Part14_مسئله حجاب.mp3
6.95M
🧕حجاب از دیدگاه شهید مطهری 14
📌توصیه های اخلاقی
#مسئله_حجاب
#احکام_اسلام
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
پایان
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | راهکاری برای بهتر دیده شدن خانمها در جامعه
💢 داستان لینا لونا، حکایت امروز جامعه ما
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🚨 این شما و این آزادی به سبک انگلیس!
📷 ابتذال جنون آمیز غربی😰
▪️پسر بچه انگلیسی خطاب به مارکوس رشفورد بازیکن منچستر یونایتد: رشفورد، میتونم مامانمو با لباست مبادله کنم؟
▪️معلومه در چنین جوامعی کاکولدیسم به امری عادی تبدیل میشه ...
✍ م.فرهنگی مسیحا
🔴 #حقیقت_غرب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
۹ ماهه 💯 درصد تضمینی عربی صحبت کن
از فرصتی که هست استفاده کن👇
eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
✅ مورد تایید دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 121ستاره سهیل از دانشگاه خارج شدند، دلش میخواست از دکه کنار ايستگاه اتوبوس
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
122ستاره سهیل
بعد از تمام شدن کلاس زبانش، سریع از کلاس خارج شد که عمو را جلوی دفتر مدیریت دید.
همان طور که میدوید سرجایش میخکوب شد. دوستانش یکی یکی با طعنه زدن به او از کنارش میگذشتند.
جلوی در دفتر مدیریت که رسید صدای خانم مدیر گوشش را پر کرد:
-حاج خانم مریض بودن، الحمدلله بهتر شدن، حاج آقا؟
-مریض بودن؟
-آره دیگه، بیچاره ستاره خیلی درگیر زنعموش شده، حالا ما یجوری غیبتهاشو مجاز کردیم که درسش لطمه نخوره.
رنگ از صورت ستاره پرید.
نیم رخ عمو را دید که دستی به ریش جوگندمیاش کشید و عینکش را کمی روی صورتش جا به جا کرد، بعد از کمی مکث گفت:
«ممنون! کلاسشون تموم شده دیگه؟»
-بله حاج آقا، الان تموم شد.
عمو نگاهی به سالن روبهرویش انداخت و ستاره را دید. نگاهش جدی و ناراحت بود. دستی تکان داد تا ستاره دنبالش برود. بدون هیچ حرفی و تنها با سلامی آهسته دنبال عمو، سوار ماشین شد.
در میان راه آنقدر سکوت بینشان، ظاهر بود که عفت با نگاههای چپ چپ مداومش، داشت از فضولی منفجر میشد.
جلو خانه مینو رسیدند، عفت چادر مشکیاش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. ستاره در ماشین را باز کرد که صدای عمو او را متوقف کرد.
-عمو، ستاره!
-با صدایی شرمگین جواب داد.
-بله!
-به موسسه گفتی عفت مریضه؟
-عمو... بخاطر... بخاطر فوت داییش بود...خب...ببخشید عمو!
عمو صدای بغض را در ببخشیدش که شنید، گفت:
«برو عمو، به سلامت! برای منم دعا کن.»
خجالت زده از ماشین پیاده شد و نفس راحتی کشید که بخیر گذشت. اما زیاد طولی نکشید که استرس مواجه شدن با مینو و خانواده ظاهریاش به جانش افتاد.
پشت سر عفت آرام حرکت کرد و از پلهها بالا رفت. وقتی در قهوهای آپارتمان باز شد و چهره خانم نسبتا مسنی را دید، حس کرد نفسش بند آمده است.
-سلام خوش خیلی خوش اومدین، بفرمایین داخل. خوبی عزیزم؟ باید از دوستای مینو باشین.
با به میان آمدن اسمش، خودش هم کنار در ظاهر شد.
-مامان، ستاره است! ایشون هم عفت خانم، زن عموی نازنینشون. بفرمایید تو.
بعد از یک احوالپرسی صمیمی، وارد خانه شدند و روی مبل چرم زرشکی نشستند. ستاره نگاهی به فضای خانه انداخت، پردههای زرشکی زیبایی با رنگ مبلها ست شده بود. یک آکواریوم ماهی مستطیل شکلی کنار پنجره قرار داشت که توجه ستاره را جلب کرد.
مراسم کاملا زنانه بود و خانمها و دخترهای مجلس به راحتی رفت و آمد میکردند. عفت هم چادرش را درآورد و تا زد و داخل کیفش گذاشت. روسری ساتن سبز-طلاییاش را طوری مرتب کرد که به همه اعلام کند، از زیبایی، چیزی از بقیه کم ندارد.
ستاره در طول مراسم سرش را در گوشیاش فرو برده بود و با مینو پیامک بازی میکرد.
-ستاره!
سرش را بالا گرفت.
-از وقتی اومدی یه ریز کلهات تو گوشیه، حداقل برو ببین دوستت کاری چیزی نداره؟
برای اولین بار از صمیم قلبش از دستوری که عفت داده بود، در دلش تشکر کرد.
-چشم عفت جون! الان میرم.
بلند شد و با چهرهای پیروزمندانه وارد آشپزخانه شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part06_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
21.71M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 6⃣
" محدثه
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓