eitaa logo
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
168 دنبال‌کننده
933 عکس
130 ویدیو
4 فایل
🍀در بند کسی باش که در بند حسین است... شروع نوکری... ← ²⁰-⁰⁸-¹⁴⁰⁰ همسنگری{شروط و اطلاعات}↓ 📋⇛ @hamsangarii چند قدم تا رسیدن{موضوعات کانال}↓ 👣⇛ @cand_ghadam_ta_residan ناگفته‌ها {ناشناس}↓ 🗣️⇛ @na_gofte_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
شیعه ما نیست ڪسی که در تنهایی و خلوت دلش ترسان (از خدا) نباشد . . .:)🖐🏿💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند، سمانه لبخندی به کمیل زد،☺️و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی😍 صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.😝 سمانه کاهویی سمتش پرت کرد، و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.😋😜 سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت، که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد، به خاطر و پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد، با خنده ی بلند صغری، به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه، در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت، سمیه خانم تشر زد: ــ صغری😠 ــ ها چیه🙁 کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟😊 صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب😳 به او نگاه می کرد، صدای بلند خنده ی کمیل😂😍 در کل خانه پیچید، و صغری به این فکر کرد، چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد...😁😍 🚙💞🚙💞💞🚙🚙💞🚙 سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم☺️ ــ خوش اومدی عزیز دلم😊 به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش😝 ــ دیوونه😁 بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید، و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد، به طرف کمیل برگشت، کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باشن... کمیل با دیدن صحنه رو به رویش، حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو، مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد، کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه، من هستم سمانه چرخید، تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند، با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل😨 ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 کمیل نگاهی به چشمان، وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت، و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم..! ــ نه نه کمیل نمیری و دستان کمیل را محکم در دست گرفت، کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت، نمیتوانست بیخیال بنشیند، دوباره به سمت سمانه چرخید، تا با اون حرف بزند، اما با صدای داد پیرمرد، سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد، و اسلحه کلتش را برداشت، سمانه با وحشت، به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را، برای امیرعلی ارسال کرد، و به سمانه که با چشمان ترسیده، و اشکی به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، دستش را فشرد، و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم، میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکنی، هر اتفاقی افتاد، سمانه میشنوی چی میگم، هر اتفاقی افتاد، از ماشین پایین نمیای، فهمیدی؟ اتفاقی برام افتاد هم... سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل😥😭 کمیل با دیدن اشک های سمانه، احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم، هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم، میشینی پشت فرمون و میری خونتون، حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند، در ماشین را باز کرد، و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی، به کمیل که اسلحه اش را چک کرد، و آرام به سمتشان رفت، نگاه میکرد. کمیل اسلحه اش را بالا آورد، و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند، و پیرمرد را دوره کرده بودند، نشانه گرفت، و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین، سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند، کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع دوباره هر سه نگاهی به هم انداختند، کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد، چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته😏 کمیل لحظه ای برگشت، و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، احساس بدی داشت، از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود، با خیزی که پسره به طرفش برداشت، سمانه از ترس جیغی کشید، اما کمیل به موقع عقب کشید، و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر، چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد، سمانه از نگرانی، دیگر نتوانست دوام بیاورد، و سریع از ماشین پیاده شد، باران شدیدتر شده بود، و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند، کمیل با صدای در ماشین، از ترس اینکه همدستان این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت، اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین😡 سمانه که تا الان، همچین صحنه ای ندیده بود، نگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود..... ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع😡🗣 اما سمانه نمیتوانست، در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر، از غفلت کمیل استفاده کرد، و با چاقو بازویش را زخمی کرد، کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت، و چند تیر به جلوی پایش زد، که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد، کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه، که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود، نگران به سمت کمیل رفت، بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی، اسلحه اش را پایین آورد، و بقیه چیزها را به آن ها سپرد، او فقط میخواست، کمی حواسشان را پرت کند، که نه به پیرمرد آسیبی برسانند، و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه، سریع به عقب برگشت، و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود، قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد، سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت: ــ کمیل😭 کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد، و سر سمانه را در آغوش گرفت، و همین بهانه ای شد، برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند، زیر گوشش آرام زمزمه کرد : ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت، و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه، الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه، خانمی اتفاقی نمیفته، من فقط به امیرعلی گزارش بدم، بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد، و بعد از اینکه سمانه سوار شد، لبخندی به نگاه نگرانش زد، و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیک رو سنگین کرده بود، الانم از فرعیا اومدیم، که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم، پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی، یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت، نگاهی انداخت، می دانست کمیل، نگران حضور همسرش هست، خوشحال بود از این وصلت، چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود، و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود، و هر از گاهی بلند میخندید، خوشحال بود، کسی وارد زندگی کمیل شده است، که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.... ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
تو مرا جان و جهانی... چه کنم جان و جهان را...♥️
زائر کرب و بلا گفت خداحافظ و رفت دل من پشت سرش کاسه آبی شد و ریخت...💔😢
بسم الله‍
{🖇🖤} • • زِندِگۍمِثلِ‌جَ‌ـلَسِہ‌ۍاِمتِح‌ـٰان‌اَست بـٰارهـٰاغَ‌ـلَط‌مۍنِۅیسیم پـٰاڪ‌مۍڪُنیم ۅدۅبـٰاره‌مۍنِۅیسیم تـٰااینڪِہ‌نـٰاگَھـٰان‌مَرگ‌فَریـٰادمۍزَنَد: بَرگِہ‌هـٰابـٰالـٰا...! حَ‌ـۅاسِمۅن‌هَست..؟؟! •‌‌‌‌‌‌‌ • {🖤🖇} ☜
یه جا حاج اسماعیل دولابی میگه↓ خلاصه و لب اخلاق دو کلمه است : مرنج و مرنجان
اصلا بچه شیعه باید با عبارت «اصلا از کجا میخواد بفهمه حالا» غریبه باشه..! میگیری چی میگم دیگه ؟
حضرت محمد(ص): هلاکت زنان امت من در دو چیز است: «طلا و لباس نازک‌‌»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تکان دهنده استاد هاشمی نژاد در مورد انباشته شدن گناهان در قیامت 😱در مورد نگاه کردن به نامحرم،غیبت کردن ، تهمت زدن،.. ⚠️حتما ببینید بچه ها خب؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 پروند را بست، و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت، از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود، دیگر خبری از او نداشت. 📲ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد، لطفا .... تماس را قطع کرد، و این بار شماره ی فرحناز خانم را گرفت، بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد. ــ سلام خاله ــ سلام پسرم،خوبی؟؟ ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟ ــ خداروشکر عزیزم ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟ چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده، الانم تو اتاقشه، فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟ ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و آمپول نوشت براش کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی کمیل بعد از خداحافظی، از جایش بلند شد، و کتش را برداشت، و از اتاق خارج شد، با برخورد هوای سرد به صورتش، لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد، سوار ماشین شد، و به سمت خانه ی آقا محمود رفت. 💊💊💊🛌🛌💊🛌🛌💊💊 با صدای تیکی در باز شد، و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد، و وارد خانه شد، با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست، فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد. ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم فرحناز خانم اخمی کرد و گفت: ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها کمیل آرام خندید، و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت. ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان ــ این چه حرفیه خاله، وظیفه است فرحناز خانم خریدها را، به داخل آشپزخانه برد، و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد، آرام خندید و گفت: ــ پسرم سمانه تو اتاقشه😁 کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت،☺️و به سمت اتاق رفت، آرام تقه ای به در زد، و در را باز کرد، وارد اتاق شد، با دیدن سمانه، که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود، و کلی پتو روی آن بود، و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه، سخت نیست. کمیل آرام خندید که سمانه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل ــ جانِ کمیل سمانه آرامتر گفت: ــ بهم نخند☹️ از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت، خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،😃 کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب ــ من راحتم تو نگران نباش ــ مریض میشی خب ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه سمانه با تعجب گفت: ــ برای چی؟ ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی، دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم، که زودتر پیش قدم نشدم سمانه اخمی کرد، و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد: ــ آروم آروم، برا خودت گازشو گرفتی رفت، اصلا تقصیر تو نیست، اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم، که دیشب جون یک انسانو نجات دادی، بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت: ــ شوهر من قهرمانه، حالا تو چشم اینو نداری، خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره! کمیل در سکوت، به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله، همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد، و با خود فکر کرد، که سمانه کدام کار خوبش بوده، اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل است. ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد، و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت : ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناد خانم، انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت، و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است😁 سمانه آرام خندید☺️ و میوه ای🍊 که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست، و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم، تو برای من تو اولویت هستی، تو همسر منی، تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش، پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی، متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم، از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ... کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت، عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری، اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانمی ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیا با شنیدن حرف های سمانه، از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. 💞🍽🍴🍴🍽💞💞🍽🍴 بعد از آمدن آقا محمود، هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند، و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را، جدا می کرد، با اخم کمیل دست از کارش برداشت، کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت، و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت : ــ همشونو میخوری😊 ــ دوس ندارم🙁 ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری ــ زورگو☹️ کمیل آرام خندید، و به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود، به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد، نگاهی به دخترش انداخت، نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد، و به خوردن غذایش ادامه داد. ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه آخرین شمع را، در کیک گذاشت، و کمی خودش را عقب کشید، و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت: ــ خوب شد خاله؟😍 ــ آره عزیزم عالی شد😊 صغری به آشپزخانه آمد، و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت: ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت: ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟ ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادکنک؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه! سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت: ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش برادر تو هستش اگه اشتباه نکنم صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت: ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر، منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب سمانه و سمیه خانم، به غر غرای صغری میخندیدند😁😁 و او همچنان حرص میخورد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود، اما کمیل به خانه نیامده بود، سمانه از صبح به خانه شان آمده بود، و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند، سمیه خانم کمی نگران شده بود، کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود، و هر از گاهی به سمانه می گفت: ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست!؟ و سمانه جز دلداری دادن، حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد، اما گفتن کمیل باشگاه نیست. این بار هر سه نفر نگران، منتظر کمیل شدند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت، اما در دسترس نبود، از اینکه در ماموریت باشد، واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند.😥 با صدای صغری به خودش آمد: ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد نگاهی به سمیه خانم انداخت، که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد: ــ دلم شور میزنه مادر ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره تا سمیه خانم می خواست، حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند، سمیه خانم با خوشحالی گفت: ــ حتما کمیله سمانه سریع خودش را به گوشی رساند، با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت: ــ دایی محمده صفحه را لمس کرد و گفت: ــ سلام دایی ــ سلام سمانه،کجایی؟ ــ خونه خاله سمیه ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون... ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
بسم رب دلتنگی...🌱
❗️ • وقتے‌خـدا ° درےروبہ‌روت‌میبنده• • اصراربه‌ڪوبیدنش‌نڪن!... ° اینوبدون‌ڪہ! • هرچی‌پشتِ‌اون‌در‌هست ° به‌صلاحِ‌تــونیست
بہ‌ افرادی‌کہ‌نمازهایشان‌ قضا‌میشد ... میفرمودند‌کہ‌سوره‌یس‌ و‌زیارت‌‌عاشورا‌بخوانید ؛ تا‌قلبتان‌ازظلمات‌وتاریکۍبہ‌نورِقرآن وزیارت‌عاشورا‌روشن‌؛وهدایت‌شود - آیت‌اللھ‌حق‌شناس‌!
🌼🍃🌼 امام صادق(ع) به یکی ازخواهران محمدبن ابی‌عمیر فرمود : وقتی که به دیدار برادرت رفتی لباسهای رنگارنگ و تحریک‌آمیز برتن نکن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا