#روز_دانشجو💡
دانشجو!
همان صاحبِ قلمِ تیز،
فکرِ خلاق
و ذهنِ دغدغهمند...
#تولیدی | #استوری | #پروفایل
🌻@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_ام ﷽ حورا: فشار ناگهانی جمعیت باعث شد کتاب در میان دستانم به وجودم بچسبد و ر
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_ویکم
﷽
حورا:
شب از نیمه گذشته بود ولی خوابم نمیبرد.
نور گوشی را چرخاندم در اتاق. چشمم خورد به کتاب او!
باخودم فکر کردم بی دلیل نبوده که به او مسیح کردستان می گفتند! کتاب را بازکردم. تمام صفحاتش را به عقب برگرداندم.
از اول شروع به خواندن کردم:"بسم الله الرحمن الرحیم"
تا تمام شدن آن دیگر کتاب را نبستم. صدای اذان را که شنیدم از جایم بلند شدم.رفتم طرف پنجره اتاقم پرده را کمی کنار زدم. گلدسته های مسجد را دیدم که از دور در دل شب مثل ستاره های راهنما می درخشند. از خودم پرسیدم: «چطور تا الان مسجد به این نزدیکی رو ندیده بودم!؟ »
و از ذهنم گذشت: «به تو هم میگن مسلمون!؟ »
نشستم روی تخت. حس عجیبی داشتم. تا آن زمان از خدا خجالت نکشیده بودم. اذان را کلمه به کلمه با گوشهایم لمس کردم. رفتم طبقه پایین بوی گل محمدی ریه ام را معطر کرد.
صدای حمد خواندن پدرم را که شنیدم، جلوی اتاق او ایستادم. به در تکیه زدم و پدرم را تماشا کردم که چطور تنها خالق هستی را عبادت میکند. یادم افتاد وقتی تازه نه ساله شده بودم، پدرم مرا را بوسید و در گوشم گفت: «از این به بعد جلوی کسی سجده میکنی که تو رو از همه چیز و همه کس بی نیاز میکنه، تو الان اونقدر بزرگ و خانم شدی که برای حرف زدن با خدا انتخاب بشی... »
همیشه شنیده بودم، خدا مهربان است، عادل است اما دلم میخواست از کسی بپرسم آیا خدا عاشق هم هست؟!
نمازِ پدرم که تمام شد رفتم کنارش نشستم. پدرم با دیدنم لبخند قشنگی زد و دوباره مشغول ذکر شد. کمی نزدیک تر پدرش نشستم و گفتم:
-بابایی یه کتاب جلد چرمی تو کتابخونه بود به اسم... دریچه مخفی....که در مورد خدا یه سوالایی توش بود...
+خب؟
-اسم نویسنده روش نبود
+حتما نمیخواسته اسمشو بنویسه
-آخه پس چطوری چاپ شده بدون اسم نویسنده؟
+چاپ نشده
-ولی یه نسخه اش تو کتابخونه ست
+تنها نسخه اش
-بابا...نکنه...خودت نوشتیش؟!!!...بگو دیگه بابا...نویسنده کتاب دریچه مخفی خودتی آره؟
+آره
- آخه تو خیلی...
+خیلی چی؟
-آدم مذهبی هستی ولی این کتابه یه جورایی...
+اینا سؤالاییه که خودم وقتی بچه بودم از مادرم می پرسیدم
-ولی....چطوری؟! آخه...
+دخترم تو فکر میکنی من از اولش اینقدر محکم بودم؟ فرق من با آدمایی که با کوچکترین شکی خم میشن اینه که رفتم دنبال جواب سؤالام اما نه از هرکسی! کتابخونه بزرگمونو میبینی؟
-اوهوم
+بیشتر کتاباشو وقتی دنبال جواب بودم خریدم. اولین سؤالامو از مادرم پرسیدم بعد از معلمام، نوجوون که شدم رفتم سراغ امام جماعت محل و یه لیست سؤال جلوش ردیف کردم اونم چیزی گفت که باورم نمیشد.
-چی گفت؟
+از یه جایی به بعد با کمال تواضع و صداقت گفتش که جواب این سوالاتو نمیدونم باید کتاب بخونی
-اولین کتابی که بعدش خوندی چی بود بابا؟
+یه چیزایی بود از قرآن که نمی فهمیدم. حقیقتش بچه ها تو مدرسه برام شک ایجاد کرده بودن، به
سفارش حاج آقا رفتم از کتابخونه مسجد یه جلد تفسیر نمونه بگیرم بخونم البته اون جلدی که
میخواستم کسی قبل از من برده بود و من تفسیر المیزان رو برداشتم. اونجا بود که با یه آدم فوق العاده
آشنا شدم کسی که راه پرپیچ و خم عرفانو مکاشفه های عجیب و کارهای خارق العاده رو سپری کرده بود....
-کی؟ چطوری باهاش آشنا شدی؟
+نویسنده اون تفسیرقرآن بود، سیدمحمدحسین طباطبایی، رفتم سراغ کتاباش، اشعارش و نوشته هاش
هیجان انگیز بود اسم یکی از کتاباش حسابی جلبم کرد:"عطش"
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
1_708161218.mp3
21.07M
فایل صوتی/سخنرانی
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
با بیان استاد
#علیرضا_پناهیان
قسمت3️⃣
*فلسفه ی تکراری بودن نماز
*آثار نماز مؤدبانه
1. حقارت دنیا در چشم انسان
2. استقلال شخصیت
3. سایر فواید...
*نماز متفکّرانه
*نماز، راه خودسازی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چرا_چادری_شدم؟
احساس کردم باید تغییر کنم
سلام
وقتی ۳۹سالم بود، احساس کردم باید تغییرکنم. برای یه کار اداری باید میرفتم دادگاه.
جلو در دادگاه مسئول خانم گفتن باید چادر بپوشی😊🌸
چادر رو که پوشیدم یه حس خوب همراه با آرامش بهم دست داد تا این حد که به خودم گفتم چقدر چادر حس آرامش بهم میده چرا من چادری نیستم واقعا⁉️
و یه حس عجیب که حاضر نبودم با هیچ چیزی عوضش کنم
حتی متوجه تغییر نگاه آقایون هم میشدم نسبت به همیشه که چادر سرم نبود.
تااینکه رفتم دنبال کلیپ های حجاب استاد رائفی پور....
و یک سال بعد یعنی دقیقا با شروع کرونا
منم نمیدونم چه حکمتی داشت این قضیه. منم چادری شدم
هنوز دو سال نیست که چادری شدم وچقدر افسوس میخورم. برای گذشته ای که میتونستم چادر بپوشم اماتو خواب غفلت بودم.
الان حتی یه روز هم حاضرنیستم چادرم روکنار بذارم.
📝42ساله ساکن شیراز☺️
ــــــــــــــــــــــــ
ارسالخاطرات: @f_v_7951
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#پرسش_پاسخ
#بلاگر_محجبه #حجاب_استایل
❓آیا دختران و زنان محجبه نباید در فضای مجازی فعالیت کنند؟
🔝اخیراً شاهد رشد تعداد بلاگرهای محجبه هستیم.
💄اکثر حجاب استایل ها از آرایش چهره و لاک و لباس های رنگی رنگی استفاده می کنن و تنها فرقشون با یک فرد بدحجاب اینه که اونها فقط موها و گردن شون رو کامل می پوشونن
👈خب شاید خیلی ها بگن انقد گیر ندید به این حجاب استایل ها چون همین انتقادای شما باعث میشه از حجاب زده بشن
❌اگر یه نفر داره راه غلطی میره نباید سکوت کنیم به بهانه اینکه اگر حرفی زده بشه همینقد ایمانش هم از دست میره.اینا خودشون اگه قضاوت های ما براشون مهم بود اسم بلاگر محجبه و حجاب استایل رو خودشون نمی ذاشتن و اگر بخاطر حرف مردم حجاب شون رو کنار بذارن مشکل از جای دیگه س
📛حرف ما سر اینه که اصلاً پوشش خیلی از اینها معنی حجاب نمیده چون حجاب معنایی فراتر از یک پوشش داره و شامل رفتار و طرز صحبت کردن و راه رفتن ما هم میشه
📝"سمیه عرب خراسانی" پژوهشگر حوزه زن و خانواده میگوید: «در دنیای سرمایهداری که همه چیز برای فروش و کسب سود مورد استفاده قرار میگیرد زنان با حجاب یا زنانی که خود را با حجاب نمایش میدهند، بدون اینکه به فلسفه حجاب معتقد باشند نیز در حال فروش سرمایه جنسی خود هستند»
📌زمانی می تونیم توی شبکه های اجتماعی برای ترویج حجاب اقدام کنیم که تعریف درستی از حجاب داشته باشیم و بخاطر دلخواه استفاده کنندگان این شبکه ها تصویر نادرستی از حجاب ارائه ندیم
∆تبرج و خودنمایی توی هر پوششی باشیم فرقی نداره چه با چادر چه بدون حجاب در هر صورت گناهه
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ⭕️ این هم سلاح های قاچاق کشف شده در خوزستان! بحث بر سر ترکیه نیست، دشمنان ایران از هم
🔴به روز باشیم
1. #ظریف خوب میداند طرف مقابل با تعداد بالای کارشناس در نوشتن برجام چگونه کلمه به کلمه متن رو یکی از کارشناسانشان تأیید و بحث میکرد
هیئت 40نفره ایرانی، با هوشمندی و هوشیاری بالایی در تمام موضوعات تحریم متخصص هستند
به نحوی که 3نفر فقط متخصص زبان و ادبیات انگلیسی هستند
🔹 یعنی طرف غربی برای هر موضوعی یک متخصص مسلط را با خود آورده بود و متأسفانه طرف ما با 7یا 10نفر میرفت و کار به جایی رسيد که #ظریف بعد از پایان دولت روحانی گفت من متوجه نشدم که فلان کلمه 4معنی متفاوت دارد.
چرا؟
چون ظریف و تیمش فقط زبان عمومی بلد بودند نه زبان شناس مسلط و متخصص
🔹 ما مردم ایران حاضریم برای یک تیم متخصص و مسلط به همه مسائل مرتبط با تحریم نه 3نفر بلکه 10ها نفر به #وین بفرستیم و برایشان هتل رزرو که نه، بلکه بخریم، اما نتیجهای که بدست میآورند یک نتیجه آبرومند و راهگشا برای ملت بزرگ ایران اسلامی باشد.
ما مردم از اشتباه شما عبرت گرفتیم.
🔹تحریمهای ما در این زمینهها بوده👇
1.پولی، بانکی، مالی
2.بیمه، کشتیرانی، حمل و نقل
3.صنایع فلزی سنگین
4.صنایع پتروشیمی و نفت
5. و...
🔹ترکیب تیم کامل متخصصان
1. چندنفر پولی، بانکی و مالی
2. چندنفر بیمه و ...
3. چندنفر صنایع فلزی و ...
4. چندنفر نفت و پتروشیمی
5. و ...
🔹لذا جمهوریاسلامی بایک تیم فوق تخصص تمام عیار درتاریخ مذاکرات در وین حاضر شده است و ان شاءالله در انتها برای مردم ایران راهگشا خواهند بود.
به شرطی که صبوری کنیم و بدانیم در یکی 2 دور مذاکره، قرار نیست همه اشتباهات گذشته را جبران کنیم.
🌻@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_ویکم ﷽ حورا: شب از نیمه گذشته بود ولی خوابم نمیبرد. نور گوشی را چرخاندم در ا
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_ودوم
﷽
حورا:
-عطش؟؟؟
+آره
-بابا
+جونم
-خدا...ممکنه عاشق باشه؟!
+شک نکن
-از کجا مطمئنی یعنی چطوری بفهمیم که....
+یه سؤال ازت میپرسم دخترم
-بپرس بابایی
+به نظرت بزرگترین دارایی آدم چیه؟
حورا جوابهای مختلفی را از نظر خیال گذراند: پول، زیبایی، جوانی، عشق...
و دست آخر گفت:
-نمیدونم سؤال سختیه واسه هرکی یه چیزیه شاید
+برا همه یکیه
-مگه میشه واسه این همه آدم مختلف تو دنیا یه چیز مشترک از همه چی عزیزتر باشه؟
+جون
-جون؟!
+آره دخترم، جون و زندگی هرکس براش از همه چی مهمتره و حاضره موقعیت و پول و همه چیشو بده ولی زنده بمونه...خب حالا اگه یکی حاضر بشه جونشو بخاطر نجات کسایی که شاید هیچ وقت ندیده به خطر بندازه به نظرت چجور آدمیه؟
-خب...به گمونم همون کسیه که ما بهش میگیم قهرمان
+آفرین، و خدا عاشق این قهرماناست. همونا که رهبر گفت: "با این ستاره ها راه را میشود پیدا کرد."
-منتظورت کیان بابا؟
+شهدا، همونا که گل دخترم کتاب یکی از عزیزترینِ شونو تو اتاقش گذاشته
این را با لبخند تمام قدی رو به من گفت.
آن روز شوق عجیبی در ذهنم متولد شد. تا صبح در موردش فکر کردم.
چند روزی گذشت. فکر ایلیا از سرم نمی افتاد. دوری اش بیقرارم کرده بود. دیگر طاقتم طاق شده بود. اگر اصرارهای پدر و مادرم نبود از اتاقم بیرون نمی آمد و لب به آب و غذا نمیزدم. بی میل و حوصله رفتم دانشگاه. کلاسم شروع شده بود، از جلوی بر اعلانات باعجله میگذشتم که پوستر آبی رنگی توجهم را جلب کرد. برگشتم. ایستادم. خواندمش. همانحا درست در همان لحظه شروع شد.
دو سه روز با خودم کلنجار رفتم ولی دیگر تاب نیاوردم بلاخره یک روز صبح به پدر و مادرم گفتم:
«مامان، بابا میخوام یه چیزی بگم....من...میخوام با بچه های دانشگاهمون برم اردو... »
مادر لقمه ای در دستان ملینا گذاشت و پرسید: «کجا؟»
نگاهم را روی سفره چرخاندم و بعد از مکث کوتاهی گفتم: «اردوی...کمک رسانی همون... ج»
نگاه همه سمتم خشک شد. ولی مصممم ادامه دادم: «به مسئول اردو دانشجویی پیام دادم که.... »
پدر لیوان چایی را شیرین کرد و پرسید: «مسئول اردو کیه؟ چه جور اردویی؟»حورا توانم را در کلامم جمع کردم و همانطور که به ظرف عسل خیره شده بودم، گفتم:«بهش میگن اردو جهادی میرن کمک خانواده های روستایی... »
صدای قهقه ملینا بُهت پدر و مادر را شکست. اما چشم غره ی ام بلافاصله سکوت را به جمع برگرداند. تا روز بعد هیچکس درموردش چیزی نگفت. همه فکرمیکردند این هم یک فکر احساسی و ناپخته
است که به زودی از سرم می افتد. اما اینطور نبود. من در این تصمیم جدی بودم و می خواستم گمشده زندگی ام را پیدا کنم. می خواستم بخاطر انتخابم بجنگم از همه بیشتر با خودم! با گذشته ای که مرا غرق در تکرار روزمرگی و خواب آلودگی و کسالت و اضطرابی همیشگی کرده بود.
اما دقیقا تا روزی که ساکم را بستم کسی رفتنم را باور نمی کرد.
سوار اتوبوس که شدم وقتی از پشت شیشه پدر و مادرم را دیدم حتی صورت پف کرده ی ملینا که برایم شکلک درمی آورد، هنوز نرفته دلم برایشان تنگ شد. روی صندلی که نشستم چادری که بخاطر همسفر شدن با اینها سر کرده بودم، افتاد روی شانه ام. همانجا پشیمان شدم، خواستم برگرددم اما غرورم اجازه نداد.با خودم فکر کردم اینطور به همه ثابت میکنم در تصمیماتم چقدر ناپایدارم.ماشین هم زمان با صلواتی که در جمع سی نفره بلند شد، حرکت کرد. نمی دانستم اینکه کسی کنارم ننشسته خوب است یا بد؟ هرچه بود فرصتی برای فکر کردن و یافتن آرامش به من می بخشید.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Part19_خون دلی که لعل شد.mp3
13.55M
کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد(19)پایان
"خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب"
💚 بسیار شنیدی وجذاب
🌺 برای سلامتی رهبر عظیم الشان و دلسوز ویار همیشگی ملت ایران صلوات بفرستیدودست دعا بر آسمان بلند کنیم تا این مرد بزرگ پرچم اسلام را به دست صاحبش برساند ان شاءالله🙏🌸
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب:
🌻«حجاب به معنای چادر نیست،
حجاب به معنای پوشیدن سالم است.
نه پوشیدنی که از نپوشیدن بدتر است.»
#حجاباستایل
#تبرج
@Clad_Girls
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸میلاد صبر و مقاومت
#حضرت_زینب سلام الله علیها
و روز #پرستار مبارک
🌹🌹🌹
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️ افسردگی در زنان و جوانان آلمانی بالاتر از میانگین اتحادیه اروپا
⬅️ بر اساس مطالعه موسسه رابرت کخ ، تقریباً از هر 10 نفر در آلمان یک نفر علائم افسردگی را نشان می دهد.😶
⬅️ در این مطالعه ذکر شده است که 9.2 درصد از پاسخ دهندگان نشانه هایی از علائم افسردگی را نشان دادند که محققان از آن به عنوان شاخص افسردگی استفاده کردند. این رقم بالاتر از میانگین 6.6 درصدی اتحادیه اروپا بود.
⬅️به طور کلی، زنان مبتلا به علائم بیشتری از افسردگی نسبت به مردان بودند که این نرخ به ترتیب 10.8 و 7.6 درصد بود.😳
⬅️ این مطالعه همچنین نشان داد که علائم افسردگی در میان جوانان آلمانی (۱۱.۵ درصد) در مقایسه با میانگین اتحادیه اروپا( ۵.۲ درصد ) بیشتر است .😱
📌عههه مگه نمیگن قوانین اسلامی زنان رو افسرده کرده؟ آخر حرف کیو باور کنیم؟ آمارهای خودشون یا حرفای بی سند و مدرک یه عده اسلام ستیز؟
🌐 منبع: https://www.google.com/amp/s/amp.dw.com/en/germany-depression-in-women-youth-above-eu-average/a-51622420
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_ودوم ﷽ حورا: -عطش؟؟؟ +آره -بابا +جونم -خدا...ممکنه عاشق باشه؟! +شک نکن -از کجا
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وسوم
﷽
حورا:
سرم را به شیشه تکیه دادم. اولین پرتوهای خورشید صورتم را نوازش کرد. یکدفعه یک نفر از پشت سرش با شوق گفت: «بچه ها آسمونو! چقدر قشنگه! »
نگاه خسته ام را از جاده گرفتم و به آسمان پرواز دادم. ابرهای کوچک و بزرگ تابلوی سفیدی را به نظم کشیده بودند. چشمانم را بستم. دلم میخواست هرچه زودتر از شلوغی شهر بیرون بزنیم و برسیم به کوهها، کوههایی که آرزو داشتم می توانستم بر قله یکی شان بایستم و تاجایی که میتوانم فریاد بزنم. کاش میتوانستم قلب سنگینم را به آسمان پرتاب کنم تا شبیه قاصدکی سبکبال ذره ذره در آبی
یکدستش محو شود.
چشمانم را که بازکردم دوباره خودم بودم. با قدم هایی که مجبورند راه بلند و نامعلومی را بروند و نفس هایی که وادار میشوند از پس هم بدوند. به دستانم نگاه کردم و انگشتانی که قرار است لحظه های زندگی را یکی یکی بشمارند. اما حس کردم یک چیز آنجا برایم خوب است همینکه غریبه بودم و کسی مرا نمی شناخت.
فکر و خیالها در ذهنم گشت میزدند. تقریبا همه اش درمورد یک نفر!
چند ساعتی درحال و هوای خودم بود که ماشین کنار زد و زن جوانی به صحبت ایستاد: «سلام قدیریان هستم مسئول این اتوبوس، الان ده دقیقه برای نماز می مونیم. »
با اصرارهای دخترها، زمان توقف به پانزده دقیقه افزایش یافت.
نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و با خودم فکر کرد که گوشه ای بنشینم یا فوقش ادای نماز خواندن را درآورم و...
اما بعد از خودم پرسیدم که چرا پیش خداهم باید فیلم بازی کنم؟
پیاده شدم. وضو گرفتن بقیه را تماشا میکردم که یکی از کنارم رد شد و گفت: «زود باش وضوتو بگیر از کاروان جا می مونی ها. »
شیر آب را که باز کردم انگار دهان شیطان از گوشم جدا شد. چندبار امتحان کردم تا وضو گرفتم. فکر میکردم مسخره ام کنند اما کسی به من کاری نداشت. دنبال بقیه رفتم طرف نماز خانه. وارد نماز خانه که شدم، پرچم یاحسین(ع) میهمان چشمانم شد. در دلم آرامش نشست. نماز خواندن پدرم را خیلی وقتها تماشا میکردم، اذکار نماز را هم از دوران مدرسه به خاطر داشتم ولی ترتیب و چگونگی خواندن نماز را نمی دانستم. تلفنم را برداشتم و طریقه نماز خواندن را در اینترنت جستجو کردم. هنوز سرم به گوشیام بود که یکی بلند گفت: «کاروان تهران عجله کنید.» یکدفعه یکی به شانه ام زد. خانم قدیریان بود که با لبخند گفت: «باید نمازتو شکسته میخوندی یادت بود؟»
با خودم گفتم: «شکسته؟! شبیه دلم؟!»
خانم قدیریان با عجله گفت: «اشکال نداره صبرمیکنیم تا بخونی. پیش میاد. چندتا از بچه های دیگه هم یادشون نبود کامل خوندن نمازو... »
بعد درحالی که از نمازخانه بیرون میرفت گفت: «دو رکعتی بخونی ها»
دوباره در اینترنت جستجو کردم. خیالم راحت شد . رو به قبله ایستادم و نیت کردم. دستم را که بالا بردم انگار به سینه ی شیطان مشت میزدم. "الله اکبر" گفتم و حس لطیفی در وجودم جان گرفت. مطمئن نبودم کاملا درست خوانده باشم اما درهر حال دو نماز را تمام کردم و به سمت جمعی که انتظارم را
میکشیدند، رفتم. چشم هایشان انگار مهربانتر شده بود.
اینها چرا مثل بقیه نیستند؟ الان باید از معطل کردنشان ناراحت و عصبانی باشند اما انگار این مسیر با همه مسیرهای دنیا فرق میکند.
تا این افکار را از ذهن میگذراندم سوار اتوبوس شده بودم و با "بسم الله" گفتن راننده، حرکت کردیم. حدود دو ساعت بعد برای ناهار نگه داشتند. اما فقط راننده پیاده شد. و بعد از چند دقیقه با یک پلاستیک ساندویچ و یک فلاکس چای برگشت. بعد از ناهار پلک هایم سنگین میشد که خانم قدیریان از جایش بلند شد و رو به جمع گفت: «خسته که نیستید؟ هرکی بگه آره جشن پتو مهمون جمع مونه، حالا کی خسته است؟»
همه با صدای بلند گفتند: «دشمن»
اینها این همه انرژی را از کجا آورده اند؟ شاید میدانند کجا میروند و شوق رسیدن بیقرارشان کرده!
صدای خانم قدیریان ، دوباره رشته افکارش را از هم باز کرد: « بچه ها ما داریم نزدیک میشیم به کردستان، جایی که بزرگترین فرمانده های مشهور ایرانمون ازش دفاع کردن نذاشتن از کشور جدا بشه، نذاشتن مردمش قتل عام بشن، بچه ها میدونید پاسدارا برای لوله کشی گاز واسه روستاهای کردستان چقدر شهید دادن! فکرمیکنید کی میکشتشون؟»
اکثر جمع میگفتند صدام و بعثی ها اما خانم قدیریان سری تکان داد و گفت: نه...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓