mahmood kiani hejab.mp3
10.35M
🧕قطعه موسیقی
با موضوع عفاف و حجاب
🎵خواننده: محمود کیانی
شاعر: استاد محمود تاری(یاسر)
موسیقی: پیمان فروتن
#زن_عفت_افتخار
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم یاد شهید آوینی بخیر... چقدر دقیق می گفتند وقتی که می گفتند: آنها می خواهند با اقتصا
🔴به روز باشیم
خدا رو شکر که تیم ملی ما واقعا با هویت کامل بازی کرد و به بردی شیرین دست پیدا کرد...
بابت اینهمه سیاه نمایی و سیاست زدگی که ایجاد کردند، ما به این برد با همین شکل و شمایل احتیاج داشتیم و خدا رو شکر که بهش رسیدیم...
به امید خدا بتونیم آمریکا رو هم شکست بدیم...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷 پیروزی غرورآفرین تیم ملی فوتبال ایران در برابر ولز در مسابقات جام جهانی را تبریک می گوییم.
#برای_ایران
#پرچم_ایران_بالاست
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم خدا رو شکر که تیم ملی ما واقعا با هویت کامل بازی کرد و به بردی شیرین دست پیدا کرد...
🔴به روز باشیم
اخیرا از اون جهت که جام جهانی در قطر در حال برگزاری هست، یک سری مقایسه ها در مورد ایران و کشورهای عربی انجام گرفت که مثل همیشه پرچم دارش خودتحقیرهای وطنی ای بودند که با یک سری اطلاعات ناقص به جان ذهن و روان این مردم افتادند...
و اما توضیح خیلی مختصر: این کشورهای کوچیک اطراف خلیج فارس معروفند به بشکه های نفتی. چون هر چی که دارند نفت هست و اگه نفت نباشه هیچی ندارن.
برای مثال همین قطر که شاید اندازه ی قم ما باشه، در سال ۲۰۱۸ دو برابر ما نفت صادر کرده. خب این حجم از فروش نفت با یک مساحت کوچیک و تعداد جمعیت دو سه میلیونی، منجر به این میشه که کلی برج و بارو بسازن.
اما کشورهایی مثل قطر هیچگونه تولید علم و صنعت و فناوری ای ندارن و همه چیزشون وارداتی هست. و خب نفت هم فوقش هفتاد و تا صد سال آینده تمام میشه و چیزی نیست که بشه بهش تکیه ی دائمی کرد.
ما قراره برای ساخت یک تمدن بزرگ تلاش کنیم. ما قراره در تمامی زمینه ها به علم روز برسیم. و این راه سختی های زیادی داره. از تحریم گرفته تا جنگ رسانه ای... اما وقتی اون تمدن شکل بگیره، اوضاع کاملا متفاوت میشه و ایران ما به امید خدا میشه مرکز توجهات...🇮🇷🇮🇷
#برای_ایران
#پرچم_ایران_بالاست
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 54 ستاره سهیل تمام ساعتی را که سر کلاس بود، چندین بار لحظه کادو دادن کیان را مرور کر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
55 ستاره سهیل
کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشجویان، از کلاس خارج شد. با خلوت شدن کلاس، یکی از پسرها از جایش بلند شد و روی دسته صندلی نشست. با صدای بلندی آرش را خطاب قرار داد.
-آرش خسته شدیم دیگه، هی امروز فردا کردی. پس چی شد این پارتیت؟
آرش انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
-هیس! چرا جو میدی تو؟ میخوای همین روز اول، حراست یقهمونو بگیره؟ پارتی چیه، یه مهمونی ساده است.
وقتی که جمله آخرش را میگفت، نگاهش را بین همه همکلاسیهایش تقسیم کرد، تا کسی سواستفاده نکند.
پسر که موهای لَخت و بوری داشت، دستش را به حالت مسخرهای تکان داد.
-باشه بابا هرچی تو میگی، مهمونی سادهتون کیه؟ اگه خبری نیست، با بروبچ برنامه اردویی چیزی بذاریم.
کیان خودش را کنار آرش رساند. دستش را روی شانه رفیقش گذاشت.
-من خودم به فکر جا هستم، ولی فعلا صلاح نیست، مهمونی برگزار بشه. دنبال جاییم، پیدا شد، خبر میدم.
-برو بابا! رفتی قاطی بچههای حقوق شدی. دفاعم میکنی! آرش کمکم باید استعفا بدی، اصلا برنامهریزیت خوب نیست.
مینو که حسابی کفری شده بود، جزوهاش را محکم روی دسته صندلی کوبید.
-هوی! مو طلایی! خفهشو. داری میری رو اعصابم. وقتی میگه جا نیست، یعنی نیست. اگه پدرت باغ و ملک داره، بریز رو دایره! نداره، زیپ مبارکتو بکش. شیرفهم شد؟
لحن و صدای مینو آنچنان لاتمنشانه بود که رنگ صورت پسر، همرنگ موهایش زرد شد. از روی صندلی بلند شد. به نشانه اعتراض لگد محکمی به پایه صندلی زد و همراه دوستانش از کلاس خارج شد.
با رفتن آنها، دلسا هم جزوه و کیفش را جمع کرد. نزدیک در کلاس که رسید، دستش را به بند کیفش، که روی شانهاش آویزان بود، گرفت و با حالت تمسخر رو به کیان و آرش گفت:
«لیاقتتون همین دخترهی، بیپدرومادره..»
با خارج شدن دلسا از کلاس، بغضی را که همه این مدت در خود پنهان کرده بود، یکباره سر برآورد. کیان و آرش با دلسوزی نگاهی به هم انداختند. انگار که از چیزی حسابی شرمنده بودند.
مینو دستانش را دور بازوهای ستاره، حلقه کرد.
-چیشدی تو؟ ستاره؟ بابا این دخترهی نفهم یه چیزی گفت. بیخیال، چقدر جدیش میگیری.
اما این حرفها نه تنها وضع را بهتر نکرد، بلکه اشکهای ستاره با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شد. با وجود اینکه از پدرش دلگیر بود، اما هرگز دوست نداشت کسی از او بدگویی کند. از اینکه دوستانش بدانند، پدرش شهید شده، به شدت وحشت داشت؛ چرا که دستاویز جدیدی برای مسخره کردن میشد.
همه اینها در کنار دلتنگی شدیش برای پدر و مادرش، باعث شد به راحتی اشکش قطع نشود.
کیان از داخل کولهاش بطری آب معدنی را بیرون آورد و به دستش داد.
-ستاره تو رو خدا گریه نکن. من خودم دهن این یارو رو سرویس میکنم.
آرش لبخند کمرنگی زد.
-راست میگه ستاره، کمربندمشکی کاراته دارهها، فقط کافیه اراده کنی، میپکونش.
در میان اشکریزان چشمهایش، از حرفهای آرش خندهاش گرفت. چشمان خیسش به رنگ لبش درآمده بود.
کیان که خنده ستاره را دید، لبخند شیطنتآمیزی زد.
-میگم، خودمونیما، گریه میکنی چقدر نازتر میشی. عین این عروسکهای لپقرمزی.
ستاره باز هم خندید. مینو اما ساکت بود. نگاهی به ستاره میانداخت و بعد دوباره به کیان و آرش خیره میشد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 55 ستاره سهیل کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشجویان، از کلاس خارج شد.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
56 ستاره سهیل
بعد از اینکه حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده خارج شدند. کیان، از بوفه دانشگاه ساندویچ خرید و در فضای سبز روبهروی دانشکده نشستند و مشغول خوردن شدند.
ستاره اولین گاز را که به ساندویچ زد، یاد روزی افتاد که با مینو همانجا نشسته بودند. درحال جویدن لقمهاش، لبخندی روی لبش نشست.
-به چی میخندی ستاره؟
کیان به آخر ساندویچ دو نانش رسیده بود، که این را پرسید.
-یاد یه چیزی افتادم. یهبار با مینو همینجا نشستیم. یه گربه هم اومد، داشتیم با هم چیپس میخوردیم.. راستی مینو مایکیو کجا گذاشتی؟
-تو خونه است. براش پرستار گرفتم، میبره میگردونش.
آرش داشت میگفت، بابا، با کلاس! که ستاره با انگشت اشاره به پشت مینو اشاره کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
«اونجارو خودشه! چه حلالزاده است.»
گربه طلایی نزدیکتر شد. بوی غذا را حس کرده بود. ستاره مقداری از سوسیس را جدا کرد و برایش پرت کرد.
مینو با اخم گفت:
«ای بابا! حیفه سوسیسه. به این گشنه غذا نده.»
-مینو! الان داشتی از سگت حرف میزدی، واقعا که!
-اون فرق داره! یهدفعه دیگه هم بهت گفتم.
ستاره لبی برچید و آهسته زمزمه کرد،
"بیرحم".
بعد دوباره مشغول خوردن ساندویچش شد.
کیان رو به آرش گفت:
«ایندفعه رو بیخیال مهمونی بشین. تا خودم یهجا پیدا کنم.»
آرش نصفه ساندویج را داخل پلاستیک گذاشت و سرش را تکان داد.
-اگه این موطلایی بیشعور بذاره.
-ای بابا، میگم با من. جوش نیار، رو سفیدت میکنم.
-ببینم چهکار میکنی.
هوا خنکتر شده بود و سایه درختان، روی زمین پهنتر شده بود. سه نفری در حال عبور از مسیر درختکاری شده، به طرف خروجی دانشگاه بودند.
کیان دستش را روی کوله ستاره گذاشت.
-میشه من برسونمت خونه؟
نگاه چپچپ ستاره به دست کیان؛ باعث شد دستش را بردارد.
بنظرش آمد کیان دلخور شده. با لحن صمیمانهتری گفت:
«آخه میترسم مزاحمتون بشم.»
-نه بابا، چه حرفیه!
ستاره معذبتر از همیشه، نمیدانست چه باید بکند، اگر عمو او را میدید چه؟
اما، بخاطر رودربایستی که برایش ایجاد شد، چند دقیقه بعد خودش را روی صندلی جلو ماشین دید. باورش نمیشد به همین راحتی، پیشنهاد کیان را قبول کرده باشد. حال بدی سراغش آمد. احساس میکرد گناهنابخشودنی را مرتکب شده. چیزی در درونش در غلیان بود.
با صدای کیان به خودش آمد.
-چیزی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟
کلمه عزیزم، حالش را بدتر کرد. پنجره را پایین کشید تا بهتر نفس بکشد. انگار آدمها، همه اکسیژن موجود در هوا را بلعیده بودند و سهمی برای ستاره نمانده بود.
کمی آب روی صورتش پاشید وبطری آب را یک نفس بالا کشید.
کیان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ستاره داشت سریع فکر میکرد، آیا دادن آدرس خانهاش به او کار درستی بود یا نه؟ اگر ناراحت میشد چه؟ اگر در دلش او را اُمل خطاب میکرد چه؟ پس خط قرمزهایش چه؟ از ذهنش گذشت:"خدایا چهکار کنم؟"
-دوست داری اینو؟
از آشفتگی افکارش در آمد.
-کدوم؟ چیو میگی؟
-آهنگو میگم.دوست داری یا عوضش کنم؟
-نه.. خوبه. دوستش دارم. ممنون.
-خب! حالا کجا بریم؟ میخوای یهکم بریم دور دور؟
-نه باید برم خونه. باشه یهبار دیگه.
سعی کرد جمله آخر را با لبخند صمیمانهای بگوید.
-چشم. چشم خانم. الان کجا برم؟
-بپیچ چپ.
صدای لرزش گوشی، تمام بدنش را لرزاند. با خودش فکر کرد، حتما عمو میخواهد دنبالش بیاید.
سراسیمه گوشی را بیرون آورد. با دیدن پیام، نفس عمیقی کشید. یادش آمد جواب پیام قبلی فرشته را هم نداده. خواست جواب بدهد که فکری به ذهنش رسید.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
3⃣9⃣
🌼خیاطی آسان و بدون الگو
😍آموزش دوخت هد شال مجلسی
🔰با شال ساده ای تو خونه داری
🔰جنس پارچه کرپ حریر
🌼 مناسب علاقه مند کردن دخترهای کوچولو به حجاب
✅ دوخت این شال زیبا بسیار برای درآمدزایی مناسبه 💰
#آموزش_خیاطی | #خیاطی #آموزش_شال | #شال | #روسری | #دوخت_شال | #یلدا
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 3⃣9⃣ 🌼خیاطی آسان و بدون الگو 😍آموزش دوخت هد شال مجلسی 🔰با شال ساده ای تو خو
💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ #آموزش_خیاطی رو دنبال کنید☺️🌼
part13dameshghfinal64.mp3
11.79M
#دمشق_شهر_عشق13
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
#سوریه
#عبرت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگه تو این اوضاع مسیرتو گم کردی و توانایی تشخیص حق از باطل رو نداری
👆 حتما این کلیپ رو ببین.
🗣 استاد رائفی پور
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔅↭🌺﷽🌺↭🔅
به بی حجاب بگوییم
📚حجاب دستور خداست
🧕حجاب یک ادب اجتماعی است
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔹برنامه امشب #جهان_آرا
🔸با موضوع پاسخ به شبهات پرتکرار
🔹با حضور #حجه_الاسلام_راجی
🔸مدیر اندیشکده راهبردی سعداء
🔹شنبه ۵آذر۱۴۰۱ ساعت ۲۲
🔸#شبکه_افق
🔹تکرار؛ یکشنبه ساعت ۱۴.۳۰
@Soada_ir
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 56 ستاره سهیل بعد از اینکه حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده خارج شدند. کیان، از
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
57 ستاره سهیل
در حال و هوای افکار خودش بود که بیمقدمه گفت:
«کیان!»
کیان سرخوشانه گفت: «جان کیان!»
- من.. دوتا خیابون بالاتر، پیاده میشم.
صورتش کمی درهم کشیده شد، چند لحظه سکوت کرد، بعد نگاهش را از ستاره به جلویش برگرداند.
-بابا کیفمونو بهم نزن، خدا وکیلی! گفتم الان قبول کردی بریم یه جا، نوشیدنی چیزی بخوریم.
-باشه یه وقت دیگه که حسابی وقت داشته باشیم.
کیان آه بلندی کشید.
-حیف شد، ولی چشم. امر امر شماست، بانو!
لحنش را کمی صمیمیتر کرد.
-ممنونم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. نگاهش به پراید کناری افتاد؛ دختر بچهای حدودا پنجساله، سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و برای ستاره زبان در میآورد. دمغتر از آنی بود که بخواهد با شکلک جوابش را بدهد. مادرش انگار در حال تعریف کردن اتفاق خندهداری، برای پدرش بود. دستانش را مدام حرکت میداد و از شدت خنده به جلو خم میشد. پدرش هم طوری میخندید که شانههایش بالا پایین میپرید. در دلش حسرت یک خانواده را داشت.
-کیان؟
-برای بار دوم، جان کیان؟
خندهاش گرفت.
-شما چند نفرین؟
-چند نفریم؟ منظورت خواهر برادره؟
سرش را به شیشه تکیه داد.
-اوهوم.
-من خودمم، یکی! یه اما و اگری هم داره! مامانم که فوت کرد، بابام زن گرفت. دیگه با بابام نمیساختم، ازشون جدا شدم. یه دختر داره از زنش، ملیسا! خیلی دوستش دارم، خط قرمزمه. انگار خواهر خودمه. تازه ده سالش شده.
خنده تلخی کرد.
-خرجیمو میریزه تو کارتم، فکر کنم حق السکوته که کاری به کثافتکاریاش نداشته باشم.
-ببخشید، ناراحتت کردم.
-نه، بابا! خیالی نیست.
لبخندی زد و جمله آخرش را رو به چشمان قهوهای ستاره، بر زبان آورد.
از ماشین که پیاده شد. نفس راحتی کشید. فضای ماشین به قدری مسموم بود که دلش میخواست حال و هوایش عوض شود. با اینکه از برخورد با فرشته کمی دلهره داشت، اما حس میکرد در آن شرایط به وجود شخصی مثل او نیاز دارد. شمارهاش را گرفت. بعد از چند بوق کوتاه، صدای آرامش را شنید.
-سلام، ستاره جان! خوبی؟
-ببخشید خواب بودی؟
-نه بابا خواب کجا بود؟ عزیزم خوابیده.
-آهان! فکر کردم مسجدی، میخواستم بیام ببینمت. پس ببخشید مزاحمت شدم.
-الان، مسجدی؟
-بیرون مسجدم.
-همونجا بمون، الان راه میفتم، زیاد دور نیست.
-باشه، عزیز! منتظرتم.
کمی از مسجد فاصله گرفت، تا دوباره محل بحث حاج خانمهای مسجد نشود. مقنعهاش را کمی جلو کشید و دستانش را در جیب مانویش فرو برد و به قدم زدن ادامه داد، تا اینکه از انتهای کوچه خانم چادری را دید که روسری سوسنی رنگی پوشیده بود. نزدیکتر که شد، با لبخند به استقبالش رفت.
-سلام! ببخشید معطل شدی! بیا بریم بالا.
و بازهم ستاره، همراه با پیچکهای روی نردهها، بالا رفت و وارد کتابخانه شد.
با اینکه محیط بسیار سادهای بود، اما حال خوبی را به او منتقل میکرد.
فرشته دستش را گرفت و او را به اتاق خودش برد.
-چه خبرا؟ چی میخورین براتون بیارم خانم خانما؟ البته فقط دمنوش داریم.
-ممنون، همون دمنوشت عالیه.
- الان دم میکنم. بعد، میام پیشت کلی باهم اختلاط میکنیم. صدام چقدر بلنده الان میان در میزنن،اعتراض میکنن.
ستاره کولهاش را زیر سرش گذاشت و روی تخت دراز کشید. همانطور که منتظر فرشته بود، چشمانش گرم شد و خوابش برد.
با زنگ گوشی از خواب پرید.
-الو! سلام عموجون!
نگاهی به اطرافش انداخت، چند لحظهای طول کشید تا متوجه شد، کجاست.
-ببخشید عمو من پیش دوستمم، تو کتابخونه مسجد. نه خودم میام خونه. باشه. خداحافظ.
گردنش را کمی ماساژ داد.
-آخ! گردنم درد گرفت. فرشته، چرا پایین نشستی. ببخشید خوابم برد.
فرشته، پایین تخت روی زمین مشغول مطالعه بود. دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و لبخند ملیحی به لب داشت.
-انگار خیلی خسته بودی! دلم نیومد بیدارت کنم. الان دمنوش میارم.
ستاره نگاهی به موهای دم اسبی و مشکی فرشته کرد. داشت با خودش فکر میکرد، چه چهره دوستداشتنی دارد. روی صورتش تمرکز کرد، نشانی از آرایش پیدا نکرد. اما طوری دوستداشتنی و ساده بود که احساس کرد اگر پسرهای کلاسشان او را ببیند،شاید عاشقش شوند.
دلش میخواست قیافه خودش را هم در آینه ببیند، میترسید آرایشش پاک شده باشد، اعتماد به نفسش به شدت در برابر فرشته پایین آمده بود.
-ممنون! خیلی خوابیدم؟
فرشته نگاهی روی ساعتش انداخت.
-اوم، نه زیاد. حدودا چهل و پنج دقیقه. بشین برات چایی بیارم.
فرشته سینی چای را همراه با بشقاب کوچک نانبرنجی جلویش گذاشت. سکوتی برقرار شده بود که ستاره را معذب میکرد. میدانست، دو دختر از دو دنیای متفاوت روبهروی هم قرار گرفتهاند و پیدا کردن حرف مشترکی بینشان کمی سخت بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓