eitaa logo
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
179 دنبال‌کننده
933 عکس
130 ویدیو
4 فایل
🍀در بند کسی باش که در بند حسین است... شروع نوکری... ← ²⁰-⁰⁸-¹⁴⁰⁰ همسنگری{شروط و اطلاعات}↓ 📋⇛ @hamsangarii چند قدم تا رسیدن{موضوعات کانال}↓ 👣⇛ @cand_ghadam_ta_residan ناگفته‌ها {ناشناس}↓ 🗣️⇛ @na_gofte_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا فردا عصر (سه شنبه) ناشناس جواب میدم... ساعت قرار رو فردا خواهم گفت... خلاصه هرچی دل تنگتون میخواد بنویسید برام...🌿
اگردیدیدجایی‌داره‌غیبت‌کسی‌میشه ساکت‌نباشید.ازاون‌کسی‌که‌غیبتش‌میشه دفاع‌کنید!حتی‌اینکه‌مثلابگید:"نه‌اینطور نیست‌من‌که‌ازش‌فلان‌کارروندیدم.."
+بہ‌رفیقش‌پشت‌تلفن‌گفت: ذڪـࢪ‹الھۍبہ‌رقیھ‌ۜ›بگـو مشکلـت‌حل‌میشـھ‌..🖐🏼 رفیقش‌یڪ‌تسبیح‌بࢪداشت به‌ده‌تانࢪسیده‌؛دوستاش‌زنگ‌زدن وگفتن:سفࢪڪࢪبلاش‌جورشدھ‌..!'
♥️:) ما هر چه بود پای محرم گذاشتیم...
سلام حوالی ساعت 4 عصر داخل ناگفته ها منتظرتون هستم...🍃
🍃🍀 رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: کسی که نماز صبح نخواند قرآن از او بیزار است. (اسرار الصلوه/ص۳۴)
-حسادت می کنی؟ +اوهوم.. -به کی؟! +به کسانی که خاکِ کربلا را لمس می کنند، درحالیکه من دلتنگم..🌱 💔๛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سریع از ماشین پیاده شد، ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید، امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد. ــ سلام قربان ــ سلام ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه ــ بله قربان،همراهتون بیام؟ ــ نه لازم نیست کمیل دستی به اسلحه اش کشید، تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت، و به طرف دفتر رفت، طبق گفته ی حراست، دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن، نگاهی به در باز شده ی دفتر انداخت، مطمئن بود، کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته‌، نگاهی به اطراف انداخت، بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن شد ،وارد دفتر شد ، نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید، اما صدایی از اتاق اخری می آمد، آرام به سمت اتاق حرکت کرد، نگاهی به در انداخت، که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت، در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است، اسلحه را به سمتش گرفت و گفت: ــ دستاتو بگیر بالا دستان مرد از کار ایستادند، و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند . ــ بلند شو سریع مرد آرام بلند شد ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ با چرخیدن مرد، کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود، را از روی صورتش کند، تا میخواست عکس العملی، به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید. سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند، وآن را به پشت در کشاند، و کنار گوشش زمزمه کرد: ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم صدای قدم ها به اتاق نزدیک شد، کمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ، با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد، اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد، با عصبانیت غرید: ــ اینجا چیکار میکنید؟؟😡 سمانه با ترس و تعجب😰😳 به سهرابی که بین دستان کمیل بود، خیره شده بود، نگاهش یه اسلحه ی کمیل، کشیده شد، از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد، با صدای کمیل به خودش امد. ــ میگم اینجا چیکار میکنید تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند، سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت. ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی کمیل از اینکه سهرابی، اسم سمانه را به زبان اورده بود، عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید: ــ ببند دهنتو😡 سمانه با وحشت، به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود، ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه. ــ ولش کنید صورتش کبود شد‌،توروخدا ولش کنی آقا کمیل😰 کمیل او را هل داد، که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد، میان سرفه هایش با سختی گفت: ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی😏 کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را، بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند، غرید: ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش🗣😡 سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت: ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن سمانه با ترس به او خیره شده بود، که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت، و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد. کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد: ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی سهرابی پوزخندی زد، و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن😏😏 کمیل با صدای بلند فریاد زد: ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار😡🗣 سهرابی که از اینکه کمیل را، عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد: ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..😏 با مشتی که بر صورتش نشست، مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت: ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 گوشی اش را در آورد، و سریع شماره امیر را گرفت ــ بله قربان ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید، تو و امیرعلی هم بیاید داخل _چشم قربان کمیل نمی توانست، بیشتر از این با او تنها بماند، چون مطمئن نبود، که او را سالم نگه می داشت. امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند، به امیر اشاره کرد، تا سهرابی را ببرد، امیر سریع به سمت سهرابی آمد، و او را به سمت در برد، لحظه ی آخر سهرابی رو به کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه😏 کمیل به سمت رفت،😡 که امیرعلی او را گرفت،😐امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد، کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛ ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته، من میرم بعد میام اداره ــ بسلامت قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت: ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو امیرعلی سری تکان داد 🚙🚙🏢🚙🏢🚙🚙🏢🏢🚙 سمانه در ماشین نشسته بود، و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود، نگران کمیل بود، و میترسید، سهرابی بلایی سرش بیاورد، چند بار خواست پیاده شود، و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد، دستانش از استرس، سرد شده بودند، نمیدانست چیکار کند، دستش که بر روی دستگیره نشست، تا در را باز کند، سهرابی همراه مردی بیرون آمد، سمانه وحشت زده، از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند، از ماشین پیاده شد، اما با بیرون امدن کمیل، و اشاره ای به آن مرد ،نفس راحتی کشید، کمیل عصبی به سمتش آمد ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید😡 سمانه بی اختیار گفت: ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون، ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن😨 عجیب است، که همه ی عصبانیت کمیل، با این حرف سمانه فروریخت، با لحنی ارام گفت: ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟ ــ نه هر دو سوار ماشین شدند، کمیل دنده عوض کرد و گفت: ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی اومده بودید دفتر؟ ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند، و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم، بازم کسی بخواد یه خرابکاری دیگه درست کنه! کمیل نفس عمیقی کشید، تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود، دیگر نمی توانست سکوت کند، باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود، والا بلایی سر خودش می اورد، با صدای سمانه به سمت او چرخید ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد سمانه با اینکه قانع نشده بود، اما حرف دیگری نزد، و تا خانه زمان در سکوت گذشت. جلوی در خانه ایستاد، سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید ــ خواهش میکنم وظیفه بود تا سمانه می خواست برود، صدایش کرد سمانه برگشت؛ ــ بله؟ ــ باید باهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟ ــ چیزی شده؟ ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟ _خب بگید ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم ــ باشه ،ولی کجا ــ براتون آدرسو میفرستم ــ باشه حتما،بفرمایید تو ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید ــ سلامت باشید سمانه وارد خانه شد، به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت، کمیل با آن اسلحه، عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود،❣ ناخوداگاه لبخندی، شرین و گرمی بر لبانش نشست،چشمانش را آرام باز کرد، فرحناز خانم کنار در ورودی، منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت... ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 محمد ــ برای آخرین بار میگم کمیل، تمومش کن این قضیه رو ــ چشم چشم ــ کمیل امروز اگه تو نبودی، و سمانه وارد دفتر می شد، میدونی چی می شد؟ محمد نگاهی به چشمان، خواهر زاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند. ــ اگه میگی آمادگی نداری، و نمیتونی با سمانه زندگی کنی، یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم، که همیشه مواظبش باشه. صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم، اونا خیلی به من نزدیکن، که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن، و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن!❣ ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی، پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی، فقط تو میتونی مواظبش باشی، فقط تو! ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم، که به خاطر انتقام از من، سمانه رو آزار بدن، ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی، بیشتر بهش آسیب میزنن، داری کیو گول میزنی، من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری، اما سمانه آسیبی نبینه، پس تمومش کن، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه، بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار😊 ❣💓❣❣💓❣💓💓❣❣ سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟ ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن ــ دختر خانم محبی زنگ زد، گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری، ولی ما راضی نیستیم، اگه اومد سمت دخترتون تا باهاش صحبت کنه، به سمانه بگید جوابشو نده، منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه، ‌‌خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد، تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود، و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد! ــ به بابا گفتید ــ نه نمیخواستم شر بشه ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم تا سمانه میخواست جواب بدهد، صدای گوشیش بلند شد،📲نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود، سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: 📲ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد، که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
بسم رب الحسین 🍃✨
براخدانازکن؛ شهدابراخدانازمیکردن گناه‌نمیکردن‌ولی‌عوضش براخدانازمیکردن خداهم‌نازشونومیخرید .. (: -حاج‌حسین‌یکتا
- میگفت : هر وقت به دردی دچار شدی بہ خودت بگو : خداروشکر کہ بہ مصیبتی گرفتارم ، نہ معصیتی :) ..!
سلام رفقا... امروز ساعت 6:30 عصر محفل داریم در مورد نماز صبح...🍀
حواست هست.؟! امام زمانت نیستا...!!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه سریع وارد پارک شد، و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بود، و ابرها گه گاهی غرش می کردند، پارک خلوت بود، و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد، کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت‌، برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت ز‌ه سرش را پایین انداخت. خودش هم حیرت زده شده بود، که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و سرش را بالا اورد: کمیل ــ سلام سمانه ــ س... سلام ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده سمانه سری تکان داد. و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند. ــ ببخشید نیومدم دنبالتون، آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم، میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا سمانه نگران پرسید: ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید ــ نه اتفاق بدی نیفتاده سمانه نفس راحتی کشید و گفت: ــ پس چی شده؟ کمیل نفس عمیقی کشید و گفت: ــ اون شب ــ کدوم شب؟ ــ اون شرط ازدواجو که گفتم... سمانه چشمانش را روی هم فشرد: ــ لطفا این موضوعو باز نکنید ــ باید بگم ــ لطفا ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید، من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم، به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم، سمانه با حیرت به او خیره شد. ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شما رو وسط کشیدند،اول قبول کردم، اما وقتی به خودم اومدم، دیدم نمیتونم جلو بیام، و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم. دستی به صورتش کشید، گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت ــ واقعیتش میترسیدم سمانه ارام زمزمه کرد ــ از چی؟ ــ از اینکه به خاطر انتقام از من، سراغ شما بیان، اونشب پشیمون شدم، و نخواستم این حرفارو بزنم، ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید، فکر کردم... نتوانست ادامه بدهد، سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود. ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟ ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید؟ شُک دومی بود، که در این چند لحظه به سمانه وارد شد، سمانه دهن باز می کرد، تا حرفی بزند، اما صدایی بیرون نمی آمد. باورش نمی شد، کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد، ازش دوری کرد، و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟ ــ یعنی...یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن!!😥 ــ غلط کردند😠 غرش کمیل، لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت. ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن، حاضرم از جونم بگذرم، اما آسیبی بهتون زده نشه، جوابتون هر چیزی باشه، اگر قراره همسرم بشید، یا همون دختر خالم بمونید، بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون! سمانه سرش را پایین انداخت، قلبش تند می زد،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟! ابروان کمیل در هم گره خوردند، با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت. کمیل ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم، من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم، پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 ــ من منظوری نداشتم...فقط.... ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه، میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم، الان شرایط فرق میکنه، الان شما از کارم خبر دارید، میدونید چه شرایطی دارم، این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد، کنار هم جنگیدیم، و نتیجه گرفتیم، با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید سمانه سرش را پایین انداخت، تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند.هول شده بود، نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد، ‌سریع از جایش بلند شد ــ من.. من دیرم شده باید برم... کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد ــ میرسونمتون هم قدم به سمت ماشین رفتند، سمانه به محض سوار شدن کمربند زد، و نگاهش را به بیرون دوخت، دستی روی شیشه کشید، و ناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد، و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد، نگاه کوتاهی به کمیل انداخت، وقتی او را مشغول رانندگی دید، زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد. اما غافل از اینکه، کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت، و با این کاری که او کرد، لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست، که سریع او را جمع کرد. سمانه با دیدن قطرات باران، با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد. ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا سمانه بی حواس گفت: ــ نه توروخدا بزار پایین باشه، من عاشق بارونم، وای خدای من چقدر خوبه هوا کمیل آرام خندید، وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت، سمانه سوالی نگاهش کرد، کمیل کمربند را باز کرد، و در را باز کرد و گفت: ــ مگه عاشق بارون نیستید؟ زیر بارون بهتر میتونید عاشقی کنید و از ماشین پیاده شد، سمانه شوکه از حرف کمیل به او که ماشین را دور می زد، نگاه می کرد. در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست، ذهنش از همه چیز خالی شد، و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت، کمیل غیبش زده بود، او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید، باران همیشه آرامش خاصی به او می داد، با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل، دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت، حدس می زد که نامش چیست، اما نمی خواست اعتراف کند، صداهایی می شنید، اما حاضر نبود چشمانش را باز کند.اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد ــ بفرمایید سمانه نگاهی به لیوان، شکلات داغی که در دست کمیل بود، انداخت، خوشحال از به فکر بودن کمیل، تشکری کرد، و لیوان را برداشت، و آرام آرام شروع به خوردن کرد ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید سمانه باشه ای گفت، و دوباره به ماشین برگشتند، کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد، و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد، سمانه از این همه، دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داد،احساسی که اولین باری است که به او دست می داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد، سریع پشیمان شد. چون فکر می کرد، که کمیل او را مسخره می کرد، اما وقتی همراهی کمیل را دید، از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید، حیرت زده شد. ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ، و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم ــ خواهش میکنم، کاری نکردم دیگر تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند، که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند، خیره شد، کمیل که خیال می کرد، آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید: ــ میشناسیدشون؟ ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم ــ برا چی اومدن؟ ــ نمیدونم هردو از ماشین پیاده شدند، فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد، اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد. ــ بفرما خودشم اومد سمانه و کمیل سلامی کردند، که سهیلا و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد، اما حرفی نزد، سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت: ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم ــ خانم محبی بس کنید!!! ــ نه فرحناز خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبی محجبه، ولی ما نمیخوایم، عروس خانوادمون باشی سمانه شوکه به او خیره شده بود، آنقدر تعجب کرده بود، که نمی توانست جوابش را بدهد. ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روز کجا غیبش زده بود، و از خواستگاری فرار کرده، عروسمون بشه سمانه با عصبانیت تشر زد: ــ درست صحبت کنید خانم، من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس لازم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید، الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت: ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت: ــ درست صحبت کنید خانم، بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا کوروش با دیدن کمیل، نمی خواست کم بیاورد میخواست خودی نشان دهد، با لحن مسخره ای گفت: ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده. با خیز برداشتن کمیل به سمتش، سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد، و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد. ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝