eitaa logo
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
169 دنبال‌کننده
933 عکس
130 ویدیو
4 فایل
🍀در بند کسی باش که در بند حسین است... شروع نوکری... ← ²⁰-⁰⁸-¹⁴⁰⁰ همسنگری{شروط و اطلاعات}↓ 📋⇛ @hamsangarii چند قدم تا رسیدن{موضوعات کانال}↓ 👣⇛ @cand_ghadam_ta_residan ناگفته‌ها {ناشناس}↓ 🗣️⇛ @na_gofte_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا بچه شیعه باید با عبارت «اصلا از کجا میخواد بفهمه حالا» غریبه باشه..! میگیری چی میگم دیگه ؟
حضرت محمد(ص): هلاکت زنان امت من در دو چیز است: «طلا و لباس نازک‌‌»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تکان دهنده استاد هاشمی نژاد در مورد انباشته شدن گناهان در قیامت 😱در مورد نگاه کردن به نامحرم،غیبت کردن ، تهمت زدن،.. ⚠️حتما ببینید بچه ها خب؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 پروند را بست، و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت، از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود، دیگر خبری از او نداشت. 📲ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد، لطفا .... تماس را قطع کرد، و این بار شماره ی فرحناز خانم را گرفت، بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد. ــ سلام خاله ــ سلام پسرم،خوبی؟؟ ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟ ــ خداروشکر عزیزم ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟ چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده، الانم تو اتاقشه، فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟ ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و آمپول نوشت براش کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی کمیل بعد از خداحافظی، از جایش بلند شد، و کتش را برداشت، و از اتاق خارج شد، با برخورد هوای سرد به صورتش، لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد، سوار ماشین شد، و به سمت خانه ی آقا محمود رفت. 💊💊💊🛌🛌💊🛌🛌💊💊 با صدای تیکی در باز شد، و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد، و وارد خانه شد، با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست، فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد. ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم فرحناز خانم اخمی کرد و گفت: ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها کمیل آرام خندید، و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت. ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان ــ این چه حرفیه خاله، وظیفه است فرحناز خانم خریدها را، به داخل آشپزخانه برد، و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد، آرام خندید و گفت: ــ پسرم سمانه تو اتاقشه😁 کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت،☺️و به سمت اتاق رفت، آرام تقه ای به در زد، و در را باز کرد، وارد اتاق شد، با دیدن سمانه، که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود، و کلی پتو روی آن بود، و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه، سخت نیست. کمیل آرام خندید که سمانه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل ــ جانِ کمیل سمانه آرامتر گفت: ــ بهم نخند☹️ از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت، خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،😃 کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب ــ من راحتم تو نگران نباش ــ مریض میشی خب ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه سمانه با تعجب گفت: ــ برای چی؟ ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی، دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم، که زودتر پیش قدم نشدم سمانه اخمی کرد، و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد: ــ آروم آروم، برا خودت گازشو گرفتی رفت، اصلا تقصیر تو نیست، اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم، که دیشب جون یک انسانو نجات دادی، بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت: ــ شوهر من قهرمانه، حالا تو چشم اینو نداری، خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره! کمیل در سکوت، به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله، همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد، و با خود فکر کرد، که سمانه کدام کار خوبش بوده، اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل است. ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد، و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت : ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناد خانم، انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت، و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است😁 سمانه آرام خندید☺️ و میوه ای🍊 که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست، و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم، تو برای من تو اولویت هستی، تو همسر منی، تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش، پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی، متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم، از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ... کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت، عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری، اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانمی ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیا با شنیدن حرف های سمانه، از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. 💞🍽🍴🍴🍽💞💞🍽🍴 بعد از آمدن آقا محمود، هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند، و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را، جدا می کرد، با اخم کمیل دست از کارش برداشت، کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت، و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت : ــ همشونو میخوری😊 ــ دوس ندارم🙁 ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری ــ زورگو☹️ کمیل آرام خندید، و به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود، به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد، نگاهی به دخترش انداخت، نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد، و به خوردن غذایش ادامه داد. ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه آخرین شمع را، در کیک گذاشت، و کمی خودش را عقب کشید، و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت: ــ خوب شد خاله؟😍 ــ آره عزیزم عالی شد😊 صغری به آشپزخانه آمد، و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت: ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت: ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟ ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادکنک؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه! سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت: ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش برادر تو هستش اگه اشتباه نکنم صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت: ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر، منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب سمانه و سمیه خانم، به غر غرای صغری میخندیدند😁😁 و او همچنان حرص میخورد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود، اما کمیل به خانه نیامده بود، سمانه از صبح به خانه شان آمده بود، و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند، سمیه خانم کمی نگران شده بود، کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود، و هر از گاهی به سمانه می گفت: ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست!؟ و سمانه جز دلداری دادن، حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد، اما گفتن کمیل باشگاه نیست. این بار هر سه نفر نگران، منتظر کمیل شدند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت، اما در دسترس نبود، از اینکه در ماموریت باشد، واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند.😥 با صدای صغری به خودش آمد: ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد نگاهی به سمیه خانم انداخت، که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد: ــ دلم شور میزنه مادر ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره تا سمیه خانم می خواست، حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند، سمیه خانم با خوشحالی گفت: ــ حتما کمیله سمانه سریع خودش را به گوشی رساند، با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت: ــ دایی محمده صفحه را لمس کرد و گفت: ــ سلام دایی ــ سلام سمانه،کجایی؟ ــ خونه خاله سمیه ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون... ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
بسم رب دلتنگی...🌱
❗️ • وقتے‌خـدا ° درےروبہ‌روت‌میبنده• • اصراربه‌ڪوبیدنش‌نڪن!... ° اینوبدون‌ڪہ! • هرچی‌پشتِ‌اون‌در‌هست ° به‌صلاحِ‌تــونیست
بہ‌ افرادی‌کہ‌نمازهایشان‌ قضا‌میشد ... میفرمودند‌کہ‌سوره‌یس‌ و‌زیارت‌‌عاشورا‌بخوانید ؛ تا‌قلبتان‌ازظلمات‌وتاریکۍبہ‌نورِقرآن وزیارت‌عاشورا‌روشن‌؛وهدایت‌شود - آیت‌اللھ‌حق‌شناس‌!
🌼🍃🌼 امام صادق(ع) به یکی ازخواهران محمدبن ابی‌عمیر فرمود : وقتی که به دیدار برادرت رفتی لباسهای رنگارنگ و تحریک‌آمیز برتن نکن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد، و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت: ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟ ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم، سریع خودتو برسون به این آدرس ــ دایی یه چیزی بگ... ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد، تو هم سریع بیا ،خداحافظ صدای بوق در گوشش پیچید، شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند، احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت، نفس عمیقی کشید، و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت: ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن سمیه خانم نگران پرسید: ــ کدوم دوستش؟ ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده صغری ناراحت گفت: ــ خیلی بد شد، این همه تدارک دیدیم. نمیشد یه روز دیگه میمرد سمیه خانم اخمی کرد و گفت: ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد: ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت صغری حرف مادرش را تایید کرد، اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد. بعد از کلی بحث، بلاخره موفق شد، و صغری برایش آژانس گرفت، چادرش را سر کرد، و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد. به پیامک نگاهی انداخت و گفت: ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر ــ ولی گفتید ... ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر ــ کرایه بیشتر میشه خواهر ــ مشکلی نیست راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد، و مشغول رانندگی شد، بعد از ربع ساعت، با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد، بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت، درست آماده بود،پلاک ۵۶ دکمه آیفون را فشار داد، که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست، خانه حیاط نداشت، و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت، اما با دیدن محمد بالای پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت. ــ سلام دایی،چی شده ــ آروم باش سمانه با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد. ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 ــ بزار حرف بزنم سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ دایی چه حرفی آخه؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟ دارم از نگرانی میمیرم، کمیل از صبح پیداش نیست، چیزی شده بگید توروخدا!!؟؟ صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید: ــ سمانه بیا اینجا سمانه لحظی مکث کرد، اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست، اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت: ــ کمیله؟😢 محمد ناراحت سری تکان داد، سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با دیدن کمیل، با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد. کمیل با وجود درد، نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد، سمانه با دیدن، صورت مچاله شده اش از درد به سمتش رفت، و کمکش کرد، دوباره روی تخت دراز بکشد‌، اختیار اشک هایش را نداشت، درد بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست، نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.😭 کمیل که متوجه اذیت شدن او شد، آرام صدایش کرد، با گره خوردن نگاه هایشان در هم، از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید. درد، ترس، اضطراب، خواهش،و.... لبخند پر دردی زد و گفت: ــ نمیخوای چیزی بگی؟ اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد، تا حرفی نزند، چون می دانست، اولین حرفی که بزند، اشک هایش روانه می شدند، کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد: ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم، زخمش سطحیه امیدوار بود با این توضیح، کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد. ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟ ــ سمانه..... جان منـ... ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چند تا بخیه خورده کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید، سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت، اما آرام کردن سمانه، الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد، و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش میگم ،آره تیر خوردم تا سمانه می خواست، سرش را بالا بیاورد، کمیل جلویش را گرفت، و آرام روی سرش را نوازش کرد. ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت، پنج تا بخیه خوردم، الانم حالم خوبه باور کن راست میگم ــ کی اینطور شدی؟چطور ــ صبح ،تو ماموریت سمانه از ترس اینکه روزی برسد، و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد....😭 ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه در آشپزخانه کوچک، در حال آماده کردن سوپی بود، که محمد مواد لازمش را آورده بود، زیر گاز را کم کرد، و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد، نگاهی به خانه انداخت، هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام، حدس می زد، اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد، مشغول صحبت کردن بودند، و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود، روی مبل نشست، و به تلویزیون خاموش خیره شد، با یادآوری مادرش، سریع گوشی اش را درآورد، و برایش پیامک فرستاد، که همراه کمیل است، و ممکن است دیر کند، وقتی پیام ارسال شد، گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت، وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود، اما محمد گفته بود، که دکتر تاکید کرده که داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت، دستش را بلند کرد، تا در را بزند، اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد، صدای کمیل عصبی بود، و سعی می کرد، آن را پایین نگه دارد، سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد، و به حرفایشان گوش سپرد، نمی خواست فالگوش بایستد، اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. کمیل_ این چه کاری بود دایی😠 محمد ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست😐 ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه!! سمانه عصبی به در خیره ماند،😠 نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد، الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.! صدای تحلیل رفته کمیل، و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد، که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد. ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من، سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه باهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا، اینجایی که ممکنه لو رفته باشه!؟! سمانه از شوک حرف کمیل،😳😠 قدمی عقب رفت، که با گلدان برخورد کرد، و افتادنش صدای بدی ایجاد شد، در با شتاب باز شد، و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود، و با نگرانی به سمانه خیره شده بود،نمایان شد. سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد: ــ تو... ، تو...،😭به خاطر مواظبت...،با من...،ازدواج کردی؟؟؟؟😠😭 کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت: ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم😥 اما سمانه سریع چادر و کیفش را، برداشت، و به ست در دوید، صدای فریاد کمیل را شنید، که میخواست صبر کند، و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت، و آخرین صداها فریاد کمیل بود، که از محمد می خواست به دنبال او برود.... ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
یڪ روز تمام حساب های بانکی و مجازی ما خالی میشود.. تنہا یڪ حساب باقی میماند و آن هم حساب ما با خداسٺ♥️✨
سه تا الهی به رقیه میگید...؟🙂🌿
بسم الله 💫
یہ‌کنسرت۴۰میلیاردۍ‌نمیتونہ فقرا‌‌رو‌سیــر‌کنہ‌یا‌پولشو‌داد‌بہ فقرا‌صحبت‌از‌جمعیتی‌کہ‌رفتن ‌واهنگایے‌که‌خونده‌شد‌و.... اما... تا‌نوبت‌محرم‌و‌مراسمات‌امام حسین‌میشہ‌حالا‌با‌هر‌مبلغـــے یه‌عده‌میان‌چـــــه‌خودۍ‌چہ بیخودۍ‌میگن‌این‌مبلغ‌و‌ میشہ‌داد‌فقرا‌میشہ‌فلان‌کرد مراسماتے‌کہ‌نذری‌هاش‌مریض‌ شفامیده،خرج‌کردن‌براش‌میشہ‌ گناه،‌ریا‌،‌پارتے‌ اما،‌اما،40میلیارد‌میشہ‌عشق‌بہ‌ فلانے‌و‌فلان‌کس‌ ....
جدیداًرل‌زدنآیِ‌مذهبیآاسمشون‌تغییر کرده! شده‌آشنایی! بعدجسآرتا‌توآشنآیی‌قربون‌صدقه‌میرن!
ز جان خوش تر اگر باشد... تو آنی♥️
و من ارباب...♥️:)