🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۳۶
در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم.
در خواب، حاج مهدوے را دیدم ڪہ با ناراحتے به سمتم مے آمد و با نگاهے ملامت گر ڪنار بسترم ایستاد.
گوشیم در دستاتش بود وزنگ میخورد.
با ترس و اضطراب ازش پرسیدم :
-چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟
او با ناراحتے پاسخ داد:
-از درمانگاه ڪہ بیرون آمدیم یڪ راست بلیط میگیرید و میرید تهران.!!!این پسر ڪیہ؟!
با من من گفتم :
-ن ..نمیدونم…
او نفس عمیقے ڪشید و گفت:
-مهم نیست!!!خانم بخشے همہ چیز را راجع بہ شما بهم گفت.
من با ناباورے و شرمندگے بہ فاطمہ ڪہ ڪنار تختم بود نگاه ڪردم و گفتم:
-فڪر میڪردم رازدارے..تو ڪہ گفتے چیزے نشنیدے؟؟!!!
فاطمہ سرے با تاسف تڪان داد و گفت:
-متاسفم!!ولے اگہ تا حالا هم سڪوت ڪردم بہ حرمت جدت بود.فڪر میڪردم میخواے عوض شے.ولے تو از اعتماد ما سواستفاده ڪردے تو وجهہ ےڪاروان رو خراب میکنے.
من با بغص و اشڪ بہ آن دو نگاه میڪردم و گفتم:
-من من #توبہ_ڪردم..
حاج مهدوے گفت:
_خواهر من! !!این چہ توبه ایہ ڪہ نامحرم بہ موبایلتون زنگ میزنہ وسراغتونو از من میگیره؟ ! اصلابہ فرض ڪہ توبہ ڪرده باشے.جواب اینهمه دل شڪستہ و نفس های لگام گسیختہ وبیدارشده رو چے میدے؟ حالا هم ڪہ اومدے سراغ من.!فڪر ڪردے نمیدونم چندوقتہ منو تا دم منزل تعقیب میڪنے؟
من گریہ ڪردم و دل بہ دریا زدم:
-بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم.شما براے من منجے هدایتید…
فاطمہ اخم ڪرد..
حاج مهدوے تسبیحش رو پرت ڪرد روے تختم وبا عصبانیت گفت :
_خجالت بڪش خانوووم!!
من از شرم داشتم آب میشدم.گوشے موبایلم همچنان زنگ میخورد.عکس ڪامران روے صفحہ افتاده بود.
فاطمہ با بدجنسے گوشے رو بہ سمتم دراز ڪرد وگفت:
-بفرما خانووم عاشق پیشہ ے توبہ ڪار!! صید جدیدتونہ!!
من با گریہ و التماس رو بہ آنها گفتم:
-بخدا اشتباه فڪر میڪنید.من دیگہ نمیخوام ڪامرانو ببینم .من تو دوکوهہ توبہ ڪردم.دیگہ اینڪارو نمیڪنم.
زنگ موبایل قطع نمیشد…
میان گریہ والتماس از خواب پریدم.
🍃🌹🍃
فاطمہ مهربان و آروم ڪنارم نشستہ بود و نوازشم میڪرد.
قلبم محڪم بہ دیواره هاے سینہ ام میڪوبید.
ولے صداے زنگ موبایل همچنان از میان ڪابوسم در گوشم ضربہ میزد.
-گوشیت خیلے وقته داره زنگ میزنہ عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بے ادبیہ
هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود.
فاطمہ گوشیم رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:
-آقا ڪامرانہ!!
قلبم هرے ریخت…
فاطمہ اسم او رو دیده بود..
واے چہ آبرو ریزے ای شد.حالا چہ ڪار باید میڪردم؟
فاطمہ با اصرار نگاهم ڪرد وگفت:
_جواب بده دیگہ. شایدڪارواجبے داشتہ باشہ باهات.بنده خدا خیلے وقتہ داره زنگ میزنہ
من با تردید بہ گوشے ڪہ در دست او بود نگاه میڪردم و واقعا نمیدانستم باید چہ ڪنم؟
🍃🌹🍃
از یڪ طرف با جواب دادن گوشے خط بطلان میڪشیدم بہ توبہ ے خودم..
واز طرف دیگہ اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت وبے وقت زنگ میزد تا علت بے پاسخ ماندن تماسش را بفهمد.
فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچہ تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم.
ولے پاسخ ندادن تلفنها ڪار درستے نبود. باید شهامتش را پیدا میڪردم و براے همیشہ خودم رو از بازے آنهاڪنار میڪشیدم.
ولے این ڪار امڪان پذیر نبود.
تا زمانیڪہ از جانب حمایت دایمے فاطمہ وبہ دست آوردن دل حاج مهدوے مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسڪے را نداشتم. سرنوشت چقدر شرایط سختی درمقابلم قرار داده بود.
و من در هیچ ڪدام این شرایط #حق_انتخابے نداشتم.
چون تنها #یڪ_سر_قصہ_من_بودم.
نہ در ادامہ ےرابطه ام باڪامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونہ امیدے بہ وصال حاج مهدوے داشتم!!
عشق بے منطق ویڪ طرفہ ے من نسبت بہ حاج مهدوے همچون سرابے بود ڪہ از دور مرا امیدوار میڪرد ولے میترسیدم هرچہ نزدیڪتر بہ او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود.
🍃🌹🍃
فاطمہ ڪہ بہ نگاه مردد من با تعجب چشم دوختہ بود گفت:
-عسل.!! اون بدبختے ڪہ پشت خطہ از نگرانے مرد..چرا جوابشو نمیدے؟ مگہ آشنات نیست؟
هنوز هم ارتعاش رگهایم براثر ڪابوس چند دقیقہ ے پیش در جانم باقے مانده بود.با صدایے خش دار گفتم:
-تو ڪہ بهتر از هرکسے میدونے من آشنا ندارم.نمیخوام جوابشو بدم
فاطمہ میدانست ڪہ ڪامران دوستم است ولے نمیدانم چرا خودش را بہ کوچہ ے علے چپ میزد.
گاهے اوقات ڪارهاے فاطمہ را درڪ نمیڪردم.
مخصوصا حالا ڪہ بجاے گفتن حرفے از ڪنار بسترم بلند شد و برایم از بستہ ے روے تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یڪبار مصرف ریخت و تعارفم ڪرد.!!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟