#صد_و_چهار
این خانم یکی از کتاب ها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعدگفت: ببخشید اجازه نگرفتم، میتونم این کتاب را بخوانم؟
گفتم: کتاب را بردارید. هدیه برای شماست. به شرطی که بخوانید.
تشکر کرد و دقایقی بعد، در مقابل درب بیمارستان توقف کردم خیلی تشکر کرد و پیاده شد.
من هم همینطور مراقب اطراف بودم که همکاران من، مرا در این وضعیت نبینند! کافی بود این خانم را با این تیپ و قیافه در ماشین من ببینندو......
چند ماه گذشت و من هم این ماجرا رافراموش کردم. تا اینکه یک روز عصر، وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال همیشه، سوارماشین شدم و از درب اصلی اداره بیرون آمدم.
همین که خواستم وارد خیابان اصلی شوم، دیدم یک خانم چادری از پیاده رو وارد خیابان شد و دست تکان داد!
توقف کردم. ایشان را نشناختم، ولی ظاهرا او خوب مرا می شناخت!
شیشه را پایین کشیدم، جلوتر آمد و سلام کرد و گفت: مرا شناختید؟
خانم جوانی بود. سرم را پایین گرفتم و گفتم: شرمنده، خیر.
گفت: خانم دکتری هستم که چند ماه پیش، یک روز صبح لطف کردید و مرا به بیمارستان رساندید، چند دقیقه ای با شما کار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک خانم غریبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشین شود.
ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و در کنار پیاده رو، در حالی که سرم پایین بود به سخنانش گوش کردم.
گفت: اول از همه باید سوال کنم که شما راوی کتاب سه دقیقه هستید؟ همان کتابی که آن روز به من هدیه دادید؟ درسته؟
میخواستم جواب ندهم ولی خیلی اصرار کرد.
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت