دانشگاه حجاب
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتاد_و_ششم توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين مياندازم ، چه م
⚘﷽⚘
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
دو ماه بعد.....
روي تخت ميشينم و چشمام رو باز و بسته ميكنم.
_ چيه اين وقت صبح منو بيدار كردي؟ اميرحسين _ بگو چي شده؟
_ چي شده؟
اميرحسين _ حدس بزن.
_ عه. بگو ديگه امير.
اميرحسين _نوچ
_ آقااااايي
اميرحسين _شدم
_ چي شدي؟
اميرحسين _ همون چهارپا كه گوشاش مخمليه . امير ميخواد بره خاستگاري ياسمين خانوم .
جيغ ميكشم و سريع از جام ميپرم.
_ چييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اميرحسين _ درسته گوشام مخمليه ، ولي من دوسشون دارم. نميخوام شنواييشونو از دست بدن .
_ دروووووغ
اميرحسين _ رااااااست
_ واي واي امير من ميرم خونه شقايق اينا .
سريع از جام بلند ميشم و حاضر ميشم ، اميرحسين فقط با تعجب به من نگاه ميكنه.
چادرم رو سرم ميكنم و با لبخند دندون نمايي ميگم _ چيه همسر گرامي ؟
اميرحسين _ خوابت نميومد؟
_ الان ديگه وقت خوابه اخه؟ پاشو منو برسوووون.
اميرحسين _ اطاعت فرمانده.
_ خاله. شقايق نيست ؟
خاله _ تو اتاقشه.
_با اجازه.
در اتاق رو آروم باز ميكنم ، ميخوام غافلگيرش كنم ، از چيزي كه ميبينم چشمام كاملا اندازه گردو ميشه.
شقايق با يه چادر نماز سفيد و سجاده داشت نماز ميخوند.
"حتما دوباره خاله مجبورش كرده " ولي اين نماز ، با اين حال و هوا نميتونست اجبار باشه . نمازي كه بوي عشق ميده .
كنارش ميشينم. وقتي سرش رو به طرفم برميگردونه از ديدنم متعجب ميشه .
شقايق_ من.... من....
_ تو نماز ميخوني؟
سرش رو به نشانه تاييد تكون ميده . با تعجب نگاش میکنم.
خودش سوالم رو متوجه میشه و شروع به توضیح میده.
شقایق_ وقتی ارزش و زیبایی نماز رو فهمیدم ، وقتی آرامشش رو درک کردم ، دلم نیومد ازش بگذرم ، از طرفی اجبارای مامان حرصم رو درمیاورد و دلم میخواست باهاش لجبازی کنم. تازه وقتی تو و یاسی و نجمه مخالف بودید ، با نماز خوندنم حتما مخالف میکردید و مسخرم میکردید ، به خاطر همین فقط یواشکی نماز میخونم ، من من حتی حجاب و چادر رو هم دوست دارم و همه اینارو مدیون معلم دینی مدرسمون هستم. تو مراسمای مدرسه هم خیلی وقتا شرکت میکردم.
سرش رو پایین میندازه. دستم رو زیر چونش میذارم و سرش رو بالا میارم.
_ چقدر خانوم بودن بهت میاد.
شقایق لبخندی میزنه و از جاش بلند میشه و به سمت کمدش میره ، از زیر کیف هاش با سختی چادری رو بیرون میاره و جلوی من میگیره.
شقایق_ من حتی اینو هم برای خودم گرفته بودم.
_ شقایق . یعنی تو تو همه اینارو گذاشتی کنار فقط و فقط به خاطر لجبازی؟ از این همه زیبایی گذشتی به خاطر لجبازی ؟ غیر قابل باوره.
یه دفعه میزنه زیر گریه و خودش رو تو بغل من میندازه .
شقایق_ حانیه. میدونم کارم اشتباه بوده. انقدر به حال تو حسرت میخورم که راحت بدون توجه به کنایه ها و مسخره کردنا راهت رو انتخاب کردی.
دستش رو میگیرم و باهم از رو زمین بلند میشیم . چادر رو هم که افتاده بود رو زمین برمیدارم. روبه روش می ایستم و چادر رو روی سرش میزارم _ ماه شدی
اشکاش دوباره روی صورتش جاری میشه یه دفعه مثل برق گرفته ها میگم_ وای وای شقایق. بگو چی شده؟ اون آقا امیر بود دوست امیرحسین ،مامانش با خاله اینا حرف زده میخواد بره خاستگاری یاسیییییییی.
شقایق_ نهههههه
_ اررررره.
زنگ خونه خاله زینب رو میزنم. صدای شاد یاسمین تو کوچه میپیچه_ سلااااام.
_ علیک.
یاسمین_ بپر بالا که کلی کار دارم.
با صدای تق در باز میشه. دوباره به سمت شقایق که داشت از استرس ناخن هاشو میجویید برمیگردم ؛ متاسفانه شقایق برعکس من فووووق العاده حرف مردم براش اهمیت داشت.
_ تموم شد؟
شقایق_ چی؟
_ ناخنات.
آسانسور که طبقه سوم رو اعلام میکنه استرس شقایق هم بیشتر میشه. در اسانسور رو باز میکنم و خارج میشم. همزمان با بستن در اسانسور در خونه باز میشه. یاسی با ذوق میپره بیرون ولی بادیدن شقایق تعجب میکنه و خندش محو میشه. با سر بهش اشاره میکنه و با بهت میگه_ این چیه؟
_ نتیجه عشقه.
یاسمین_ خل شدی ؟
_ میبینمت بعدا.حالا اجازه میدی بیایم تو.
از جلوی در کنار میره و وارد میشیم.
با چشم دنبال خاله میگردم و همونجوری که چادرم رو درمیارم میپرسم _ خاله نیست ؟
یاسمین_ نه
من و شقایق کنار هم میشینیم روی مبل دونفره و یاسمین روبه رومون.
یاسمین_ این مسخره بازیاچیه؟
_ اینو ول کن حالا. شنیدم که داری میری قاطی مرغا.
یاسمین انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه چهرش دوباره شاد میشه و میگه _ اره. خبرا زود میرسه ها. هرچند فکر نکنم نتیجه بده. من اگه تفسیر احکام رو بدونم در حد نماز خوندن شااااااید بخونم ولی چادر و حجاب عمرااااا. اونم که فکر نکنم قبول کنه زنش بی چادر باشه .
_ حالا تا ببینیم چی میشه. هرچی خدا بخواد.خب دیگه من برم. ساعت 12 هنوز ناهار درست نکردم.
یاسمین_ واااای مامانم اینا.
_ دو روز دیگه میبینمت.
⬅️ادامه فردا شب ان شاالله ...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Part39_جان شیعه اهل سنت.mp3
5.38M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(39)
♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | زن ذلیل!
⁉️ آیا دوست داشتن زن بد است؟!
⁉️چگونه #عاشق باشیم؟
⁉️ چقدر همسرت رو دوست داری؟!
________________________
🔹حجتالاسلامراجی نویسنده کتاب #صعود_چهل_ساله
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#مشوق_حجاب_نوروزی 🎏 💟عید نوروز و فضای صمیمانه ای که بر روابط با دوستان و اطرافیان در این ایام حاک
#مشوق_حجاب_نوروزی 🎏
💟عید نوروز و فضای صمیمانه ای که بر روابط با دوستان و اطرافیان در این ایام حاکم است، فرصت مناسبی را ایجاد خواهد کرد تا قدمی هرچند کوچک برای ترویج حجاب برداریم😍
💖شما می توانید شروع کننده بحث باشید: اگر شما از توانایی کافی برای بحث و گفتگو برخوردار هستید و اطلاعات لازم را در این زمینه دارید می توانید هنگامی که با دوستان یا بستگان صمیمی خود در یک مهمانی جمع شده اید، با طرح #یک_سؤال_هدفمند در مورد حجاب و عفاف ، گفتگویی را راه بیندازید. به این شرط که #تحمل_شنیدن حرف مخالف را داشته باشید حتی اگر نتوانید بخوبی پاسخ دهید.
پایان•
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 حفظ شخصیت اسلامے جامعه⇩⇩⇩⇩⇩ وابستہ بہ حجاب 🖌آیت الله صا
🌸🌸🌸🌸
⇦اگر حجاب را از جامعہ اسلامے بگیرند...
🖌آیت اللہ مڪاࢪم شیرازے
#تولیدی | #حجاب_در_کلام_بزرگان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم جدیدا کلیپهایی تهیه میکنن و در اون میگن با مثلا یک دلار میشه کلی خرید کرد ولی واقعیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم
وقتی از امنیت ایران اسلامی صحبت میشه، برخی مسخره می کنن و این مسئله رو بی اهمیت میدونن و کلی از سوئد و سوئیس تعریف میکنن تا کشور خودمون رو تحقیر کنن.
اما ویدئوی بالا در سوئد ساخته شد:
✅ شوخی طنزپردازدان سوئدی با احتمال حمله روسیه به این کشور:
📍آیا سوئد برای حمله روسیه آماده است؟
🔻بله ما شروع به تولید این پارچهها کردهایم....
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️دستگیری باند داد و ستد جنسی بین انگلیس و رومانی
🔻بیش از ۱۲ مرد در ارتباط با هدایت کردن داد و ستد جنسی بین انگلیس و رومانی دستگیر شدند
🔻زنان اهل رومانی مجبور به برقراری رابطه جنسی با مردان انگلیسی شده بودند
🔻پلیس با شناسایی مکان های این افراد و هجوم ناگهانی به مقرشان موفق به دستگیری ده مرد در سنین ۲۰ تا ۳۰ سال در انگلیس و ۴ مرد در رومانی شد
📌نتیجه ی چشم و دل سیری
🌐منبع:https://www.bbc.co.uk/news/uk-england-beds-bucks-herts-60927236.amp
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتاد_و_هفتم دو ماه بعد..... روي تخت ميشينم و چشمام رو باز و ب
👇👇👇
⚘﷽⚘
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
ادامه ی #قسمت_هفتاد_و_هفتم
.
.
.
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری.....
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس تهوع پیدا میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟
آرمان_ به شما ربطی داره
امیرحسین _ با اجازتون.
آرمان _ بفرما... تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟
آرمان_ دوست داری بدونی؟
امیرحسین نگاه پرسشگرانهای به من میاندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تٵیید.
امیرحسین _ آقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟
امیرحسین _ دهنتو ببند و رفع زحمت کن
و بعد.........
یادآوری اون روزها، زجرآور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بالاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و آخرش با خبر خوش زندانی شدن
آرمان به خاطر کلاهبرداریهاش مزین شد.
تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون.......
چشمم به بلیط های روی عسلی میخوره. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میافتیم روی زمین.
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟
امیرحسین _ با اجازتون......
ادامه دارد...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 استاد شجاعی
🎬 با امام زمان چیکار کردیم⁉️
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
رفیق!
تو برایِ خدا باش،
خدا و همه ملائکهاش برای تو خواهند بود
|♡..... ↵ شیخرجبعلےخیاط➣
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 #بشنوید |
چرا نظام خود را به #رفراندوم نمیگذارد؟
❌ بجای مطالعه ۴۰ کتاب، این ۴ دقیقه را بشنوید
⁉️ نظر یک برانداز ضدانقلاب درخصوص حکومت جایگزین #جمهوری_اسلامی
__________________________
🔶 پاسخ جامع #حجت_الاسلام_راجی نویسنده کتاب #صعود_چهل_ساله به شبهه رفراندوم
🔸به مناسبت ۱۲فروردین ماه، روز جمهوری اسلامی
#روشنگری | #جهاد_تبیین
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
38.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 4⃣1⃣
🌼خیاطی آسان و بدون الگو
🔰آموزش #شومیز بدون الگو
فقططط با ۴ تا مستطیل😳😳😳
حتی دخترای نوجوون هم میتونن بدوزنش😍
#شومیز_بدون_الگو #بدون_الگو
#خیاطی_بدون_الگو #خیاطی_آسان
#آموزش_خیاطی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 4⃣1⃣ 🌼خیاطی آسان و بدون الگو 🔰آموزش #شومیز بدون الگو فقططط با ۴ تا مستطیل😳😳😳
اینم از توضیحات کلیپ بالا👆👆👆
😍فقط با چهار تا مستطیل شومیز بدوز
🔸برای دوخت این شومیز به ۱.۵متر متر پارچه نیاز داریم
🔸از پارچههای مختلف مثل کرپ ، ابروبادی، ساتن و ... میتونید استفاده کنید
🔸این اندازه برای سایز ۳۶ تا ۴۲ مناسبه اما اگه واسه سایزهای بزرگتر خواستین این شومیز بدوزین به ازای هر سایز بزرگتر ۴ سانت به اندازه ای که داخل ویدئو ۷۰ بود اضافه کنید
#شومیز #آموزش_خیاطی #خیاطی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم وقتی از امنیت ایران اسلامی صحبت میشه، برخی مسخره می کنن و این مسئله رو بی اهمیت میدون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم
قبول دارید مردم ایران فکر می کنن، همه جا گل و بلبله الا ایران؟! حتی خود شما هم این فکر رو می کنی، درسته؟!
کلیپ بالا در مورد ترکیه هست. میگه با گرانی محصولات تهیه نیازهای اولیه آرزو شده!!!
و خرید و فروش لباسهای دست دوم در ترکیه رونق گرفته...
"کاری از کاوش مدیا"
🌍 @farangnama
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
👇👇👇 ⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت ادامه ی #قسمت_هفتاد_و_هفتم . . . با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار
⚘﷽⚘
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده.
تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.
امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.
_ عه. نخیرم.
امیرحسین _ چرا خیرم.
از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .
بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم .
امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.
_ زیارت شماهم قبول آقا سید.
دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته
امیرحسین _ خب افتابه.
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.
امیرحسین _ عه بده دیگه
_ نوچ
امیرحسین _ شوورتو میدزدنا
محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته.
امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا
یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.
با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟
_ چی شده؟
محمدجواد _ کارا درست شد.
_ کارا؟
محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ
باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی..... دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم.
_ خانومم؟
حانیه_ جون دلم ؟
_ محمد....جواد بود . گفت کارای.....
حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
#به_روایت_حانیه
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم.....
قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.
همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من....
توصيفي براي حالم وجود نداشت.
در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_ديدم_كه_جانم_ميرود.
به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم.
با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـ👼ـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
حانيه_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين _ نكن حانيه. نكن.
#ادامه فردا شب ان شآلله
🌸 @hejabuni