eitaa logo
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
179 دنبال‌کننده
933 عکس
130 ویدیو
4 فایل
🍀در بند کسی باش که در بند حسین است... شروع نوکری... ← ²⁰-⁰⁸-¹⁴⁰⁰ همسنگری{شروط و اطلاعات}↓ 📋⇛ @hamsangarii چند قدم تا رسیدن{موضوعات کانال}↓ 👣⇛ @cand_ghadam_ta_residan ناگفته‌ها {ناشناس}↓ 🗣️⇛ @na_gofte_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
شد‌ڪه‌یادمـٰان،باشد .. اول‌نمـٰازِحسین،بعد‌عـزایِ‌حسین! اول‌شعـورِحسینی،بعدشـورِحسینی! مُحرم‌زمـٰان‌بالیدن‌است؛نھ‌نـآلیدن . بسـٰاطش‌آموزه‌است‌نہ‌موزه .. تَمرینِ‌خوب‌نگریستن‌است‌نھ‌خوب‌گریستن زمـٰان‌اَندیشیدن‌به‌اَندیشہ‌هایِ‌حسینی‌ست؛)
تـَعـْبیـٖرَش‌مٖےڪُنـَم‌ایـٖنگُونـهـ‌عـِشْق‌راٰ چشــْم‌؛عـَکـْس‌حـَرَمـَتــ💔ــْ‌‌بیٖنـَدْ و آراٰم‌ْاَشـْکَــ‌بـِریٖزَدْ‌... (ع)
[💛🌻] - - ••ابراهیم‌مۍگفت‌: براےرفع‌گرفتارےهابادقت‌تسبیحات‌ حضرت‌زهرا‌سلام‌اللّہ‌را بگویید :) ❤️
💛͜͡🥀 ⚠️!! خداهمیشہ‌آنلاینہ...✅ ڪافیہ... دݪٺ‌روبہ‌روزرسانۍڪنۍ! اون‌موقـ؏مۍ‌بینۍ‌ڪہ‌درتڪ‌تڪ ݪحظاٺ‌ڪنارٺ‌بودھ وهسٺ‌وخواهدبود... اگردید؎خط‌هاشلوغہ‌وحس‌میڪنۍ جوابۍ‌نمیاد...📞 ازپسۅردخدایاپناهم‌بدھ‌استفاده‌ڪنꔷ‌ꔷ! خدابہ‌این‌پسوردحساسہ‌وبہ‌سرعٺ‌نور جواب‌میدھ! گاهۍڪہ‌حس‌میکنیم‌ارٺباط‌قطع‌شده❌ مشڪݪ‌ازمخاطب‌نیسٺ دݪ‌ماویروسیہ 🚫!!!
سلام دوستان عزیز تا ساعت 12 امشب به ناشناسمون جواب بدید که پارت گذاری رمان مورد نظر رو شروع کنیم.🙂✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دعای عهد فعالیت کانالمون رو شروع کنیم🦋 به امید ظهور✨🦋 ༺⃟⁦@hejab_zibaee_dokhtar⁦⁦
سلام دوستان عزیز طبق نظرسنجی که گذاشتم پارت گذاری رمان پلاک پنهان رو از فردا شروع میکنیم...🙂✨🍃
👑 میگفت‌کہ‌ظاهری‌شهیدانہ‌داشتن هنرچندان‌بزرگی‌نیست‌اگرواقعامردی باطنت‌روبایدشبیه‌شهدا‌کنی‌مشتی -شهید جهاد مغنیه
⊰{☘💚}⊱ رو‌زقیامت‌میگی‌خدایااشتباه‌شده من‌ڪارایہ‌خوبی‌داشتم‌ڪه‌نیست وگناهانی‌نداشتم‌ڪه‌هست… جواب‌میاد: حسنات‌رفت‌در‌پرونده‌ڪسی‌ڪه غیبتش‌را‌ڪردی وگناهانش‌بہ‌تو‌رسید…
°•🥀💔°• شاید آن روز که سهراب نوشت: . تا شقایق هست زندگی باید کرد. . خبری از دل پر درد گل یاس نداشت. . باید این طور نوشت: چه شقایق باشد، . چه گل پیچک و یاس،‌ . جای یک گل خالیست، . 🥺💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غلط‌ گفتم که‌ چیزی تویِ کاسم‌ نیست، تو رو دارم، چی‌ کم‌ دارم؟ حواسم‌ نیست :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دعای عهد فعالیت کانالمون رو شروع کنیم🦋 به امید ظهور✨🦋 ༺⃟⁦@hejab_zibaee_dokhtar⁦⁦
"🖤🕊" 🕊⃟¦🖤 - ". همیشہ‌مےگفت: . واسہ‌ڪےڪارمےڪنے؟ . مےگفتم:امام‌حسین:)♥️🌱 . مےگفت:پس‌حرف‌هارو‌بیخیال :) . ڪار‌خودت‌روبڪن . جوابش‌باامام‌حسین . . .♥️:)"
•🖤🔦• +میگفت: برای‌ِ‌اینکه‌تو‌محرم اشک‌چشمت‌بیشتر بشه،حواست‌باشه چشمت‌نامحرم‌ُنبینه....!
گفتم:بهشتت؟ گفت:لبخندحسین'؏' گفتم:جهنمت؟ گفت:دورے از حسین'؏' گفتم‌:دنیایت؟ گفت:خیمھ عزاے حسین'؏'. گفتم:مرگت؟ گفت:شهـادت. گفتم:مدفنت؟ گفت:بےنشان. گفتم:حرف آخرت؟ گفت:یاحـسین''؏'' :) بلندسه‌باربگویاحسین
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو...♥️
- داشت نصیحتم میڪرد : تو به هیچکس جزخودت نمیتونی تکیه کنۍ ..این خودتی ڪھ خودتو نجات میدۍ .. نگاش ڪردم گفتم : ولےآخه‌من‌حسیــن‌«؏»‌رودارم :)
چه کوتاه است فاصله میان بالا رفتن دست علی (ع) و بالا رفتن سر حسین (ع) …. فاصله‌ای از ظهر غدیر تا ظهر عاشورا …💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 ــ سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت: ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم صغراــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت: ــ بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند، امروز همه خونه ی عزیز، برای شام دعوت شده بودند، دستی برای تاکسی🚕 تکان داد، که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت، که به بیرون نگاه می کرد، او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت، همیشه و در هر شرایطی کنارش بود، و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد. صغرلــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟ سمانه ارام خندید و گفت: ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!! 😄 ــ برو بابا😁 تا رسیدن حرفی دیگری نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند،، که صدای دعوای طاها و زینب، برای اینکه چه کسی در را باز کند، به گوشِ سمانه رسید، بلاخره طاها بیخیال شد، و زینب در را باز کرد، با دیدن سمانه جیغ بلندی زد، و در آغوش سمانه پرید: زینب ــ سلام عمه جووونم👧🏻 صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت : ــ منم اینجا بوقم وبه سمت طاها پسر برادرش رفت،، سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت: ــ حسود😝 بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها، زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد: ــ سلام خاله👦🏻 سمانه ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟ طاهاــ زینب اذیت میکنه سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛ ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!! طاهاــ قول ؟؟ سمانه ــ قول از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود، مثل همیشه بحث سیاسی بود، و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،، پدرش،، و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه، و کمیل وآرش جبهه ی مقابل .. سلامی کرد، وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد. نگاهی گذرایی به کمیل و آرش، که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت، همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش😕 با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است🙁 و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود، و همیشه در بحث های سیاسی، در جبهه مقابل بقیه می ایستاد.😐 صدای سمیه خانم سمانه را، از فکر خارج کرد، و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد: ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه.خیره سرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم!! فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛ ــ غصه نخور عزیزم.نمیشه ڪه همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده، و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین، اما دلیل نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن، ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده.اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه. نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز ڪرده باشه ،معلوم نیست ڪی میره ڪی میاد..! ــ حرص نخور سمیه.خداروشکر پسرت خیلے ، ، اشو میگیره‌،خداتو شڪر ڪن.😊 سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می ڪند.🤲 سمانه با دیدن سینے مرغ های به سیخ ڪشیده در دست زهره زندایی اش، از جایش بلند مے شود، و به ڪمڪش مے رود . کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد، و مشغول آماده کردن منقل مےشود، سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد: کمیل ــ خیلے ممنون سمانه! خواهش میڪنم" آرامی زیر لب مے گوید، و به داخل ساختمان، به اتاق مخصوص خودش و صغرا، که عزیز آن را برای آن ها معین ڪرده بود رفت. چادر رنگی را از ڪمد بیرون آورد، و به جای چادر مشڪی سرش کرد، روبه روی آینه ایستاد، و چادر را روی سرش مرتب کرد. با پیچدن بوی کباب،🍢 نفس عمیقے کشید، و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب مے کرد خیلے خوشمزه هستند، با آمدن اسم کمیل ذهنش، به سمت پسرخاله اش ڪشیده شد ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝