<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💚⃟○━━@hejab_o_efaf
🌷#دختر_شینا
#قسمت63
✅ فصل پانزدهم
💥 سرش را انداخت پایین و باز کوکهای لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنههای جنگ را نشان میداد؛ خانههای ویرانشده، زنها و بچههای آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم.
سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یکدفعه دیدم همینطور اشکهایش سرازیر شد روی صورتش.
گفتم: « پس چی شد...؟! »
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: « آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریهی بچهای میآید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانهی مخروبهای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود.
صدای بچه از آن خانه میآمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچهی قنداقهاش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینهی مادرش مک میزد. اما چون شیری نمیآمد، گریه میکرد. »
💥 از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: « حالا ببین تو چه آسوده بچهات را شیر میدهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. »
گفتم: « خدا را شکر که تو پیش منی. سایهات بالای سر من و بچههاست. »
کاسهی انار را گرفت دستش و قاشققاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: « قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا(س). الهی اجرت با امام حسین(ع). کاری که تو میکنی، از جنگیدن من سختتر است. میدانم. حلالم کن. »
💥 هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباسهایش را پوشید، گفت: « دنبال من آمدهاند، باید بروم. »
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری میکردم، پایین نمیرفت. آمد پیشانیام را بوسید و گفت: « زود برمیگردم. نگران نباش. »
💥 صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنهاش بود. باید شیرش میدادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را میدیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنجونیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریهی سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آنطرفتر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
💥 طفلیها بچههای خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بوند. بازی و سرگرمیشان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شبها را اینطور میگذراندند.
یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچهها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چهکار میکردم. بچهی چهل روزه را که نمیشد توی این سرما بیرون برد.
💥 سمیه به سینهام مک میزد و با ولع شیر میخورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: « طفلک معصوم من، چقدر گرسنهای. » صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینهام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بیسر و صدا رفتم توی راهپله.
گفتم: « کیه... کیه؟! »
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریهاش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: « کیه؟! »
💥 کسی داشت کلید را توی قفل میچرخاند. صمد بود، گفت: « منم. باز کن. »
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: « پس چهکار کردهای؟! چرا در باز نمیشود. »
چشمش که به میز افتاد، گفت: « ای ترسو! »دستش را دراز کرد طرفم و گفت: « سلام. خوبی؟! » صورتش را آورد نزدیک که یکدفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم...
🔰ادامه دارد...
💚⃟○━━@hejab_o_efaf