eitaa logo
دانشگاه حجاب
14.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
182 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 حجت الاسلام 🤔 اندیشه چگونه شکل می گیرد؟؟ 💠 (ع)چگونه رابرطرف می کند... ✅ امام زمان به به شدت سخت میگیرند. ♻️ سه عنصر مهم .... ⁉️ 💚 💙 💜 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
3⃣انتظار 🍀مؤلفه های ...ادامه ی جلسه ی گذشته 4) احساس نیاز به وجود یک امام فرد منتظر و مؤمنی که در آخرالزمان زندگی میکنه باید با تمام وجودش خواستار وجود و حاکمیت امام معصوم باشه. 5)دوست داشتن ظهور کسی که به ظهور امام زمان (علیه السّلام) معتقده و وقوع اون رو هم نزدیک می‌بینه، هرقدر علاقه اش به ظهور بیشتر باشه ، انتظارش هم بیشتر میشه و اگر اون رو خوش نداشته باشه انتظارش ضعیف و سست میشه . این دوست داشتن فقط زمانی به وجود میاد که مؤمنان، تصویر روشنی از زمان ظهور حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) داشته باشن. 6) نزدیک دانستن ظهور نزدیک دونستن ظهور حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) میتونه به شدت انتظار و آمادگی فرد اضافه کنه. اینکار باعث میشه توجه به امام بیشتر بشه و تمام اعمالمون رو برای ایشون و خشنودی ایشون انجام بدیم. 💯در هفته بعد به آثار انتظار در جامعه اسلامی می‌پردازیم. «دهم جان و به عشقش من بمیرم» 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🍂 °•|🍁|•° 🍂 جمعہ‌هـٰا‌ رفت‌ ولۍ‌ جمعہ‌ے موعـــــود‌ نشد جمعہ‌هـٰا‌ مۍرود‌ اۍ‌ جمعہ‌ے دلخۅاه‌ بیـٰا…! | | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💠|°•✉↯ لَیتَ شِعـــــࢪێٖ ٵینَ استقرَّٺ بِڪَ النَّوےٰ؟ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌼آقاجان .... 🌼تانیایے گره از ڪار بشر وانشود.... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌻🌱|°• آقای من ! من سخت نمی‌گیرم سخت است جهان بی تو ....... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌱|°• تو را من چشم در راهـــــ🌱ـــــم ... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨یادت باشه رفیق‌ ✨امام‌زمان عج واسه ظهورش ✨رو توام حساب ڪرده.... @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🧨|°• حق‌ الناس‌ یعنی‌ من‌ با گــــناهانم‌ نگــــــــــــــــــــــذارم‌؛ سایر مشــتاقانِ ظـھورِامــام زمان، آقــــــا را ببیننـــد... 🌸 @hejabuni| دانشگاه حجاب 🎓
✍سندِ تاریخ را به نامت زدند! مبارک است آقا جان... اما هنــوز؛ سندِ حضورت، به نامِ ما نخورده است! ✨آخر، خورشید بوقتِ خستگیِ شب، طلوع میکند! و مـــا بدجور به سیاهی، خو گرفته ایــم... •✿• سایه‌‌ی‌ولایتت‌برپهنایِ‌عالَم‌مبارک. و مبارک تر آن روز که؛ چشمان مهربانت، پناه تمام دلشوره‌هایمان شود! | | ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ ★ Eitaa.com/Hejabuni ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅