالی از هر وجودی بود نگاه کرد و یکباره شروع به دویدن کرد...نمیدانست در این چهار دیواری سنگی چرا میدود، اما میدوید تا شاید راهی برای فرار از حبسی که نفسش را تنگ کرده بود پیدا کند... صدای قدمهایش که در سالن خالی طنین می انداخت بر وحشتش می افزود که ناگهان صدای بلند و زمختی در فضا پیچید:
😈_بایست...این طرف و آن طرف نرو، به من نگاه کن، دستت را به من بده...تمرکز بگیر
فاطمه گیج شده بود، این صدای کیست و از کجا می آید؟! کسی که کنار من نیست صدای کیست؟!
که دوباره صدا بلند شد:
😈_دستت را به سمت بالا دراز کن، تمرکز بگیر
فاطمه که انگار راه نجاتش را همین میدید، دستش را رو به بالا دراز کرد و همزمان نگاهش به بالای سرش کشیده شد، گویی روح از بدنش داشت جدا میشد، دستی سیاه و پشمالو دست فاطمه را گرفت و به سمت خود کشید، گویی با برخورد آن دست، آتشی سوزنده در جان فاطمه انداخته بودند
فاطمه ناخوداگاه گفت :
✨یا صاحب الزمان...😭
و احساس کرد حلقهٔ ان دست آتشین از دور مچ دستش باز شد،اما همان صدا در گوشش میگفت:
😈_تمرکز بگیر..
فاطمه که از وحشت چشمانش را بسته بود، آرام آرام چشمانش را باز کرد و خود را در همان فضای محصور با دیوارهای بلند دید، اما اینبار جایی بین سقف و زمین بود، فاطمه معلق در هوا بود، نه بالا میرفت و نه پایین می افتاد، وحشتی عجیبی بر جانش نشست و شروع به جیغ زدن کرد...
روح الله در اتاق کار، مشغول مطالعه بود که با صدای جیغ بلند فاطمه، هراسان از جا بلند شد و خودش را به اتاق خواب رساند و فاطمه را در حالتی خیلی عجیب دید. سرش روی متکا بود و پاهایش از کمر به پایین در هوا معلق بود،چشمانش بسته و کل صورتش غرق عرق بود و جیغ میکشید.
روح الله فوری خودش را به فاطمه رساند، شانه هایش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن:
_بیدار شو عزیزم، چشمات را باز کن...باز کن...
با تکانهای روح الله، فاطمه چشمانش را از هم باز کرد و همزمان با باز کردن چشمانش، پاهای او که معلق در هوا مانده بود، پایین افتاد. روح الله دستمالی از روی پاتختی برداشت، همانطور که عرق پیشانی فاطمه را پاک میکرد و گفت:
_پاشو دوباره حتما کابووس میدیدی.
فاطمه درحالیکه نفس نفس میزد خودش را بالا کشید و به پشتی تخت تکیه زد و گردنش به سمت روح الله شل شد و گفت:
_خیلی واقعی بود روح الله! یه اتاق بزرگ و تاریک، من حتی دستش و گرمای سوزنده اش را حس کردم، به من میگفت تمرکز بگیر، آخرشم خودم را معلق تو هوا دیدم.
روح الله چشمانش را ریز کرد و گفت: _معلق تو هوا؟!
فاطمه آب دهنش را قورت داد گفت:
_آره، خیلی حس بدی بود، اما انگار واقعی بود
روح الله آه کوتاهی کشید و گفت:
_آره به نظرم واقعی بود،چون دو تا پات معلق تو هوا بود، یعنی دلیلش چی بود؟!
فاطمه با تعجب به روح الله نگاهی کرد و گفت:
_وای خدای من! نگووو
شب به سحر نزدیک میشد روح الله ذهنش درگیر اتفاق ساعتی قبل بود و بارها و بارها پهلو به پهلو شده بود. روح الله پشتش به فاطمه و رو به دیوار و خیره به نقطه ای نامعلوم در تاریکی اتاق بود و دوباره به پهلوی دیگر چرخید و همانطور که به فاطمه نگاه می کرد زیر لب گفت: "چرا تمرکزم بهم ریخته" و انگار کلمه ای داخل ذهنش اکو میشد. مثل فنر از جا پرید و گفت:
حجاب و عفاف🧕🏻
_فهمیدم، فهمیدم... فاطمه هم که مثل همیشه بی خواب بود و خودش را به خواب زده بود آهسته گفت: _چی را یا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
ماشین کنار جاده ایستاد و فاطمه در حالیکه کلاه حسین را روی پیشانی اش میکشید از ماشین پیاده شد، پل روبه رو را که رودخانه ای از زیرش میگذشت نگاهی انداخت و زیرلب گفت:
_اول صبی چه سوزی میاد..
روح الله نگاه تندی کرد و گفت:
_ببخشید نمیدونستند مادمازل تشریف میارن که براتون اسپیلت گرما بخش روشن کنند
فاطمه به گوش هاش مشکوک شد،یعنی واقعا درست شنیده بود؟! اما چیزی نگفت. روح الله درحالیکه کاغذ تا شده طلسم را توی مشتش میفشرد به طرف پل روانه شد، آنطور که گفته بودند، برای باطل شدن این نوع طلسم،باید داخل آب روان می انداختنش.
عباس در حالیکه چوب خشکی به دست گرفته بود، شلنگ زنان جلو میرفت و آنقدر تند میدوید که از پدرش هم جلو زد. روح الله که غرق افکارش بود پشت سر عباس قدم هایش را تندتر کرد
و همانطور که داد و هوار میکرد پیش رفت، درست وسط پل به عباس رسید و یقه اش را گرفت، حسی درونی به او می گفت که عباس را از پل پایین بیاندازد، روح الله یقه عباس را گرفت و به لبهٔ پل کشاندش، عباس همانطور که از حرکات پدرش ترسیده بود بلند بلند جیغ میکشید:
_بابا! من کاری نکردم، میخوای چکارم کنی؟! بابا خفه شدم...وای من میترسم
فاطمه هراسان حسین را روی بغل زینب انداخت و شروع به دویدن کرد و درست زمانی که روح الله، عباس را روی دست بلند کرده بود به او رسید، از پشت سر عباس را توی بغلش گرفت و شانه های نحیف و لرزان پسرک را چسپید و فریاد زد:
_چکار میکنی روح الله؟! دیوونه شدی؟!
روح الله که کنترل حرکاتش دست خودش نبود فشاری به فاطمه داد و فاطمه و عباس روی پل بر زمین افتادند، فاطمه همانطور که نفس نفس میزد، یا صاحب الزمان😭 بر لب داشت و از جا بلند شد، عباس پشت سر مادر پناه گرفت،فاطمه جلو رفت دست روح الله را در دست گرفت، مشتش را روی رودخانه گرفت و گفت:
_بنداز این لعنتی را، انگار دیوونه ات کرده..
روح الله لحظه ای اطراف را نگاه کرد و بعد آرام مشتش را باز کرد، کاغذ تاشده در نسیم صبحگاهی میرقصید تا به آب روان افتاد. کاغذ که داخل آب افتاد، به یکباره روح الله مانند مارگزیده ای در خود پیچید، شکمش را با دو دست گرفت و همان جا رو پل زانو زد. فاطمه با رنگی مثل مجسمه جلو آمد دستان لرزانش را دور شانه های پهن و مردانه روح الله گرفت و گفت:
_چت شده ؟! حالت خوبه؟!
روح الله سرش را بالا آورد و ناگهان هر چه خورده بود بیرون داد..استفراغ روح الله تمامی نداشت. فاطمه که نمیدانست چکار کند، با هر بدبختی بود، زیر بازوی روح الله را گرفت و او را کشان کشان به طرف ماشین برد.
فاطمه پشت رول نشست و روح الله با گردنی شل و لباسهایی که زیر استفراغ بود در کنارش نشسته بود و عباس و زینب و حسین هم مثل سه تا جوجه گنجشک ترسان، بی صدا صندلی عقب بودند. فاطمه ماشین را روشن کرد و همزمان گفت:
_باید ببرمت بیمارستان...چت شده یک باره...
روح الله همانطور که با دو دست جلوی دهانش را گرفته بود گفت:
_ن...ن...نه..بریم خونه، من باید برم توالت، انگار بیرون روی پیدا کردم.
فاطمه پایش را روی گاز فشار داد و ماشین به سرعت از جاده و کوچه و خیابان گذشت و جلوی خانه ایستاد، هنوز بچه ها پیاده نشده بودند که روح الله با سرعت خودش را به خانه رساند.
بیش از یک ساعت، روح الله مدام در راه هال و توالت بود و بعد از گذشت ساعتی سخت و طاقت فرسا، همان وسط هال افتاد، انگار خوابی عمیق او را در برگرفت خوابی شبیه بی هوشی.. فاطمه به اداره همسرش زنگ زد و مرخصی ساعتی او را تبدیل به مرخصی روزانه کرد و اطلاع داد که روح الله آن روز سر کار نمی آید...
مدتی از اون اتفاق شوم، همانکه میخواست به قیمت جان عباس و روح الله تمام شود. میگذشت و روح الله کاملا متوجه شده بود که از راه شیطان و طلسم های شیطانی نه میشود به جایی رسید و نه میتوان به شیطان ضربه زد.
اوضاع زندگی شان به گونه ای بود که هر روز و هر روز خانواده به طریقی اذیت میشد، یک بار بچه ها دچار کابووس و ترس میشدند و یک بار خودش ناگهان دچار خفگی میشد،فشار خون و قند روح الله هم مضاف بر همه چیز باعث آزار روح الله بود،
بیماری فاطمه هم انگار برگشته بود و علاوه بر آن او در وقت تنهایی و اکثر شبها هنگام خواب سایه هایی را میدید،سایه هایی که از هر واقعیتی واقع تر بودند و مدام در پی آزار او بودند، گاهی موهایش را میکشیدند و گاهی با جابه جایی وسائل باعث ترس او میشدند و این ترس به عباس و زینب و حسین هم منتقل میشد، زینب این روزها وضعش بدتر بود، هر شب با کابوس و ترس از خواب میپرید و همراه مادر گریه میکرد و اشک میریخت.
حجاب و عفاف🧕🏻
و این موضوعات به همین جا ختم نمیشد، با اینکه ماهها بود که روح الله درخواست جدایی از شراره را داده بو
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
مرحلهٔ جدیدی در زندگی روح الله آغاز شده بود، مرحله ای مهم و سرنوشت ساز، روح الله تحت نظر برخی اساتید علوم غریبه، برای به استخدام گرفتن موکلین علوی و خادمین سوره های قران، تلاش میکرد، او میخواست با قدرتهای ماورایی پاک به جنگ با قدرت های ماورایی ابلیسی برود.
مدتی بود که مدام #چله_نشینی داشت و اعمال چله را آنطور که به او می گفتند، انجام میداد، برای گرفتن موکلین علوی هم میبایست اعمال خاصی انجام داد و تعهداتی هم به موکل داد. درست مثل موکل سفلی..
اما با این فرق که تمام اعمال برای استخدام موکل علوی معمولا پیرامون #معنویات و #مستحبات و #قرآن بود و اگر موکلی هم به استخدام درمیآمد، فرد استخدام کننده میبایست در قبال کاری که موکل انجام میدهد، سوره های قرانی خاصی را با تعدادی که مورد تعهد قرار می گرفت، روزانه بخواند
ولی موکلین سفلی و شیطانی، از انسان طرف قرار دادشان فقط و فقط اعمال منافی عفت و شیطانی میخواستند و حتی بعضی از اعمال خواسته شده موکلین سفلی و شیطانی، مرز بین #اسلام و #کفر را درمینوردید و صدالبته گرفتن موکل سفلی بسیار راحت تر از به استخدام در آوردن موکلین و روحانیتهای علوی و پاک بود.
روح الله چندین مرتبه تلاش کرد، اما هر بار موفقیتی در کار نبود، انگار کارش قفل شده بود، قفلی که هیچ راه حل و کلیدی نداشت. اوضاع خانه بد و بدتر میشد، حالا تمام اعضای خانواده و هر کدام به طریقی درگیر حمله های شیطانی بودند و حتی این حمله ها به خانواده فاطمه هم رسیده بود و سلامت آنها را تحت تاثیر قرار داده بود.
انگار شراره به سیم آخر زده بود و حالا که میفهمید هدف روح الله طلاق دادن اوست و او به هیچکدام از خواسته های شیطانی اش نمیرسد، پس با تمام توان به همراه دوستان و آشنایان، خانواده روح الله را به رگبار بسته بودند.
روح الله که اوضاع را اینچنین میدید، توکل به خدا کرد و عهد نمود تا خدا دری باز نکند دست از عبادت و خلوت و ریاضت کشیدن برندارد، بنابراین تمام روزها برای روح الله انگار ماه رمضان بود، روزها #روزه میگرفت و شبها تا پاسی از شب به #عبادت و تطهیر روح و روانش مشغول بود،
در شبانه روز شاید یک ساعت میخوابید و قبل از اذان صبح برای ادای نماز شب بلند میشد، بچه ها یا پدرشان را نمیدیدند و سرکار بود و یا اگر میدیدند روی سجاده و مشغول عبادت بود، دیگر قانون هیچ چله ای برایش معنا نداشت گویا کل زندگی و عمرش شده بود چله عبادت و راز و نیاز و مطمئن بود که خداوند بنده ای را که از اضطرار رو به درگاهش می آورد، ناامید بر نمیگرداند
چرا که فرموده خداست: "ادعونی استجب لکم..بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.." و چه خدای مهربانی داریم و چه بنده های غافلی هستیم ما...
چند روزی بود که حال زینب از همه بدتر بود، روزها با حالتی افسرده یک گوشه کز می کرد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند و شبها مدام کابوس میدید و با جیغهای بلند و ترسناک از خواب میپرید.
شب جمعه بود و دل روح الله بیش از قبل شکسته بود، به زینب اشاره کرد که داخل هال بخوابد تا لااقل بقیه داخل اتاق باشند و کابوس های پایان ناپذیر زینب، آنها را تحت تاثیر قرار ندهد و خودش در کنار زینب مشغول ذکر و عبادت بود که...
زینب تشک خوابش را در کنار سجادهٔ پدر پهن کرد، همانطور که به توصیه پدرش متکا را رو به قبله میگذاشت تا بخوابد گفت:
_بابا! طوری شده که دیگه میترسم بخوابم، توی خواب مدام سایه های سیاه دنبالم میکنن، موهام را میکشن، با چنگالهاشون بهم حمله میکنن و تا بیدار میشم واقعا حضورشون را توی خونه حس میکنم و اون ترس بیشتر و بیشتر میشه
زینب روی تشک دراز کشید و زیر لب گفت:
_گاهی آرزو می کنم کاش به دنیا نیومده بودم.
روح الله که قلبش از شنیدن این حرف آتش گرفته بود، خودش را کمی جلو کشید، دست سرد زینب را توی دستش گرفت و گفت:
_دختربابا! چیزی برای ترسیدن وجود نداره، فراموش نکن ما #انسانیم، اشرف مخلوقاتیم و اومدیم به این دنیا تا ثابت کنیم ما #برگزیدگان خداییم، تا ثابت کنیم که قدرت روحی ما برگرفته از روح خداست و خیلی راحت میتونیم با توکل به خدا، شیاطین را شکست بدیم.
زینب دست گرم پدر را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از اون میچید گفت:
_چقدر الان احساس آرامش میکنم، مثل آرامشی که فقط سر نماز به من دست میده
و با زدن این حرف چشمانش را بست و بر خلاف همیشه خیلی زود به خواب رفت. روح الله قران را برداشت کنار زینب نشست و شروع به تلاوت آیات قران نمود و هر از گاهی، نگاهی به زینب میکرد و خیلی عجیب بود، انگار زینب کابوس نمیدید و در خواب به جای جیغ کشیدن، لبخند میزد..
حجاب و عفاف🧕🏻
شراره که در دنیای تسخیر اجنه و راز و رمز این دنیا خیلی مهارت پیدا کرده بود و نابغه ای در این سرزمین
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
شب و روز روح الله شده بود کار و فعالیت، روزها که کار اداری داشت و شبها هم جنگ با موکلین شیطانی و اگر اینجور پیش میرفت، طولی نمیکشید که روح الله از پا درمیآمد، پس باید فکری میکرد، فکری اساسی که فرصتی برای خواب و استراحت برایش فراهم شود.
شراره هم که با موکل قوی اش پا به میدان گذاشته بود و حمله های وحشیانه ای انجام میداد. درست سر شب بود و سفره غذا پهن شد که دل دردی شدید به جان فاطمه افتاد و کم کم این درد به بقیه اعضاء بدنش سرایت کرد و بعد از آن استفراغ شدید هم عارضش شد، زینب سرش را گرفته بود و از درد مینالید، عباس بداخلاق تر از همیشه به حسین میپرید و حسین بی بهانه و با بهانه مدام جیغ میکشید...
با این وضعیت دست روح الله به غذا نمی رفت، کفگیری برنج کشید که احساس کرد کسی گلویش را گرفته و به شدت فشار میدهد، به طوریکه درد از گلو شروع و به ریه های او میرسید. روح الله بدون زدن حرفی از سر سفره بلند شد، سفره ای که هیچ مشتری نداشت.
روح الله وارد اتاق شد و یکی از موکلین قرانی را احضار کرد، موکل به او گفت که هم اکنون زنی دست به کار شده و لشکری اجنه به سمت خانهٔ او فرستاده، روح الله هم امر کرد تا موکلین قرانی به مبارزه با آنها بپردازند
و در کمتر از ساعتی به او خبر دادند که تمام حمله کننده ها از پای درآمدند و به یکباره وضعیت خانواده به صورت عادی در آمد، نه خبری از دل درد فاطمه بود و نه زینب از سردرد شکایت داشت و حسین و عباس هم بی صدا مشغول بازی و درس بودند. روح الله برایش سوال پیش آمده بود و از همان پیرمرد نورانی سوال کرد اگر یک زن با جادو به آنها حمله کرده باید یک موکل به انها حمله میکرد
چون هرکسی یک موکل می تواند داشته باشد اما با دیدن وضعیت ساعتی قبل، کاملا مشخص بود به جای یک موکل یک لشکر به آنها حمله کرده.. پیرمرد نورانی با لحنی ملکوتی جواب داد:
✨_زنی که موکل گرفته، موکلی قوی گرفته و آن موکل مهتر و بزرگتر لشکر عظیمی از اجنه شیطانی ست که برای حمله، نه خودش بلکه از لشکرش استفاده می کند. روح الله با تعجب سوال کرد:
_آن موکل قوی چه کسی ست؟
و پیرمرد جواب داد:
✨_او ملکه عینه یکی از دختران ابلیس است که قدرتی عجیب دارد و به خدمت درآوردنش بسیار راحت است و تعهداتی که در مقابل خدمتش میگیرد، تعهداتی بسیار مخرب و ویرانگر است.
از شنیدن این سخنان نفس در سینه روح الله حبس شد و با ترسی که از او بعید بود گفت:
_آیا موکلین علوی توان مبارزه با ملکه عینه را دارند؟ و چه کسی این ملکه عینه را برای مبارزه با من به خدمت گرفته؟!
پیرمرد باز جواب داد:
_موکلین علوی هر دستوری به انها داده شود اجرا میکنند و با کمک خداوند هر کاری امکان پذیر است گرچه در این جنگ تلفات و کشتاری هم از موکلین علوی خواهد بود و سپس مشخصات زنی را که ملکه عینه را به خدمت گرفته بود به روح الله داد..
هر چه که پیرمرد بیشتر توضیح میداد ، روح الله بیشتر و بهتر به این نتیجه میرسید که آن زن کسی جز شراره نمیتوانست باشد و برایش قابل قبول نبود، شراره ای که جلوی او سجاده آب میکشید حاضر باشد با اعمال خلاف حیا و عفت ملکه عینه را به استخدام خود درآورده باشد...
روح الله ساعت ها فکر کرد و تنها راه نجات از دست حمله شیطانک ها را کشتن ملک اصلی آنها که همان ملکه عینه بود، می دانست. پس قاضی الجن را احضار کرد، شکایتش را از دست اذیت و آزارهای ملکه عینه ابراز کرد و حکم جهاد با ملکه عینه را از قاضی الجن گرفت.
سپس به لشکری بزرگ از اجنه علوی امر کرد تا به جنگ با ملکه عینه بروند.دقایق و ثانیه ها به کندی می گذشت، روح الله روی سجاده نشسته بود و مدام ذکر و قران به لب داشت و گوشش به زنگ بود.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی، همان پیرمرد نورانی به خدمت روح الله رسید و مژدهٔ نابودی ملکه عینه را به او داد.روح الله همانطور که تسبیح به دست داشت، دستانش را بالا برد و خدا را شکر کرد و سر به سجده نهاد، اما همچنان حضور و عطر پیرمرد را حس میکرد. پس از دقایقی سر از سجده بلند کرد و رو به روحانیت علوی گفت:
_من واقعا از شما ممنونم، آیا در این جنگ تلفاتی هم دادیم؟!
پیرمرد آه کوتاهی کشید و گفت:
✨_نزدیک به یک میلیون اجنه علوی کشته شدند اما در مقابل ملکه عینه و صدها میلیون اجنه شیطانی که همه خدمتگزار ملکه عینه بودند نابود شدند.
بغضی سنگین به گلوی روح الله نشست و برای روحانیت های علوی که در این جنگ کشته شده بودند باران چشمانش شروع به باریدن کرد، هر چه گریه میکرد سبک نمیشد و آنقدر گریست که متوجه نشد کی خوابش برد...
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
شراره که انگار سرتا پایش در آتشی سوزنده بود و به رسم کودکی شروع به جویدن ناخنهایش کرد، اصلا حواسش نبود که خون زیر ناخن هایش را که جاری شده بود، میخورد. شراره دستی توی موهای بهم ریخته و شرابی رنگش کشید، از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس رفت و داخل آینه روی در کمد لباس خودش را نگاهی انداخت با مشت به آینه کوبید و گفت:
🔥_چررررا وشوشه ها از کار افتادن، چرا خبر برام نمیارن...چرا موکلم خبری ازش نیست؟! من که به تعهداتم عمل کردم...چرا؟!؟؟
و با زدن این حرف به سمت گوشی اش رفت، گوشی را از روی پاتختی برداشت، داخل مخاطبین رفت و اسم استاد را لمس کرد و صدایی در گوشی پیچید:
"مشترک مورد نظر در حال مکالمه است.."
شراره اوفی کرد و دوباره روی تخت نشست، در حرکاتش اثری از یک جنون بود، دوباره شماره استادش را گرفت و باز هم همان و دوباره و دوباره...آخرش گوشی را محکم روی تخت پرت کرد، باید کاری میکرد که آرام بشود،
از جا بلند شد روبه روی تخت پشت میز جلوی سیستم نشست، روشنش کرد و وارد پوشهٔ آهنگ ها شد، آهنگ تندی را انتخاب کرد و صدای اسپیکر را تا جایی که راه داشت باز کرد. به سمت تخت برگشت و خودش را روی تخت انداخت،چشمانش را بست و شروع به همخوانی با آهنگ کرد...
حرکاتش دست خودش نبود، دوست داشت تیشه ای برمیداشت و توی قلب روح الله و فاطمه فرو میکرد، نفهمید که چه مدت گذشت،با تکان های شدید شانه اش چشمانش را باز کرد. زیور به طرف میز رایانه رفت و همانطور که صدای دستگاه را کم می کرد گفت:
🔥_چه خبرته شراره؟! یادت رفته ما اینجا توی خونه آپارتمانی مستأجر هستیم؟! بابات خونه ویلاییش را به نام اون زنیکه زده و من و تو و خواهرات هم انگار به چشم نمی یومدیم، حالا تو اینقدر صدای این آهنگ را زیاد کن که از همین جا هم عذرمون را بخوان و بیرونمون کنن..
شراره روی تخت نیم خیز شد و گفت:
🔥_مامان کمش کردی برو بیرون، سر به سر من نذار، اعصابم داغونه...داغون میفهمی؟!
زیور که برای اولین بار بود حالات شراره را اینجور میدید به سمتش آمد و همانطور که روی تخت می نشست، دست شراره را توی دستش گرفت و گفت:
🔥_چیشده دخترم؟! مشکلی پیش اومده؟! هر چی شده به من بگو..
شراره چشمهایش را خیره به نقطه نامعلومی روی دیوار کرد و گفت:
🔥_مامان وشوشه من از کار افتاده، موکلم که کلی برای استخدامش زحمت کشیدم هم یک دفعه ناپدید شده، دارم دیوونه میشم...
زیور آه بلندی کشید و گفت:
🔥_عه...یعنی چی شده؟! وشوشه منم کار نمیکنه...اما موکلم هنوز هست..نکنه مثل همین اختلال های امواج تلفن، وشوشه ها دچار اختلال شدن؟!
شراره خندهٔ جنون آمیزی کرد و گفت:
🔥_چی میگی مادرمن؟! مگه اجنه فضا مجازی هست که از کار بیافته؟! اونا واقعی هستن فقط انسان ها نمیتونن ببیننشون همین..
زیور دست شراره را نوازش کرد و گفت:
🔥_میخوای دوباره به روح الله و فاطمه حمله کنی؟!
شراره سری به نشانه بله تکان داد و زیور ادامه داد:
🔥_خوب بگو چکار کنم؟! من به موکلم میگم انجام بده..
شراره آه کوتاهی کشید وگفت:
🔥_تو هر کار دستت میرسه برای سلب آرامش این دو تا آب زیر کاه انجام بده، اما کارهایی که من میخوام کنم باید یه موکل قوی داشته باشه.من باید استادم را ببینم و اینبار نه بچه شیطان بلکه خود ابلیس را به خدمت بگیرم...
در همین حین گوشی شراره زنگ خورد و نام استاد روی آن نقش بسته بود. شراره تماس را وصل کرد و از آن طرف خط صدای بی حال استادش توی گوشی پیچید:
🔥_سلام شراره چیشده؟! مهلت نفس کشیدن نمیدی ، تماس پشت تماس...
شراره با لحنی غمگین گفت:
🔥_سلام ببخشید،دست خودم نبود، موضوع اضطراری بود، وشوشه هام کار نمیکنن، موکلم هم که اینهمه براش زحمت کشیدم، نیست، هر چی احضارش میکنم نمیاد انگار ملکه عینه آب شده رفته تو زمین
استاد آهی کشید و گفت:
🔥_بله...انگار روح الله، همسر جنابعالی کار خودش را کرده، ملکه عینه و تمام اعوان و انصارش را کشته، دست منم از این موکل قوی کوتاه شده..
شراره که باورش نمیشد،روح الله بتونه توی وادی اجنه وارد بشه از جاش بلند شد و ناخوداگاه به سمت دیوار رفت و دست مشت شده اش را به دیوار کوبید و گفت:
🔥_روح الله همسر من نیست...همسری که یک بار هم دستش به دست من نخورده همسر نیستتتت، من دشمن خونی روح الله هستم تا خودش و اون زن و توله هاش را از بین نبرم از پا نمینشینم، یعنی چی ملکه عینه کشته شده؟! مگه کسی میتونه دختر ابلیس را بکشه؟
استاد اوفی کرد و گفت:
🔥_حالا که تونسته، رد گیری کردم به روح الله رسیدم، مثل اینکه اونم موکلهای قوی قرانی و علوی داره ، حالا تو تلاشت را بکن، شاید تونستی به این آدم ضربه بزنی، دیگه کاری نداری؟!