حجاب و عفاف
#داستانڪ🚫 قسمت دوازدهم *مجازی* بازم دلم نیومد و سین کردم و باز شروع کردیم به چت کردن. یه چند روز گ
#داستانڪ🚫
قسمت سیزدهم
*مجازی*
اخرین بازدید کل پیامرسانهام رو مخفی کردم.
میخواستم همه چی رو تغییر بدم. میخواستم اخرتمو بسازم...
من اخرتو فراموش کرده بودم... شایدم فراموش نکردم. ولی نمیخواستم قبول کنم که قراره بخاطر تک تک گناهام مجازات بشم...
مثل خیلی از شماها که مثل من درگیر شده بودین و درگیر هستین و نمیخوایین قبول کنین.
نمیخوایین قبول کنین که اون دنیا همین کسی که دارین چت میکنین و نامحرمین حاضر نمیشه که گناهای شما رو به دوش بکشه... میگن اون دنیا مادر هم حاضر نمیشه گناهای بچهش رو بگیره.... دیگه اینا که سهلن!
امیر هم هر چی پیام داد که دلم تنگ شده دیگه جواب ندادم...
قید همه چی رو زدم... میخواستم بشم اون نگین پاکی که بودم. نه این نگینی که...💔
گذشت گذشت و باز امیر پیام میداد و من سین نمیکردم. دیگه نداد...
بعد یه مدت شمارشو بلاک کردم... میخواستم خودم باشم و یه نگین جدیده پر تجربه رو بسازم🙂
من درگیر شدم... تویی که داری میخونی درگیر نشو...
من تا تهشو رفتم... فکر نکن اینایی که گفتم اسون بودن... نه!
چهار سال درگیر بودن کم چیزی نیست. خیلی از اتفاقها رو نگفتم تا خلاصه بشه...
من خیلییییی بیشتر از این حرفا تو مجازی گند زده بودم اینا یه جزوش بود...
من واقعا تا تهش رو رفتم...
به عبارتی مثل یه صفحه از کتاب مجازی من بود...
مجازی هیچی تهش نیست...
درگیرش نشو
تو درگیرش نشو
تو دلتو نده
تو اشتباه نکن
تو عوض نشو...
من خسارتهای بدی دیدم... که حتی الان هم قابل جبران نیست...
چیزایی دیدم که فراموش کردنش سخته...
تو اینجوری نکن.
فقط متعلق به همسرت باش...
مجازی روزی تموم میشه...
تو نکن که مثل من پشیمون نشی...
تو داخل مجازی متفاوت باش...🙂
این داستان بر اساس واقعیت بود...!
#پایان!
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب و عفاف
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_ششم هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_هفتم (پایانی)
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی
خیابون ها گیج می خوردم،گفتم:
_ برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید.
و اومدم برم که گفت:
_مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی
جایگاه شما، نشسته بودم، اجازه می دید شاگرد شما بشم؟؟
**
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن، تا منو دیدن با اشتیاق اومدن
سمتم،یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن،یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن، هنوز
گیج بودم:
_ خدایا! اینجا چه خبره؟؟
به هر زحمتی بود رفتم داخل،کل خانواده اومده بودن، پدرم هم یه گوشه نشسته بود با
چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود، تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا
کرد:
_ دایی جون اومد، دایی جون اومد.
حالت همه عجیب بود،پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری
از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست:
_ از بس نگرانت بودم نتونستم نیام، یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه، فقط خدا می دونه
چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی، وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم
سکته می کردم.
تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد، اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی
شده باشی.
بعد هم رو به بقیه ادامه داد:
_خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان
شون بند اومده بود، چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ وهابی رو اعلام کردن.
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم، از جمع
عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق، هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود.
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد.
«شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم.»
اللهم لک الحمد و الحمدلله رب العالمین.
#پایان
🔴 #اینرمانواقعیاست
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب و عفاف
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #بیست_ویک دعوتنامه فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شل
.#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
قســـــــمٺ #بیست_ودو(اخر)
غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
_خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
_نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:
_کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
امیرحسین_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ...
اون روز ...
غروب شلمچه ...
ما هر دو مهمان شهدا بودیم ...
دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .
#پایان
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄