🔻پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
می فرماید:
"چه خوب فرزندانی هستند #دختران😍
هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی #پوششی از #آتش دوزخ قرار می دهد و هر کس دو دختر داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد #بهشت می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن (خواهر) داشته باشد، #جهاد و صدقه ای #استحبابی از او بر می دارد." *
▪️ارزش يک دختر را خدایی ميداند که او را در سنين کودکی برای #عبادت برمیگزيند👌
▪️ارزش دختر را خدایی میداند که هرکسی را #لايق دیدنش نکرد☝️😌
▪️ارزش دختر را خدایی میداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد (ص) دختری عطا کرد که #هدايت يک جهان به عهدهی فرزندان اوست✨
"انا اعطيناک الکوثر"
و اين هديه ی الهی، يک #دختر بود.🌹☺️
📎*مستدرکالوسایل: ج۱۵، ص۱۱۶
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_سی_و_دو 💠#فصل_ششم_جنگ هنوز در حال و هوای #انقلاب بودیم که ناغافل، #جن
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_سی_و_سه
ما تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت ما را به خانه ی تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه ی فامیل های پدری اش در رامهرمز ببرد.
چند سال قبل از #جنگ دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره ی تربیت معلم آمده بود آبادان و مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم.
مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد. منزل عموی بابای مهران در #رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد و تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم.
اوضاع شهر روز به روز خراب تر میشد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمیشد. نان گیر نمی آمد.
حمله ی عراقی ها هم هر روز سنگین تر میشد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان #سنگر ساخته بودند و در سنگر زندگی میکردند. ولی ما سنگر نداشتیم توی خانه شرکتی خودمان زندگی میکردیم.
حیاط سیمانی خانه زیر دوده ی سیاه پیدا نبود. مخزن های #نفت پالایشگاه #آتش گرفته بود و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده ی سیاه آنها حیاط همه ی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود.
یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد دوتایی با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید.
من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: شما که مخالفت میکنید، اگر #عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه میکنید؟
من گفتم:توی باغچه گودال بکنید، ما را در گودال خاک کنید.
آن روز مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند.
مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند.
مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم .با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم اما دخترها مرتب گریه میکردند و اعتراض داشتند.
مینا که عصبانی تر از بقیه دخترها بود شروع به داد و فریاد کرد و گفت: من از شهرم فرار نمیکنم و میخواهم بمانم و دفاع کنم.
مهرداد که از دست دخترها عصبانی بودو غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد مهردا با عصبانیت آنچنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد.
روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهرها و برادرها یک طرف دیگر اعصاب همه ی ما خورد شده بود.
در طی همه ی سالهایی که آبادان زندگی کردیم،هیچوقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود، تا یادم می آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم #احترام می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف #فریاد میزدند و دخترها یک طرف.
تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه ی سالهای زندگیمان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همه خوشی ما همان خانه و محله و شهر خودمان بود.
کسی را هم نداشتیم که خانه اش برویم. تنها عمه ی بچه ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود در #ماهشهر زندگی میکرد.
او هشت تا بچه داشت ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم.
خانه ی فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همه ی ما به عنوان #جنگ_زده و خانه از دست داده به جاهایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم.
ما دلخوشی به #آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که #جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شود و به خانه خودمان برمی گریم.
فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحضه آخر کتاب #مفاتیح در دست شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که یک اتفاقی بیفتد ، معجزه ای بشود که ما از #آبادان بیرون نرویم.
غم سنگینی هم در صورت #زینب نشسته بود، حرفی نمیزد چون کوچکترین دختر بود به خودش اجازه نمی داد که خیلی مخالفت کند سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمیدهد.
#ادامه_دارد...
🔶 #نویسنده_معصومه_رامهرمزی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓