eitaa logo
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
169 دنبال‌کننده
933 عکس
130 ویدیو
4 فایل
🍀در بند کسی باش که در بند حسین است... شروع نوکری... ← ²⁰-⁰⁸-¹⁴⁰⁰ همسنگری{شروط و اطلاعات}↓ 📋⇛ @hamsangarii چند قدم تا رسیدن{موضوعات کانال}↓ 👣⇛ @cand_ghadam_ta_residan ناگفته‌ها {ناشناس}↓ 🗣️⇛ @na_gofte_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 با صدای صحبت دو نفر، آرام چشمانش را باز کرد،همه چیز را تار می دید، چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید، سردرد شدیدی داشت، تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را، به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد، صدای کمیل را شنید: ــ حالتون خوبه؟ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری، با نگرانی پرسید: ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ کمیل ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. *** دو روز از اون اتفاق می گذشت، سمانه فکرش خیلی درگیر بود، میدانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست، با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده، و شکایت داره پیگیری میشه،اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.🤨 روبه روی آینه، به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید، خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود، فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته. چادرش را روی سرش مرتب کرد، و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد: ــ کجا داری میری دخترم؟ ــ یکم خرید دارم ــ مواظب خودت باش. ــ چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت، و سوار تاکسی شد، آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید، چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!! بعد حساب کردن کرایه، به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد. ــ سلام خسته نباشید ــ علیک السلام ــ سرگرد رومزی سرگرد ــ بله بفرمایید سمانه ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما ــ بله بفرمایید بشینید **** سمانه نمی توانست باور کند، با شنیدن حرف های «سرگرد رومزی» دیگر جای شکی نمانده بود، کمیل چیزی را می کند، تصمیمش را گرفت، باید با کمیل صحبت می کرد.سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت! ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝