eitaa logo
حجاب و عفاف
43.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.7هزار ویدیو
23 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حجاب عزادارای خانم تو لندن توجه کنید اونجا حتی قانون اسلام اجرا نمیشه اما حرمت عزای امام حسین رو دارن 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم زیارت پای ضریح ..❤️ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ روزی همه مون اربعین کربلا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای دختر زشتی که شب عروسی به امام حسین (ع) متوسل شد 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب آرامشم را رقم زد🍃 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم . لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست! چند صفحه که خوندم قران و بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...! هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهار و که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب و که خوندیم وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم . سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم ___ بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم . ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونیش و بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد. حس میکردم از نبودش خیلی میترسم. دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود. قران وبوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم . ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ با تمام وجودم ازخدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم‌نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد . قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود. علی با دستاش سرشو میفشرد. زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره. قوت قلب گرفته بودم . سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چته آبغوره گرفتی ؟ خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !فاصله رو حفظ کن خواهر ! مکان عمومیه ! علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد. ریحانه هم گفت : + ولم کن محمد . _چی و ولت کنم پاشو ببینم بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن لیوان و پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد : + احححح محمددد!!! یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم : _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن. گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که. به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه . دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم : _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی . بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم : _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم : _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود . انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد . دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد. دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت : +عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله . منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم در گوشش گفتم : _ اییش دختره ی لوس!! انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم. دیگه جونی برام‌نمونده بود دراز کشیدم‌تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو . گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد . مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...! بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد. خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود. درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش. ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم. واسه امشب دیگه توانی برام‌نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم. ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌. هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم. اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد. +پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت. وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی. محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وای... من دوره نکردم این کتاب کوفتیو . بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت : +بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 چشمم به زیارت تو باز است بیا ذڪر فرجت به هر نماز است بیا با آنڪه بدے زِمن تو دیدے بسیار با مِهر تو دل،گلشن راز است بیا 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب یک فرهنگ است که نیز به آن افتخار میکنند...:)))❤️ مثل الماس💎 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🦋 را بر سرت بیانداز بیروטּ بیا بگذار ڪوچہ و خیابان زیر گامهاے تو احساس ڪنند بگذار ببیند برگهاے درخت بے عفتے چگونہ زیر پایت خش خش میڪند ڪہ بهار زیر توست 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امروز/ اجتماع بزرگ حامیان عفاف و حجاب در ورزشگاه آزادی تهران علی رغم بایکوت خبری سنگین برخی رسانه‌های جریان اصلی به اصطلاح انقلابی 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ چرا انقدر سخت میگیری ...!؟ جوابی ندادم. فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم‌. مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی. بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه. از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم. بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ . بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی. ازش گرفتمو تشکر کردم. یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد. ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات . به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش‌. آیت الکرسی پخش میشد. تو دلم باهاش خوندم . بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم. تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم . ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که .... چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم. معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم‌. بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ . ____ پنج دقیقه از وقتمون مونده بود. سه بار از اول نگاه کردم به ورقه. هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم... ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود. بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من... رفتم دم مدرسه. دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه . دلم نمیخواست نگام کنه. منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم. پنج دقیقه صبر کردم. اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه. اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم. به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونم و گفت : +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم. یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا. _بیخیال ریحانه جان. تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + اره‌ ما هم خوبیم. چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا ؟ _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون . +عه !ببین چیکارا میکنیا. میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد . هر دومون خیره شدیم بهش. میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد ‌ +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم . فعلا عزیزم. موفق باشی. وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد ! خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود. برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار. مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین. فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد. منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم..... ___ دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده. مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق! با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ... استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن. بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟ دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم . سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم. لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا ؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در. از مامان خداحافظی کردم و رفتم. کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد. خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود. اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور. تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم. بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت. مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران. اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم. بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم. خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود. منو ریحانه جدا بودیم. من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع کردم به سیاه کردن ورقه. _ کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم. حس بد همه ی وجودمو گرفته بود از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین. سرمو گذاشتم رو زانوم اخه اینم امتحانه؟؟ بلند گفتم چه وضعشههه کصافطای عقده ای. کسایی که دم در بودن اومدن سمتم. یکیشون گف +عه فاطمه چرا گریه میکنی؟ سرمو اورم بالا و نگاهش کردم. ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم _شما چیکار کردین امتحانو؟ خوب دادین؟ همه یه صدا گفتن +ن بابا رها داد زد ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده. +تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟ _گریه نداره؟ +نهههه اصلا. ب درک . ول کن بابا ‌ به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم. جیغ زد : یوهوووو . آخریش بود!!! کی فکرشو میکرد تموم شه ؟ واقعا کی فکرشو میکرد ؟؟ دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد‌ که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم. تو دلم یه پوزخند زدم‌ از زندان آزاد شدیم؟ از امروز تازه من زندانی شدم‌ . رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن. تو این همه روز اینجا نبودی که!!!! یه روز که من ... وااااای. نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد. به مامان نگاه کردم که گفت +سلام گریه کردی؟ چیشده؟ چرا سرخ و بر افروخته ای؟ چیزی نگفتم دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم. مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت +عه عه این و نگاه کن ! _اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟ حوصله ندارم. +باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟ _عربی مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه. محمد: این هوای گرم حال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره. بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن‌ جلب شد. یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من. این دیگه کیه‌ به چهرش دقت کردم . فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود. داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود‌ یه ۲۰۶ نوک مدادی. چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین. با ی لحن عجیب گف +سلام علیکم چطوری داداش؟ _چه عجب تشریف اوردین شما. ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار. +اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه. _بله. خسته نباشید واقعا. +ممنون. _میگم ریحانه. +جانم داداش؟ _هیچی +خب بگو دیگه _هیچی. +محمد میزنمتا _این رفیقت ناراحت بود فکر کنم. +کدوم _همون دیگه +عه از کجا فهمیدی؟؟ _خب دیدم داشت گریه میکرد . با ناراحتی گفت +عه حتما یه چیزی شده‌ . دستشو دراز کرد سمتم و +یه دقیقه گوشیتو بده . _چه خبره ان شالله؟ +میخوام زنگ بزنم بده بدو! _اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟! ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!! و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن! قربون ابجیم برم. به قیافه پر از خشمش نگاه کردم یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند . با لبخند گفتم _عه آقا!!! نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه‌ ریحانه هم باهام خندید و +خیلی پررویی محمد! خیلی !! دستمو بردم سمت ضبط و ی چیزی پلی کردم تا خونه. _ ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن. بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم. تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود. موتور محسن هم از دور چشمک میزد. در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم استارت زدمو روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی . دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود. با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم‌ . زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه. بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه. چندتا بوق زدم که باعث شد بیان ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 بُوَد آیا که خرامان ز درم باز آیی؟ گره از کار فروبسته ما بگشایی؟ روحی فداک متی ترانا و نراک.. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا