❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
طشت طلا سر بریده ی برادر …😭😭 #خادم_الرضا
ای واای برادرم... حسنم....💔
#خادم_الرضا
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
طشت طلا سر بریده ی برادر …😭😭 #خادم_الرضا
مجلس یزید …
مجلس نامحرمان …
چوب خیزران ….
#خادم_الرضا
از دو طشت آمد صدای شورو شین
گاهی از طشت حسن ؛ گاه از حسین....
#خادم_الرضا
حلال کنید زیاد شد...
اگه اشکی ریختید خادم الرضا رو فراموش نکنید...
التماس دعا...🌿✨
#خادم_الرضا
°°----------﴾﷽﴿----------°°
📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
#ݐلاڪ_ݐنـــــہان
#پارت70
سمانه ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری، دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد، این برای شما لجبازیه؟؟
کمیل چشمانش را،
بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من...
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید، این وسط من دارم اذیت میشم، من دارم عذاب میکشم، با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات،
چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد
ــ من الان حتی کسیو ندارم، بهش از دردام بگم، چون گفتین نگم، امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین، نمیدونستم کیو صدا کنم، تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شما رو صدا کنم!
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت
و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست، به کسی چیزی نگید، خطرناکه، من خودم مواظب شمام، پس چی شد؟چرا مواظب نبودید،! اگه اون مرد به موقع نمی رسید، معلوم نبود من الان کجا بودم!!😠
کمیل با عصبانیت چرخید،
و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید:
ــ تمومش کنید😡🗣
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت،
که پیشانی اش را ماساژ می داد، حدس می زد، دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،
قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری، که نتونستید، درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی،
از کمیل باشه، با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق،
و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته، را فروکش کند، به در بسته خیره شد،
حق را به سمانه می داد، او کم کاری کرده بود، باید بیشتر حواسش به سمانه باشد، اما چطور؟!
سریع به محمد📲 پیام داد،
و او خواست فردا حتما به او سر بزند، گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،
خواب از سرش پریده بود،
به طرف حوض وسط حیاط رفت، میدانست، الان آبش سرد است، اما بدون لحظه ای درنگ، آستین های پیراهنش را تا زد، و دستش را در آب گذاشت، بدون در نظر گرفتن سردیِ آب وضو گرفت.
مطمئن بود،
دو رکعت نماز و کمی دردودل با خدا آرامش می کند....
ادامه دارد..
📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده
📝 #کپی_باذکرنام_نویسنده
°°----------﴾﷽﴿----------°°
📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
#ݐلاڪ_ݐنـــــہان
#پارت71
محمد نگاهی به کمیل،
که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت
و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم، که تونسته، اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه!😁
ــ خنده داره؟ بهتون میگم!! از دیشب اعصابم خورده، نتونستم یه لحظه با آرامش چشمامو روی هم بزارم،
ــ کمیل نبایدم بتونی، دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن، به فکر چاره ای باش، با حرفایی که امیرعلی گفت، شک نکن که کار همون گروهکه
کمیل سری تکان داد و گفت
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند، و بیخیالش نشدند، خودش جای بحث داره!!
محمد ــ من یه حدسی میزنم.!😐
ــ چه حدسی😕
ــ اونا تورو شناسایی کردن🤨
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب😠
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن، دختر خالت تو دانشگاه هست، بشیری رو کنار میزنن، و سمانه رو توی تله میندازن، و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند، اینو نشون میده، که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند!!❣
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟😡
ــ آروم باش!!😐 این فقط یک حدس بود، اما میتونه واقعیت باشه، پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه، رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه!؟
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم،! یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند!؟
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای😣
محمد کنار کمیل ایستاد،
و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری😊
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
ادامه دارد..
📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده
📝 #کپی_باذکرنام_نویسنده
°°----------﴾﷽﴿----------°°
📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
#ݐلاڪ_ݐنـــــہان
#پارت72
ــ چی؟!؟
ــ حرفم واضح نبود؟
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت😠
ــ اره، هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه، اون زمان، فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه، و کارت خطرناکه، اون حرفارو زدی، تا جواب منفی بده، اما الان اوضاع خطرناک شده، تو باید همیشه کنارش باشی، و این بدون محرمیت امکان نداره.!!
تا کمیل خواست حرفی بزند،
محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی، این ازدواج اگه صورت بگیره، به خاطر کار و این حرفاست، اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم، پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست، در واقع هست اما فقط چند درصد!!😊
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست، و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره، باید یه جوری زمینه رو فراهم کنی، میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته، اما الان شرایط فرق میکنه، اون الان از کارت باخبره، در ضمن لازم نیست، اون بفهمه به خاطر تو در خطره!
ــ یعنی بهش دروغ بگم!؟ تا قبول کنه با من ازدواج کنه؟😐
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه، اون اگه بفهمه، فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی، حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی، و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه!
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه،از روی احساس داره صورت میگیره، هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه، داری تن به این ازدواج میدی، تو قراره باهاش ازدواج کنی، نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد،
و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،
در بد مخمصه ای افتاده بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد، می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد، پس باید بیخیال این گزینه می شد، و خود از دور مواظبش می شد.!
با صدای گوشیش،
از جایش بلند شد، و گوشی را از روی میز برداشت، با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد، تنها اومد دانشگاه، از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود، الانم یکی از ماشین پیاده شد، و رفت تو دانشگاه، چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام😠
گوشی راقطع کرد،
و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد،
بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند،
اما مثل اینکه،
حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود، که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز،
ترافیک سنگین بود، و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد، مشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
ادامه دارد..
📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده
📝 #کپی_باذکرنام_نویسنده
سه پارت رمان تقدیم نگاه تون🙂
#پلاک_پنهان
#رمان_تایم
#خادم_الرضا
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
😌| @hejab_zibaee_dokhtar
هدایت شده از ناگـفتـہهــــا... :)
سلام رفقا
فردا عصر (سه شنبه) ناشناس جواب میدم... ساعت قرار رو فردا خواهم گفت...
خلاصه هرچی دل تنگتون میخواد بنویسید برام...🌿
#فووور
اگردیدیدجاییدارهغیبتکسیمیشه
ساکتنباشید.ازاونکسیکهغیبتشمیشه دفاعکنید!حتیاینکهمثلابگید:"نهاینطور نیستمنکهازشفلانکارروندیدم.."
#خادم_الرضا
+بہرفیقشپشتتلفنگفت:
ذڪـࢪ‹الھۍبہرقیھۜ›بگـو
مشکلـتحلمیشـھ..🖐🏼
رفیقشیڪتسبیحبࢪداشت
بهدهتانࢪسیده؛دوستاشزنگزدن
وگفتن:سفࢪڪࢪبلاشجورشدھ..!'
#خادم_الرضا
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
_____
♥️:)
ما هر چه بود پای محرم گذاشتیم...
#خادم_الرضا
هدایت شده از ناگـفتـہهــــا... :)
سلام
حوالی ساعت 4 عصر داخل ناگفته ها منتظرتون هستم...🍃
#فور
🍃🍀
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلّم) فرمود:
کسی که نماز صبح نخواند قرآن از او بیزار است.
(اسرار الصلوه/ص۳۴)
#خادم_الرضا
-حسادت می کنی؟
+اوهوم..
-به کی؟!
+به کسانی که خاکِ کربلا را لمس می کنند،
درحالیکه من دلتنگم..🌱
#نگراناربعینیمهمہ💔๛
#محرم
#خادم_الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم، غروب، کرببلا...♥️:)
#استوری📱
#ادیت_خودمونه😊
#کپی_ازاد✅
#حجاب_زیبایی_دختر😚
#خادم_الرضا 🙂
♥️| @hejab_zibaee_dokhtar
°°----------﴾﷽﴿----------°°
📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
#ݐلاڪ_ݐنـــــہان
#پارت73
سریع از ماشین پیاده شد،
ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،
امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد.
ــ سلام قربان
ــ سلام
ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه
ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه
ــ بله قربان،همراهتون بیام؟
ــ نه لازم نیست
کمیل دستی به اسلحه اش کشید،
تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت، و به طرف دفتر رفت، طبق گفته ی حراست،
دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن،
نگاهی به در باز شده ی دفتر انداخت، مطمئن بود، کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته،
نگاهی به اطراف انداخت،
بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن
شد ،وارد دفتر شد ،
نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید، اما صدایی از اتاق اخری می آمد،
آرام به سمت اتاق حرکت کرد،
نگاهی به در انداخت، که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،
در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،
اسلحه را به سمتش گرفت و گفت:
ــ دستاتو بگیر بالا
دستان مرد از کار ایستادند،
و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند .
ــ بلند شو سریع
مرد آرام بلند شد
ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ
با چرخیدن مرد،
کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود، را از روی صورتش کند،
تا میخواست عکس العملی،
به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید.
سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند، وآن را به پشت در کشاند،
و کنار گوشش زمزمه کرد:
ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم
صدای قدم ها به اتاق نزدیک شد،
کمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،
با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد، اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،
با عصبانیت غرید:
ــ اینجا چیکار میکنید؟؟😡
سمانه با ترس و تعجب😰😳 به سهرابی که بین دستان کمیل بود، خیره شده بود،
نگاهش یه اسلحه ی کمیل،
کشیده شد، از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،
با صدای کمیل به خودش امد.
ــ میگم اینجا چیکار میکنید
تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،
سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت.
ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی
کمیل از اینکه سهرابی، اسم سمانه را به زبان اورده بود، عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید:
ــ ببند دهنتو😡
سمانه با وحشت،
به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود، ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه.
ــ ولش کنید صورتش کبود شد،توروخدا ولش کنی آقا کمیل😰
کمیل او را هل داد، که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد،
میان سرفه هایش با سختی گفت:
ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی😏
کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را،
بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،
غرید:
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش🗣😡
سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت:
ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن
سمانه با ترس به او خیره شده بود،
که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت، و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد.
کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد:
ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی
سهرابی پوزخندی زد،
و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت
ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن😏😏
کمیل با صدای بلند فریاد زد:
ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار😡🗣
سهرابی که از اینکه کمیل را،
عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد:
ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..😏
با مشتی که بر صورتش نشست،
مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت:
ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون
ادامه دارد..
📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده
📝#کپی_باذکرنام_نویسنده
°°----------﴾﷽﴿----------°°
📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
#ݐلاڪ_ݐنـــــہان
#پارت74
گوشی اش را در آورد، و سریع شماره امیر را گرفت
ــ بله قربان
ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید، تو و امیرعلی هم بیاید داخل
_چشم قربان
کمیل نمی توانست،
بیشتر از این با او تنها بماند، چون مطمئن نبود، که او را سالم نگه می داشت.
امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند،
به امیر اشاره کرد، تا سهرابی را ببرد، امیر سریع به سمت سهرابی آمد، و او را به سمت در برد،
لحظه ی آخر سهرابی رو به کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه😏
کمیل به سمت رفت،😡
که امیرعلی او را گرفت،😐امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،
کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛
ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته، من میرم بعد میام اداره
ــ بسلامت
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت:
ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو
امیرعلی سری تکان داد
🚙🚙🏢🚙🏢🚙🚙🏢🏢🚙
سمانه در ماشین نشسته بود،
و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،
نگران کمیل بود،
و میترسید، سهرابی بلایی سرش بیاورد، چند بار خواست پیاده شود، و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،
دستانش از استرس،
سرد شده بودند، نمیدانست چیکار کند، دستش که بر روی دستگیره نشست، تا در را باز کند،
سهرابی همراه مردی بیرون آمد،
سمانه وحشت زده، از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند، از ماشین پیاده شد،
اما با بیرون امدن کمیل، و اشاره ای به آن مرد ،نفس راحتی کشید،
کمیل عصبی به سمتش آمد
ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید😡
سمانه بی اختیار گفت:
ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون، ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن😨
عجیب است،
که همه ی عصبانیت کمیل، با این حرف سمانه فروریخت،
با لحنی ارام گفت:
ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟
ــ نه
هر دو سوار ماشین شدند، کمیل دنده عوض کرد و گفت:
ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید
وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد:
ــ برا چی اومده بودید دفتر؟
ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند، و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم، بازم کسی بخواد #به_اسم_بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه!
کمیل نفس عمیقی کشید،
تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،
دیگر نمی توانست سکوت کند،
باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود، والا بلایی سر خودش می اورد،
با صدای سمانه به سمت او چرخید
ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود
ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد
سمانه با اینکه قانع نشده بود،
اما حرف دیگری نزد، و تا خانه زمان در سکوت گذشت.
جلوی در خانه ایستاد،
سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید
ــ خواهش میکنم وظیفه بود
تا سمانه می خواست برود، صدایش کرد سمانه برگشت؛
ــ بله؟
ــ باید باهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟
ــ چیزی شده؟
ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟
_خب بگید
ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم
ــ باشه ،ولی کجا
ــ براتون آدرسو میفرستم
ــ باشه حتما،بفرمایید تو
ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید
ــ سلامت باشید
سمانه وارد خانه شد،
به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت،
کمیل با آن اسلحه،
عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود،❣
ناخوداگاه لبخندی،
شرین و گرمی بر لبانش نشست،چشمانش را آرام باز کرد،
فرحناز خانم کنار در ورودی،
منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت...
ادامه دارد..
📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده
📝 #کپی_باذکرنام_نویسنده
°°----------﴾﷽﴿----------°°
📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
#ݐلاڪ_ݐنـــــہان
#پارت75
محمد ــ برای آخرین بار میگم کمیل، تمومش کن این قضیه رو
ــ چشم چشم
ــ کمیل امروز اگه تو نبودی، و سمانه وارد دفتر می شد، میدونی چی می شد؟
محمد نگاهی به چشمان،
خواهر زاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند.
ــ اگه میگی آمادگی نداری، و نمیتونی با سمانه زندگی کنی، یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم، که همیشه مواظبش باشه.
صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد
ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم، اونا خیلی به من نزدیکن، که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن، و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن!❣
ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی، پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی، فقط تو میتونی مواظبش باشی، فقط تو!
ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم، که به خاطر انتقام از من، سمانه رو آزار بدن،
ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی، بیشتر بهش آسیب میزنن، داری کیو گول میزنی، من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری، اما سمانه آسیبی نبینه، پس تمومش کن، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه،
بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد
ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار😊
❣💓❣❣💓❣💓💓❣❣
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد:
ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟
ــ نه،دخترش و پسر بزرگش
ــ دقیقا بگو چی گفتن
ــ دختر خانم محبی زنگ زد، گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری، ولی ما راضی نیستیم، اگه اومد سمت دخترتون تا باهاش صحبت کنه، به سمانه بگید جوابشو نده، منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه، خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد، تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود، و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد!
ــ به بابا گفتید
ــ نه نمیخواستم شر بشه
ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره
ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید
ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه
ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم
تا سمانه میخواست جواب بدهد،
صدای گوشیش بلند شد،📲نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود،
سریع پیام را باز کرد و متن را خواند:
📲ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه
سمانه لبخندی زد،
که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد.
ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
ادامه دارد..
📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده
📝 #کپی_باذکرنام_نویسنده
سه پارت رمان تقدیم نگاه تون🙂
#پلاک_پنهان
#رمان_تایم
#خادم_الرضا
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
😌| @hejab_zibaee_dokhtar