حجاب و عفاف
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_دوم تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم ت
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_سوم
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینکه، یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم، #عمر_کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند .
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد، به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت.
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن،من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم، هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم، 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد، وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم، سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
****
دفتری رو که محاسن شیعیان و مردم ایران رو توش نوشته بودم، آتش زدم ،هر برگ آن رو که می سوزوندم استغفار می کردم که چطور شیطان منو گول زده بود و داشت کم کم دلم نسبت به این کفار نجس نرم می شد.
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم، دیگه هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد، تا نسل آنها رو نابود نکنم و کودک هاشون وهابی نشن؛ دست از مبارزه برنمی دارم.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم رو جمع کردم و رفتم سمت ترمینال،حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم.
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم رو انتخاب نکرده بودم، مشهد یا قم؟ ... خودم رو به خداسپردم.
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم رو پرسید با صلابت گفتم:
_ قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم...
#ادامه_دارد...
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄