eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️⭕️ به نام خدا از بین شعارهای تولید شده، شعارهای زیر انتخاب شد. اما با این شعارها سه تا کار میشه کرد: 1⃣ خودتون فریاد بزنید تا بقیه تکرار کنن 2⃣ روی کاغذ بنویسید و بدید به کسی که داره شعار میگه 3⃣ روی پلاکارد بنویسید ❤️ شعارهای منتخب ❤️ حجاب من مایه افتخار است نشانه آزادی و وقار است وحدت ما نتیجه ایمانه دشمن چل تیکه ی ما ویرانه با هر قوم و زبانیم پای نظام میمانیم هستیم تا پای جونمون با ولی بچه هامون فدای سید علی به جای کشف حجاب کاشف ارزشت باش هرکی حجاب نداره از خود خبر نداره برف اومد تموم شد جنبشتون حروم شد این امتحان آخر است برادر نوبت فتح خیبر است برادر کلید پیروزی نهضت ما در پیروی از رهبر است برادر ما غیر کفن بر تن خود جامه نداریم ای شمر برو، شوق امان نامه نداریم زن زندگی شعارشون آدمکشی مرامشون براندازی شعار بود؟ خیلی تاثیرگذار بود بیغیرتی برهنگی قاتل عشق و زندگی سلبریتی سفارتی تو مایه حقارتی 🇮🇷 🌸 @hejabuni 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷💚۲۲ بهمن ۱۴۰۱ ما آمدیم💚🇮🇷 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما عزیزان👆 ✌️🇮🇷شکوه غیرت ایرانی 🔹تهران 🔹 شهرستان شهریار 🔹شهر اندیشه فاز ۱ 🇮🇷 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 170ستاره سهیل کنا ماشین شاسی بلند سفید که رسید، برگشت و نگاهی به مینو انداخت. توقع د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل171 ستاره سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به جلو داد. -مشکل از خودش بود، آینه‌مو شکست... باید ادب میشد... بعدِ دعوای آخر هم دیگه کاری به کار هم نداشتیم... به این ادب شدن نیاز داشت... اگه الان زنده بود... یاد آن شب لعنتی و ترس‌های پنهان شده پشتش افتاد. حس کرد رگی از وسط قلبش پاره شد و خون به گونه‌هایش دوید. سعی کرد آب دهانش را قورت دهد. کلمات با احتیاط از دهانش بیرون می‌آمدند. -شاید... الان... دوستای خوبی برای هم بودیم! پریسا خندید و دستش را با فشار محکمی روی شانه ستاره فرود آورد. -نه، بابا! خوشم اومد... عجب اعتماد به نفسی داری دختر. روسری مشکی‌اش از روی سرش به نرمی سر خورد و دو طرف گردنش افتاد. موهایش را پشت سرش گوجه‌ای بسته بود. گردنبند نشان گروه، میان سفیدی گردنش برق می‌زد. - هی... عجب روزگاریه... همین دیگه، خلاصه بهم سفارش کرد که یه روز انتقامشو ازت بگیرم... اشک داشت به پشت پلک‌هایش فشار می‌آورد. اگر مصطفی کنارش نبود در راباز می‌کرد و خودش را پایین می‌انداخت. گیر کرده بود از هر دو طرف. نبضی توی گلویش می‌زد. "خدایا" به چنان اضطراری رسیده بود که می‌دانست در این بیابان فقط خدا می‌تواند نجاتش دهد. - به نظر خوب نمیای؟ رنگت عین گچ شده. بدون اینکه متوجه شود، چشمانش را بسته بود. بازشان کرد. پریسا دستش را دور بازوی ستاره حلقه زد و او را به خودش فشرد. -ولی من که اینقدر احمق نیستم... من بهش گفتم، خیلی ناراحتم که بین تو و ستاره این اتفاق افتاده، ولی من هرگز خارج دستور گروه کار نمی‌کنم... بالاخره هر کسی دنبال ارتقای خودشه، مگه نه ستاره؟ عین مینوی کله‌خر! ادامه داد. -من که نمیام به خاطر یه جنازه، طناب پیشرفته خودمو پاره کنم! مثل مجسمه‌ای بین دستان چاق پریسا گیر افتاده بود. خودش را آماده کرده بود تا اگر به او حمله کردند با فنون رزمی از خودش دفاع کند. اما انگار همه چیز از قبل طراحی شده باشد، با چسبیدن به او عملا قدرت حرکت کردن را از او گرفته بودند. پریسا از هر کلمه‌ای که استفاده می‌کرد، دنبال اثرش در صورت رنگ پریده ستاره می‌گشت. از این کار لذت ‌می‌برد. ماشین وارد فرعی شد، پیچید و با سرعت زیاد توقف کرد. به خاطر ترمز ناگهانی، به جلو کشیده شدند و دستان پریسا برای لحظه‌ای کوتاه از دورش رها شد. تکانی که خورده بود، جرأتش را برگرداند. - آقا چرا واستادی؟... با شمام... میگم چرا واستادی؟ من باید اون کاغذو برسونم دست گیلاد... صورتش را به طرف پریسای متعجب چرخاند. -این می‌فهمه من چی می‌گم؟ اصلا گوشاش می‌شنوه؟ دستش را محکم به صندلی راننده کوبید. داشت فریاد می‌زد. -با تو هم راه بیفت دیگه... اگه دیر برسم... وسط داد زدن‌هایش، برای لحظه کوتاهی شنید که مرد گفت: «دستوره» ساکت شد و به معنی حرفش فکر کرد. راننده دستور داشت او را به این بیابان بیاورد! نگاه تندی به مرد کرد، فقط نیم‌رخش در در زاویه دیدش بود. نگاهش به پشت گردن مرد افتاد. جای زخم عمیقی پشت گردنش خودنمایی می‌کرد. زبانش را به سختی در دهانش چرخاند. - یعنی چی؟ منم دستور دارم... مینو دستور داده این کاغذو خیلی سریع برسونم دستِ... به نفس نفس افتاده بود. انگار داشت می‌دوید. -دست... گیلاد... نگاهش را چرخاند سمت مصطفی و پریسا. داشتند با خونسردی نگاهش می‌کردند. کیفش را که پشت سرش افتاده بود، برداشت و گوشی‌اش را از تویش، بیرون کشید. پریسا به طرفش حمله کرد تا گوشی را بگیرد. -بده من اون اسباب‌بازیو... بِ... دِ... ش... رد ناخن‌های بلندش، پشت دست ستاره افتاد. با یک حرکت، آرنجش را توی صورت پریسا زد و خون از بینی‌اش بیرون جهید. -کثافت وحشی... دماغمو شکستی لعنتی... آی... ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل171 ستاره سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. آب دهانش را قورت داد و نگاهش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 172ستاره سهیل خواست صفحه گوشی را باز کند که مصطفی چک محکمی توی صورتش گذاشت، دنیا دور سرش چرخید. لبش داغ شد و قطره خونی روی دستش ریخت. -زرنگ بازی درنیار... بذار کارمونو بکنیم. گوشی در دستانش نبود. -گوشیمو بده... بدش... شروع کرد به داد زدن و لگد زدن. مصطفی ستاره را به عقب کشید و چک دوم را روانه صورتش کرد. دستانش به قدری محکم بود که هوش از سرش بپرد. -ولم... کن... زبانش شل شده بود. ضربات لگدی که به مصطفی میزد، به حدی آرام بود که اگر کسی او را در این حال می‌دید گمان می‌کرد در حال جان دادن است. مصطفی با حرکت سر به پریسا علامت داد. هر دو در یک حرکت سریع، دستانش را مهار کردند. آخرین تلاش‌هایش را برای زندگی می‌کرد. تا جایی که می‌توانست لگد زد به سر و صورت مصطفی. از شدت تقلای ستاره و مهار کردنش، ماشین هم تکان می‌خورد. -مرتیکه مفت‌خور یه غلطی بکن، پاهاشو بگیر. بالاخره راننده واکنشی نشان داد و چرخید به طرفشان و پاهای ستاره را به سمت خودش کشید. تنها چیزی را که نمی‌توانستند از او بگیرند، اشک ریختن و هق‌هق زدنش بود. -ولم... کنین کثافتا... پریسا... می‌گم... به مینو... میگم... احساس خفگی می‌کرد. -تو رو خدا ولم کن... به التماس افتاده بود. برای لحظه‌ای عکس پدرش جلوی چشمانش ظاهر شد. -بابا... بابا... هنوز داشت تقلا می‌کرد. پریسا خندید. -از یه مرده کمک می‌خوای؟ صدای خنده‌اش تو سرش می‌پیچید. - ببخشید یادم رفت... مرده نه، یه شهید. دستش را طوری فشار می‌داد که رنگش به کبودی می‌رفت. -آماده‌ای؟ -می‌خوای... چکار کنی، لعنتی؟ -نه، بذار پرونده اعمالشو قبل مرگش بیارم جلو چشاش راحت‌تر جون بده. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part17_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
18.82M
📗کتاب صوتی آیه عصمت، مادر خلقت قسمت 7⃣1⃣ "نسخه های فاطمی" 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با بی حجابی اولین ظلم را به همجنس خودت می‌کنی..... 🌀 جذابیت جنسی و ظاهر پر رنگ و.... سبب اختلال در تفکر!!!!!! ⬅️ وقتی با جذابیت جنسی و تن نمایی وارد حریم جامعه میشی بر چه اساسی میخواهی تفکیک کنی که شخص مقابل من بیدار است یا بیمار⁉️‼️⁉️‼️ 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
1⃣ ☂ زیر چتر شهیده‌های نوجوان 🌹شهیده زهرا فارسی بندری 📚 کتاب ✍نویسنده: ناصر کاوه 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
1⃣ ☂ زیر چتر شهیده‌های نوجوان 🌹شهیده زهرا فارسی بندری 📚 کتاب #شهدای_دانش‌‌آموز ✍نویسنده: ناصر کا
سلام سلاااام یکشنبه‌ی برفیتون بخــــــــــیر❄️☃❄️ میگما ؛ چه پیشنهادی دارید برای اینکه بتونیم برای نوجوانان امروزی راجع‌ به شهدای دانش‌آموز کار کنیم طوریکه براشون هم جذاب باشه و هم تاثیرگذار ؟ اگر تجربه یا ایده‌ای دارید برامون بفرستید💚 🆔 @t_haghgoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 👈 بله بی‌حجاب هم میتونه در دایره انقلاب باشه ، اما ...‌ ‌ 🎙توجه❗️این پادکست علیه هیچ گروه و فردی نیست ❌ ⭕️ لطفا گوش بدید 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 172ستاره سهیل خواست صفحه گوشی را باز کند که مصطفی چک محکمی توی صورتش گذاشت، دنیا دور
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 173ستاره سهیل نفس نفس می‌زد. قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌پرید. نگاهش به بینی خونی پریسا افتاد. رنگ رژ لبش را نمی‌شد از زیر خون تازه، تشخیص داد. -بذار براش بگم چه احمقی بوده تا حالا... شیارهای قرمز خون، دور دندان‌هایش را گرفته بود وقتی حرف می‌زد. -می‌دونی چرا الان اینجایی؟ چون دستور مینو جونت بوده... دستور گیلاد خان بزرگه... تو فکر کردی کی هستی هی دور و بر مینو می‌پلکی؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروی خوشکلت شدن؟ یا اون دف زدن مسخره‌ات؟ کدومشون هان؟ با دستش یقه مانتویش را گرفت و محکم کشید. -اگه پدرت به اصطلاح شهید نبود و عموت بسیجی... کسی برات تره هم خورد نمی‌کرد. ستاره پوزخندی زد. -داری... دروغ میگی... عین... سگ... -باور نمی‌کنی، نه! بذار برات بخونم... مصطفی سر پریسا داد زد. -وقت نداریم... بس کن! پریسا غرید. -نمی‌‌تونم... باید با زجر بمیره... باید به وصیت دلسا عمل کنم خم شد و کاغذی را از کف ماشین برداشت و بازش کرد. -خوب گوشاتو واکن... این وصیت‌نامه‌اتِ... من... صبرینا شکیبا، فرزند شهید حسین شکیبا... در اعتراضات آبان ماه شرکت کردم و مورد ضرب و شتم شدید نیروهای امنیتی و بسیجی قرار گرفتم... رفتار وحشیانه آن‌ها، صدمه روحی و جسمی زیادی به من وارد کرده که توان تحملش را ندارم... من به عنوان نماینده نسل جوان اعتراضم را با خون خودم به این مملکت نشان می‌دهم... انتقام مرا از این انسان‌نماهای پست بگیرید. امضا، ستاره... -خوب بود نه؟ تو نباید باور کنی که! مردم باید باور کنن که می‌کنن...هنوزم فکر می‌کنی مینو دلش برا یتیمیت سوخته بود؟... هم تو هم اون کیان لعنتی.. خیلی احمقین... دنیا دور سرش می‌چرخید. سرش در گودی صندلی ماشین بود و دستانش از دو طرف در اختیار دو تشنه به خونش. اشکش هم دیگر خشک شده بود. مغزش تند تند به کار افتاد و صحنه‌ها یکی یکی جلو چشمش زنده شدند. آشنایی‌اش با کیان و آن دوستی اجباری ورودش به مراسم شکرگزاری و بسیج همه و همه نقشه بود. زندگی‌اش مثل فیلمی از جلوی چشمانش رژه رفت. داشت بیهوش می‌شد که با سیلی پریسا چشمانش باز شد. خودش را در یک قدمی مرگ می‌دید ترس تمام اندامش را قفل کرده بود؛ بخصوص زبانش را. -کجا با این عجله؟ هنوز باید بیشتر بفهمی... بیشتر زجر بکشی. مصطفی دوباره داد زد. پریسا جوابش را بلندتر داد. - نمی‌تونم... دارم خفه می‌شم... باید بفهمه... باید زجر بره اون دنیا... بخاطر این کثافت گیلاد کلی تحقیرم کرد... ولی من دم نزدم... با حرص رو به ستاره کرد. می‌دونی کیانو چطوری کشتیم؟ با گوشکوب زدیم تو سرش... دیوانه‌وار خندید و ادامه داد. -چون تخلف کرد... از دستور گیلاد... ولی من تخلف نکردم... من صبر کردم تا وقتش برسه... می‌دونی تخلف کیان چی بود؟ تخلفش ملیسا بود، خواهرش... گیلاد چشمش دنبال اون عروسک بود... ولی کیان تمرد کرد و سزاشو دید... ستاره زیر لب زمزمه کرد. تو روانی هستی... روا... پریسا جنون‌آمیز دست ستاره را فشار داد. -دلسا... فقط بخاطر شعارنویسی لو نرفته بود... اون بخاطر تو کثافت کشته شد... تقصیر تو بود... عوضی... تو جایگاهشو تو گروه آوردی پایین... خودم می‌کشمت... مصطفی سیلی محکمی توی صورت پریسا گذاشت. -داری وقتو تلف می‌کنی... الان وقت انتقام شخصی نیست... درد سیلی برایش مهم نبود، فقط کمی رام‌تر شد. لبخندی زد که دندان‌های خونی‌اش را به نمایش بگذارد. - حالا یه قربونی خوب داریم... با اون عکسایی که صبح فرستادی برای مینو و این وصیت‌نامه‌ای که قراره لحظه آخر تو دستت پیدا بشه... خدا می‌دونه چجوری این مملکتو به آتیش می‌کشیم... چشمانش را برای لحظه‌ای بست و باز کرد.رو به مصطفی گفت: «می‌تونی شروع کنی، من آماده‌ام» آخرین تلاشش را برای زنده ماندن کرد و تکانی به بدنش داد ولی از سه طرف مهار شده بود. دستانش از دو طرف کشیده شدند. می‌خواست دستش را بیرون بکشد ولی تلاشش بی‌فایده بود. صدای مصطفی را شنید. -اگه آروم باشی... دردت کمتره... تکون نخور... با چشمانش به مصطفی و دستش که در هوا بلند بود، التماس کرد. سوزشی در دستش حس کرد و بعد داغ شد. خون قل قل می‌جوشید و هر لحظه سفیدی ساق دستش را سرخ‌تر می‌کرد. قفسه سینه‌اش بالا و پایین پرید. بوی سار خون در مغزش پیچید. صدای قهقهه و جیغ و تیراندازی دور سرش چرخید. تصاویر جلو چشمش می‌لرزیدند، تاریک و روشن می‌شدند، تا جایی که تاریکی بر همه چیز غلبه کرد و در سکوت فرو رفت. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 173ستاره سهیل نفس نفس می‌زد. قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌پرید. نگاهش به بینی خونی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 174 چشمانش را که به سنگینی دو گوی سرخ آتشین شده بود، باز کرد. تند تند پلک زد. اشک از گوشه چشمان داغش لغزید. سرش را به دو طرف تکان می‌داد و ناله ضعیفی از ته گلویش بیرون آمد. تنها چیزی که یادش می‌آمد کابوس تلخی بود. چشمانش را بازتر کرد. همه چیز در هاله‌ای سبز فرو رفته بود. دوباره چشمانش بسته شد و وقتی بازشان کرد، توانست اطرافش را به وضوح ببیند. خانم چادری بالای سرش ایستاده بود. احساس ضعف در تمام بدنش ذره ذره تزریق می‌شد. لب‌هایش چنان به هم چسبیده بودند که فکر می‌کرد او را از وسط کویر خشکی بیرون کشیده‌اند. ذهنش شروع کرد به کار کردن؛ کویر خشک، بیابان، ماشین، پریسا، مصطفی، جوشش خون، صدای تیراندازی... از جایش مثل برق گرفته‌ها پرید. -کمکم کنین... می‌خوان منو بکشن... کمک... کمک... خانم چادری از جایش تکان نخورد. برانولی که پشت دست چپش بود، کنده شد و دوباره خون با فشار بیرون زد. وحشت زده به ملافه سفیدی که هر لحظه قرمزتر می‌شد نگاه می‌کرد و جیغ میزد. -خون... خون... پاهایش را از زیر ملافه سفید، مثل کسی که در حال غرق شدن باشد، تکان می‌داد. خون... خون... پرستارها، پرده‌های سبز دور تختش را کنار زدند. دو نفر او را خواباندند روی تخت. دونفر دیگر تند و تند، مشغول بند آوردن خون روی دستش شدند. همین‌طور که داشت داد می‌زد. -میخوان منو... بکشن... می‌... خوان... مَ... نو... صدایش ضعیف و ضعیف‌تر شد تا اینکه صدایش کاملا ساکت شد، طوری که انگار سال‌ها در خواب بوده است. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🌱🌾 🔰 نظرتو راجع به ستاره سهیل ناشناس بهم بگو ⬇️ https://harfeto.timefriend.net/16758370193934