*┅═✧❁﷽❁✧═┅*
#خاطره_ارسالی
#ارسالی_مخاطبین
🌱جوان بیست و یکیدو سالۀ بلندبالا و خوش بر و رویی بود، با موهایی بور و چشمان آبی،😊 از اونهایی که توی ولایت معروفند به «کاسچوم»
خیابانها بیشاز حد شلوغ بود و جوان جلوی مجتمع تجاری شیکی ایستاده بود و درحالی که خودش را با موزیک توی گوشش تکانتکان میداد، چشمچرانی میکرد و به خانمهایی که کشف حجاب بیشتری کرده بودند، چشم و ابرو می آمد، بیغیرتی بود اگر سرم را میانداختم پایین و کاری نمیکردم، طوری که گارد نگیرد، با لبخند و چهرۀ باز جلو رفتم و سلام کردم.
تصور کرده بود که میخواهم نشانی جایی را ازش بپرسم، این را نگاهِ پرسندهاش میگفت: «ها بپرس!»
سؤالی نداشتم، با همان لبخندی که هنوز روی صورتم بود، به زبان محلی گفتم: «چشمهات خیلی قیمت دارن، قدرش رو بدون!» وقتی دید سؤالی در کار نیست و احتمالا میخواهم نهی از منکرش کنم، یکهای خورد و درحالی که سگرمههاش تو هم رفته بود، به فارسی پرسید: «خب منظور؟»
صمیمیتر شدم و با زبان خودمان گفتم: «قدیمها توی ولایت ما، آدمها یکیدرمیان کاسچوم بودند، ولی حالا چشمآبیها آنقدر کیمیا شدهاند که باید ذرهبین برداری و پیدایشان کنی!» از تعریف و تمجیدم خوشش آمد. چون گرۀ ابروهایش فوراً صاف شد و لبخند روی صورتش نشست و جمالش را جذابتر کرد، طوری با خوشحالی و اشتیاق نگاهم میکرد که گویا منتظر بود باز هم از آن چشمهای کمیابش تعریف کنم.
سکوتم را که دید، پرسید: «چرا کم شده؟» گفتم: «شاید تغییرات سبک زندگی و الگوی غذایی...» من دنبال علت تغییر قیافۀ قوم گیلک نبودم، باید حرف اصلیام را میزدم، گفتم: «راستش میخوام سفارش کنم مواظب چشمهایتان باشید! مبادا به این عتیقۀ خدادادی لطمهای بخورد، حیف است بهخدا»
مطلبم را که گرفت، لبخند توی صورتش کمرنگ و کمرنگتر و اصلا محو شد. دستپاچه گفت: «آخه...، ولی...، باشه، ممنون از راهنماییتون، چشم حاجآقا چشم!» با او دست دادم و رفتم.
نمیدانم چشمگفتنهایش راستکی بود یا از سر انفعال و بیاثر و بیدوام؟ هرچه که بود، این شیوۀ نهی از منکر نشان داد که نه تنها میان من و او، هیچ تزاحم و کدورتی پیش نیامده، بلکه ما را به تفاهمی حداقلی هم رسانده بود.
《چونچراغ لاله سوزم درخیابان شما
ای جوانان عجم، جان من و جان شما》
(اقبال لاهوری)
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
📡به کانال آمرین بپیوندید👆