430.1K
🙈 ویس برا دانش پژوهمـون هست.
😊 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
9 مـــاهــــه عــربــی صـحـبـت کـنید.
💛 «💯 درصــــد تــضـــمـــیـــنـــی»
❤️ مـدرک مـعـتبـر از وزارت ارشـــاد
💚 توسط اسـتـاد درجه ۱ کــشــوری
💜 ارزان + آفـلایـن + داخـل ایــتــا
🧡 الان پول هم نداری فـدای سـرت
😊 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
نمیگم عضو شو. ولی میگم ضرر نکن
دانشگاه حجاب
🙈 ویس برا دانش پژوهمـون هست. 😊 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a 9 مـــاهــــه عــربــی صـحـ
دوستانی که قصد دارید مکالمه عربی یاد بگیرید
از فرصت باقیمونده جا نمونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجاب
🔻زن دشتان در تفکر زرتشتیان : زرتشتیان،دختران و زنان خود را در ایام عادت ماهانه (دشتان) در #اصطبل و
♨️ بنظرتون انسانیت حکم میکنه با زن بارداری که فرزند مرده بدنیا میاره چه برخوردی بشه؟
حتما میگید باید از نظر جسمی تقویت بشه و ازلحاظ عاطفی خوب بهش رسیدگی بشه💚
حالا دوست دارید بدونید دین زرتشت در وندیداد اوستا ، فصل ۵ ، ص ۱۲۷ به بعد ، چه نسخهای تجویز میکنه؟!👇👇
برای این زن یک حصار بنا کنن که از شاخه برسم و اب و اتش و مرد پارسا ۳۰ گام فاصله داشته باشه
و نخستین خوراکش خاکستر آمیخته با ادرار گاو باشه‼️😱😰🤢
#زرتشت_و_زنان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#ما_بیشماریم سلام صبحت بخیر 😍🌸 پستای ما بیشماریمو دنبال میکردی؟ اگه آره بیا یه چیز جالب بهت بگم..
اگه از دیدن بی حجابا اعصابت به هم ریخته، این گزارش مهم سه چهار خطی رو حتما ببین... 😍
هرکی دیده شگفت زده شده😱
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 189 ستاره سهیل باورش نمیشد. دیگر به هیچ چیز باور نداشت. محراب، محرابی که دلش به او عادت ک
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
190 ستاره سهیل
تعادل نصفه و نیمه اش را حفظ کرد تا روی پا بایستد. زمین زیر پایش سر می خورد. چشمان پف کرده اش را به زحمت چرخاند. تصاویر برایش تار و روشن می شدند. مثل دوربینی که لنزش کثیف شده باشد.
چهره مبهمی از مینو و گیلاد در ردیف صندلی های قهوهای دید.
نگاه مضطربش را دزدید. صحنه قیامت برایش برپا شده بود. نگاه سنگین مینو و میلاد را پشت سرش حس میکرد.
قاضی داشت حرف میزد
-جلسه رسیدگی به...
تمرکز نداشت. پیشانیاش را به کف دست عرق کرده اش تکیه داد.
صدای نفس هایش با جو سنگین دادگاه روی قلبش سنگینی میکرد.
سرش را بالا آورد. دوباره حالت تهوع داشت.
به مامور کنارش گفت:« وکیلم... بگین... بیاد...»
یکی از مامور ها بلند شد و به طرف خانمی رفت که مانتو شلوار سرمه ای پوشیده بود.
دلش میخواست سر برگرداند و عمویش را بین صندلی ها پیدا کند. اما سرش روی گردنش سنگینی میکرد. مدام کلمه اعدام در گوشش می پیچید.
وکیل کنارش نشست. سرش را جلو آورد.
_چیزی میخواستی بگی؟
به التماس افتاد.
_تو رو خدا... بگین
به نفس نفس افتاد.
_اول پرونده... من...
قلبش بدون توقف میزد.
خانم وکیل کنار قاضی رفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. متوجه نشد قاضی سر تکان داد یا نه!
سرش را بین دستانش گرفت. پاهایش توی دمپایی آبی بی حس شده بود.
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 190 ستاره سهیل تعادل نصفه و نیمه اش را حفظ کرد تا روی پا بایستد. زمین زیر پایش سر می خورد.
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
191 ستاره سهیل
اسمش را از زبان قاضی شنید. قلبش محکم تر کوبید. از ستاره دعوت کرد که پشت جایگاه بایستد و خودش را معرفی کند.
گوش هایش انگار در یک لحظه کر شدند.
مأمور خانم بازویش را گرفت تا بلندش کند.
با هر قدم که به سمت جایگاه برمی داشت، یک درجه رنگش سفید تر می شد.
حس می کرد کوهی را پشتش گذاشته اند.
از پشت جایگاه نگاهش به چشمان وحشی مینو و چانه تیز گیلاد افتادم که از عصبانیت میلرزید.
نگاهش را برگرداند. دستش را به جایگاه گرفت. هر لحظه احتمال میداد نقش زمین شود.
_من... صبرینا... شکیبا... فرزند ...حسینِ
در دلش غوغا به پا شد "بابا ...کجایی؟... من میترسم...
اشکش فرو ریخت.
_معروف به ستاره...
قاضی شروع به تفهیم اتهام کرد.
بسه! بسه!
لبه جایگاه را محکم تر گرفت. جای زخم دستش تیر کشید. قاضی هنوز داشت حرف میزد. تحملش تمام شد. داد زد.
_بس کنین... اینا... اعترافات ...خودمه... همه رو ...قبول دارم...
انگار داشت میدوید. اکسیژن کم آورده بود.
_زودتر تمومش کنین.
گلویش نبض زد. خودش را برای شنیدن بدترین خبر دنیا آماده کرده بود.
سکوت سردی، بر فضای سنگین جلسه حاکم شده بود.
✍️ف. سادات(طوبی)
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
موج کره ای.mp3
30.68M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💸 این پولا رو بگیر و
حــجابتو بردار‼️
⬅️ جــوابش جالــــبہ
#حجاب #دختر_سوری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب
🔴 حجاب را به معیشت گره نزنیم❗️
🔰اینکه بخواهیم موضوع حجاب را به اقتصاد و معیشت گره بزنیم، ساده اندیشی است.
👈 اگر قرار است با مناسب شدن وضع اقتصادی و معیشت مردم، همه با حجاب شوند، چرا بخش قابل توجهی از بدحجاب ها و یا مکشفه ها از گروه ثروتمندان جامعه هستند⁉️
#حجاب_و_اقتصاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🙈 ویس برا دانش پژوهمـون هست. 😊 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a 9 مـــاهــــه عــربــی صـحـ
.
❤️ دوستان عربی دوست جا نمونید👆
.
حوریای بقیه داروخانه ها قیام کردن!! 😱
- چرا چهارتا؟ مگه ما چیمون کمتره؟ 😂
#چهارتا_حوری
#حوری_قوری
🌸 @hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 191 ستاره سهیل اسمش را از زبان قاضی شنید. قلبش محکم تر کوبید. از ستاره دعوت کرد که پشت جا
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
192 ستاره سهیل
صدای قاضی مثل تیری که به حباب بزرگ و شفافی بخورد، سکوت جلسه را شکست.
_با توجه به ماده...
ضربان قلبش را در دهانش هم حس کرد.
_و تبصره ...
چشمانش را بست.
_و با توجه به همکاری متهم ...
کف دست خیس از روی لبه جایگاه داشت سر می خورد.
_فریب خورده محسوب شده و به پنج سال حبس همراه با کار محکوم میشود.
دستش رها شد، خودش هم روی زمین!
دو مأمور خانم زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند.
پا هایش مثل دو تیکه یخ بود، رمق راه رفتن نداشت.
بعد از گرفتن حکمش از جلسه دادگاه خارج شدند. صدای لرزان مینو را از پشت سرش شنید.
_توی کثافت مارو لو دادی... زنده نمیذارمت.
دوباره لرزش گرفت. عمو را پشت در دادگاه دید. دلسوزی و نگرانی توی چشمانش لبریز شده بود.
از کنار عمو رد شد. سرش را برگرداند صورتش از اشک خیس شده بود.
_برو تو !
سوار ماشین شد ولی همچنان نگاهش به عمو بود. ماشین دور زد. عمو از نقطه دیدش خارج شد. چشمانش را بست. سرش را به پشت صندلی تکیه داد. از زیر پلک های بستهاش اشک میریخت.
حس سبکی عجیبی، مثل هالهای نامرئی احاطهاش کرده بود. دلش سکوت میخواست. سکوتی حقیقی! نه سکوتی که در فضای زندان به اجبار حاکم شده باشد. نه سکوتی که پشتش همهمهای ترسناک باشد. سکوتی از جنس روزمرگی های یک انسان معمولی!
چشمانش را باز کرد. از پنجره به مردم آزادی نگاه کرد که هر کدام به سمت مقصدی می رفتند. دلش می خواست کولهاش را برمیداشت، سوار یکی از همان تاکسی های زرد میشد. به غر غر راننده تاکسی درباره گران شدن بنزین گوش میداد و کرایه اش را میپرداخت.
ماشین متوقف شد. ولی نه تاکسی زردی که در خیالش بود.
✍ف.سادات(طوبی)
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 192 ستاره سهیل صدای قاضی مثل تیری که به حباب بزرگ و شفافی بخورد، سکوت جلسه را شکست. _با
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
193ستاره سهیل
همراه مامور خانم، پشت نرده های آبی_سفید ایستاده بود، زمین وسیعی پشت نرده ها انتظارش را میکشید.
تابلوی آبی بالای سرش را چندین بار خواند.
_مرکز نگهداری توان بخشی معلولین ذهنی و جسمی
صحبت یکی از مامورها که با نگهبان تمام شد، نرده ها به صورت اتوماتیک و آهسته باز شدند.
ماموری که کنارش بود، بازویش را کمی به جلو هل داد تا راه بیفتد.
اولین قدمش را که توی مرکز گذاشت، نم باران را روی صورتش حس کرد.
جلوتر که رسیدند، صورتش از باران خیس شده بود.
در برابرش دو ستون شیری رنگ را دید که دو طرف ورودی ساختمان قرار گرفته بود.
وارد فضای داخلی ساختمان شدند، صدای جیغ و داد بچه ها سردردش را شدیدتر کرد.
بوی تند ضد عفونی به عطسه انداختش!
خانم چادری از دفتر مدیریت بیرون آمد و آنها را به طرف دفتر هدایت کرد.
مثل بچه ای که برای اولین بار به مدرسه میرود، بی قرار بود.
روی صندلی چوبی نشست، بعد از نیم ساعت گفت و گوی خصوصی یکی از مامورها با مدیر، ستاره، کاغذی را به دستور مدیر امضاء کرد.
_عزیزم، ثریا خانم اتاقتو بهت نشون میده.
به مدیر مرکز زُل زد، خانمی چادری با صورت گندمگون، ماه گرفتگی کوچکی کنار گونه اش خودنمایی کرد.
_ثریا جان ...
ثریا جلو آمد و دستان سرد ستاره را گرفت.
_ پاشو عزیز ...
نگاهی به صورت سبزه دختر و ابروهای پیوندی اش انداخت، با کمی مکث دنبالش راه افتاد.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓