14.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 موشن گرافیک
🚨"یک ون شبهه ( آزادی زنان )"2
🔴 زنان ایرانی آزادی ندارند
🔵 تولید: خرداد ماه 1402
#یک_ون_شبهه #استاد_راجی
•┈➺●➣ @hejabuni
دانشگاه حجاب
📽 موشن گرافیک 🚨"یک ون شبهه ( آزادی زنان )"1 🔴 حجاب اجباری در ایران 🔵 تولید: خرداد ماه 1402 #یک_ون
.
ارسالی شما👆🌿
🔍 حجاب در قانون مجازات اسلامی
.
دانشگاه حجاب
#منتشر_کنید ♨️ لیلا کریمی خواهر علی کریمی میگوید: ۱۷ ماه است که در زندان زنان استان تهران دوران مح
اَبَر منافق فقط خودت
که با فریاد زن زندگی آزادی
گوش همه رو کر کردی
اونوقت خواهر بیگناهت رو
با بدهی چند صد میلیاردی
فرستادی زندان ؛
برای خواهرم، خواهرت،خواهرامون!
خوشبختانه #شرف_خریدنی_نیست
و اصلا اصل نفاق یعنی:
اسمت عــــلی باشه
⇦⇦ذاتت معاویه
•┈➺●➣ @hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل چمران بمیرید!
🌷۳۱ خرداد
سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران گرامی باد
🦋⃟
دانشگاه حجاب
مثل چمران بمیرید! 🌷۳۱ خرداد سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران گرامی باد
🔰بمناسبت ۳۱ خرداد
🎙استاد رحیم پور ازغدی :
✔ شهید چمران معتقد به ساخت انسان مجاهد بود نه مبارز/۵۰ سال بعد از پیامبر، حکومت دست یزید افتاد! با کمترین غفلت ما انقلاب به ۵۰ هم سال نمیکشد!
✔ شهید چمران میگوید باید انسان ساخت.یک استاد هر چقدر چمران باشد به همان اندازه موثر است وگرنه تمام تشکیلاتها، دانشگاهها، رسانهها و مدرسهها را به دست یک نفر بدهند اگر خصلت چمران را نداشته باشد هیچ اثری ندارد چنان که در بسیاری جاها هم شاهد آن هستیم.
✔ ایشان اعتقاد داشت که باید انسانسازی کرد و پس از آن مبارز. مبارز ساختن بدون انسانیت شکست میخورد، اول باید مجاهد بسازیم چرا که مبارز با مجاهد تفاوت دارد.
https://jahannews.com/vdcb98bwgrhba5p.uiur.html
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 61👇 چه قدر این صدا بهم آرامش میداد. دلم همچین
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 62👇
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 62👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 62 👇
گوشه رینگ گیر افتاده بودم.
حق با بابا بود. باید زودتر میدیدم.
ولی خب هانیه تسلیم بشو نیست!
همینطور که داخل کیف رو نگاه میکردم، گفتم:
- نگران نباش باباجون. طرف آدم درستی بود.
و باز هم نگاه های پدرانه...!
- آدم شناس شدی هانیه!
همه چی رو 2 بار چک کردم!
- بفرمائید همش هست.
بالاخره نفس عمیق به ریه های بابا رسید.
منم بدجوری امروز استرسی شده بودم.
بابا تلفنی به کلانتری خبر داد که کیف پیدا شده.
ولی خب بازم گفتن فردا حضوری باس بره اونجا گزارش پر کنه، امضا کنه و از اینجور کارا.
تا خونه فاصله زیادی نبود.
خیالمون که واسه چک ها راحت شد، راه افتادیم.
بابا رو کرد به من...
- نگفتی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- متوجه نشدم.. چیو؟ سوالی پرسیدید؟
- نگفتی چرا اینقدر دیر اومدی؟
تازه دوهزاریم جا افتاد!
- هااا... ؟ هیچی...
ابروهای بابا بالا رفت...
- جواب چرا که هیچی نیست!
مخم امروز به تعطیلات رفته بود!
سعی کردم درستش کنم بدتر شد!
- چیزه... هیچی هیچی که نه.
راستش رفتم تو که کیف رو بگیرم دیدم جلسه دارن مجبور شدم یه کم نشستم.
- جلسه بود نشستی؟ نمیفهمم! شما هم دعوت بودی؟
با یه لبخند به صورت بابا نگاه کردم و با سکوت دوباره نگاهم رو به خیابون دادم..
معلوم بود بابا هنوز واسه معطل شدنش کلافه هست...
- ما اینجا زیر پامون علف سبز شد، خانم جلسه تشریف بردن.
بفرمائید اونوقت چه جلسه ای بود؟
سران قوا یا پنج به علاوه یک؟
اینطوری فایده نداشت...
فرمون ماشین که دستم بود...
باید فرمون بحث رو هم دست میگرفتم.
از مهره ماری که هر دختری پیش باباش داره استفاده کردم.
هر چه مظلومیت و معصومیت بود توی چشام ریختم...
دست بابا رو توی دستم گرفت.
با لحن معصومانه صداش زدم..
- بابایی...
ببشخید.
اشتباه کردم.
ناراحت نباشید دیگه.
معذرت میخوام..
دیگه تکرار نمیشه.
قول میدم...
این بار بابا سکوت کرده بود..
ادامه دادم...
- راستش نمیخواستم دیر بیام.
پیش اومد. کاملا اتفاقی..
رفتم تو دیدم مجلس روضه دارن..
زهرا گفت بشین تا برم کیفت رو بیارم.
یه کم یاد قدیما افتادم و حواسم پرت شد
بازم معذرت میخوام که معطلتون کردم.
بابا سری تکون داد که یعنی خب حالا. بخشیدمت دفعه بعد تکرار نشه
زدم روی ترمز و بابا رو بغل کردم.
خنده روی صورت بابا نقش بست..
بابا دستش رو روی صندلی من گذشت و به سمت من چرخید و پرسید..
- چیزی بهت نگفتن؟
چرا امشب هر چی بابا میپرسه من مثل خل و چل ها فقط نگاه میکنم و متوجه نمیشم!
یعنی چی که چیزی بهت نگفتن! گفت بشین تا کیف رو بیارم دیگه. همین.
متعجب پرسیدم..
- نه چه طور؟ چیزی باید میگفتن؟
نباید چیزی میگفتن؟!
از نگاه بابا تازه متوجه ضایع بودن ریخت و قیافم شدم!
شلوار چسب کوتاه، مانتو جلوباز، موهای بیرون ریخته، آرایش!
انصافا مناسب هیئت نبود!
ماشین رو توی حیاط پارک کردم
سری تکون دادم و گفتم
- نه چیزی که نگفتن. یعنی شایدم پیش نیومد که نگفتن.
نمیدونم... اصلا همه جا تاریک بود. منم که تا آخرش نموندم و زود اومدم دیگه.
بابا از اون نگاه هاش کرد و گفت:
- معنی زود اومدنم فهمیدیم.
تو هم مثل مامانت اهل زود اومدنی!
خندیدیم و به سمت خونه رفتیم..
✍️ مجتبی مختاری
🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355
═ೋ❅📚❅ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
محبت درمانی (17).mp3
9.51M