#عٰاشِقـانِہ_اۍ_خـٰاصْ 😍♥️
#رمانِآیٰـھِ 🍒
آقاۍ دکتر گفت :_باید باند دستتو عوض کنم ..🤷🏻♂ مجتبے ترسیده یک نگاه به من کرد و رو به دکتر گفت :_آقاۍ دکتر نمیشه بعدا عوض کنید ؟❕ آقاۍ دکتر هم اصرار به اینکه :_نه جوون عفونت میکنه .. با دلهره گفت :_آخه ..😥
دکتر مانع حرف زدنش شد و پرستار رو صدا زد ، مجتبے هم دستے به صورتش کشید و نگاه کلافهاۍ به من و حیدر کرد 😞
پرستار خواست پارچه رو از رو بازوش برداره که زودۍ پاشو از تخت انداخت پایین و طورۍ نشست تا دستش معلوم نباشه 🤨 خندهام گرفت .. اما کم نیاوردم و از اتاق بیرون نرفتم 🙄 مثلا غیرتی شده بود ، نمیخواست دستشو من یعنی چون نامحرمم ببینم !..😂کمی بعد فکر کنم باند به زخم دستش گیر میکنه و پرستار هم نمیبینه و باند رو میکشه که دادش بلند شد . آخے کرد که قلبم لرزید 💔 دستشو گذاشت رو صورتش دستے به محاسن بلندش کشید 🧔🏻 ، با عصبانیت گفتم :+چیکار میکنید آقا داغون کردۍ پسر مردمو ! برید کنار ..😤
به صورت آقاۍ غیرتے نگاه کردم قرمز شده بود فکر کنم بخاطر اینکه اومدم اینطرف و دستش معلوم شده بود عصبانے بود 😡
یکم ترسیدم ولی به کارم ادامه دادم میخواستم باند دستشو عوض کنم که ناگهان ...😯
↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
رمان جذاب و پرطرفدار #آیٰـھِ ♥️
#عاشقانه💔
ازدستش نده این قصه رو🙊🙈😻
رمان درکانال سنجاق شده🖇