#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_هجدهم
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم، دو روز بیشتر وقت نداری!
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون...
****
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد،با خنده و حالت خاصی گفت:
_سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی؟
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم:
_نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی
حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار.
دوباره خندید و گفت:
_پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی!
نیای اجازه خروج بی اجازه خروج.
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش، پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم:
_حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟
همون طور که سرش پایین بود پرسید:
_ این داعشی ها از کجا اومدن؟
فکر کردم سر کارم
گذاشته، خیلی ناراحت شدم، اومدم برم بیرون که ادامه داد:
_کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه
شون شعار حقیقت خواهی سر میدن، یا از بیخ دلشون سیاه بوده، یا چنان گم شدن و اسیر
شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن،و باور کردن این مسیر درسته.
مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست، این جایگاه یه مبلغه، می تونه یه
آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت!
منتظر جوابم نشد، بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت:
_ انتخاب با خودته پسرم.
****
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن.
حق با حاجی بود، باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم، باید کاری می کردم
که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر.
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم.
باید پا به پای مجاهدان می
جنگیدم،زمان زیادی نبود، یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به
قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه.
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم، غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند
برابر به خودم می گفتم:
_یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون
خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه، تو هم باید پا به پای اونها بجنگی...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄